عنوان وبلاگ: | خبرگزاری شاهنامه |
آدرس وبلاگ: | http://239531350.blogfa.com |
توضیحات: | |
نام نویسنده: | علی شهابی |
تاریخ تهیه نسخه پشتیبان: | پنجشنبه سی ام شهریور 1391 ساعت 14:41 |
آماده چون عروس 2 بیت
+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم شهریور 1391 ساعت 16:21 شماره پست: 231
به نام خدایچون عروس
خبرگزاری شاهنامه
گویند ماکیان را باید گرفت و کشت گر بر خلاف رسم کند نغمه خروس
بر گو که چون کنند اگر شاعری کند شاعر پسند کودکی آماده چون عروس
به نام خدای
امير لشگر
خبرگزاري شاهنامه
حسین آقا امیر لشگر آن بر دو رضا چاکر یکی سلطان طوس آن یک وزیرجنگ ملک جم
چو بنمود این بنا بر پا سرود ایرج به تاریخش بنای او چو ملک شاه و سردار سپه محکم
عينك 2بيت
+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم شهریور 1391 ساعت 16:15 شماره پست: 229
به نام خدای
عينك
خبرگزاري شاهنامه
گویی که تو رسوایی من با تو نیامیزم رسوا تو مرا کردی نزد همه مرد و زن
خواهم که رخت بینم بی واسطه عینک خواهم که برت گیرم بی حایل پیراهن
به نام خداي
ناصر دين
خبرگزاري شاهنامه
خسرو تاج بخش ناصر دین ان سرشته به عقل و دانش و داد
ان که دست عطا و همت او حاصل بحر و کان به باد بداد
بود سیم سفر که از تبریز شد به سوی فرنگ خسرو داد
بر به تبریز چون امیر نظام باغ و کاخی نموده بود اباد
در ایاب و ذهاب مهمان شد اندر ان باغ شاه با دل شاد
شه قدم چون نهاد در ان باغ در دولت به روی میر گشاد
زر وسیم زیاد بهر نثار زیر پای ملک امیر نهاد
همه چاکران سلطان را شال و اسب و طلا و نقره بداد
با دل شاد شاه از این کشور به سوی پایتخت روی نهاد
سفر شه بنای باغ امیر چون به یک سال اتفاق افتاد
بهر تاریخ سال ایرج گفت (باغ میر اجل بود اباد)
وزير كشور 16 بيت
+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم شهریور 1391 ساعت 16:12 شماره پست: 227
به نام خدای
وزير كشور
خبرگزاري شاهنامه
ای مهین صدر فلک مرتبه در دوره تو گر شود رنجه دل اهل هنر شایان نیست
تو هنرمند وزیری و یقین در بر تو قدر اهل هنر و غیر هنر یکسان نیست
با وزیران دگر فرق فراوان داری آنچه باشد به تو تنها به همه آنان نیست
هفت سیاره درخشانند از چرخ ولی هیچ یک مهر صفت نورده و رخشان نیست
عالم پنج زبان صاحب خط مالک ربط جامع این همه اوصاف شدن آسان نیست
اولین واقف اوضاع سیاسی به فرنگ در حضور تو بجز طفل الفبا خوان نیست
بسکه اوصاف خداوندی در خلقت تست گر خداوند بخوانند ترا کفران نیست
لوحش الله از آن خوی خوش و روی نکو این دو گوهر که ترا داده خدا ارزان نیست
گر به هر روز دو صد وارد و صادر داری یک دل از طرز پذیرایی تو پژمان نیست
یاد داری که مرا وعده کاری دادی ای تو آن انسان کاندر گهرت نسیان نیست
وعده مرد کریم ار نبود جفت وفا همچو رعدیست که اندر عقبش باران نیست
ور وفا کرد و لیکن نه به هنگام و به وقت آب سردیست که در موسم تابستان نیست
از پس این سفر شوم مرا کار معاش سخت شد از تو چه پنهان ز خدا پنهان نیست
آنچه در خانه مرا بود ز اسباب و اثاث رفت بر باد و بجز لطف تواش تاوان نیست
تا توانی تو از این سفره به مردم بخوران کاندر این خانه کسی تا به ابد مهمان نیست
دارم امید نویسی به عماد السلطان حاکم قزوین جز ایرج مدحت خوان نیست
كوه نور
خبرگزاري شاهنامه
دیده ام من ربع مسکون را برادر جان من! در تمام ربع مسکون این چنین کون هیچ نیست
کوه نور است ان کفل درپشت ان دریای نور کوه و دریایی چنین در ربع مسکون هیچ نیست
گلدان دگر 5 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 12:5 شماره پست: 225
به نام خدایگلدان دگر
خبرگزاری شاهنامه
یاد کردند مرا باز به گلدان دگر گلبنان دگر از طرف گلستان دگر
بودم افسرده چو گل دردی و بشکفتم باز نو بهارست به من تا به زمستان دگر
با نواهای دگر تهنیت من گفتند بلبلان دگر از ساحت بستان دگر
عشق هر فکر دگر را ز دلم بیرون کرد همچو مهمان که کند بخل به مهمان دگر
با چنین گام که نسوان وطن پیش روند عن قریبست که ایران شود ایران دگر
نامرد کونی
خبرگزاری شاهنامه
نمی دانستم ای نامرد کونی که منزل می کنی در باغ خونی
نمی جویی نشان دوستانت نمی خواهی که کس جوید نشانت
و گر گاهی به شهر آیی ز منزل نبینم جای پایت نیز در گل
بری با خود نشان جای پا را کنی تقلید مرغان هوا را
برو عارف که واقع حرف مفتی مگر بختی که روی از من نهفتی
مگر یاد امد از سی سال پیشت که بر عارض نبود اثار ریشت
مگر از منزل خود قهر کردی که منزل در کنار شهر کردی
مگر در باغ یک منظور داری نشان نرگس مخمور داری
مگر نسرین تنی داری در اغوش که کردی صحبت ما را فرامو ش
مگر با سرو قدان ارمیدی که پیوند از تهی دستان بریدی
چرا در پرده می گویم سخن را چرا بر زنده می پوشم کفن را
بگویم صاف و پاک و پوست کنده که علت چیست می ترسی ز بنده
ترا من می شناسم بهتر از خویش ترا من اوریدستم به این ریش
خبر دارم ز اعماق خیالت به من یک ذره مخفی نیست حالت
تو از کون های گرد لاله زاری یکی را این سفر همراه داری
کنار رستوران قلا نمودی ز کون کنهای تهران در ربودی
به کون کنها زدی کیر از زرنگی نهادی جمله را زیر از زرنگی
چو ان گربه که دنبه از سر شام همی ور دارد و ور مالد از بام
کنون ترسی که گر سوی من آیی کنی با من چو سابق اشنایی
منت ان دنبه از دندان بگیرم خیالت غیر اینه من بمیرم؟
تو می خواهی بگویی دیر جوشی به من هم هیزم تر می فروشی
تو ما را بسکه صاف و ساده دانی فلان کون را برادر زاده خوانی
چرا هر جا که یک بی ریش باشد تو را فی الفور قوم و خویش باشد
چرا در روی یک خویش تو مو نیست چرا هر کس که خویش تست کونیست
امیر مملکت 8بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 12:4 شماره پست: 223
به نام خدایامیر مملکت
خبرگزاری شاهنامه
نشسته بودم و دیدم زدر بشیر امد که خیز جان و دل اماده کن که میر امد
امیر مملکت حسن با چنان حشمت چه خواب دید که سر وقت این فقیر امدچو دید از غم هجرانش سخت دلگیرم به دلنوازی این پیر گوشه گیر امد
نمانده بود مرا طاقت جدایی او به موقع امد و نیک امد و هژیر امد
نکرده جنگ اسیرم نموده بود به خویش کنون به سرکشی موقف اسیر امد
شکایت شب هجران به او نباید کرد که خود ز درد دل عاشقان خبیر امد
چه زور بود که برپیکر علیل رسید چه نور بود که در دیده ضریر امد
کنون که آمده تا نصف شب نگاهش دار ز دست زور مده دامنش که دیر امد
- به نام خدای
- دزد اختیاری
- خبرگزاری شاهنامه
- ندانم در کجا این قصه دیدم ویا از قصه پردازی شنیدم
- که دو روبه یکی ماده یکی نر به هم بودند عمری یار و همسر
ملک با خیل تازان شد به نخجیر کشیدند ان دو روبه را به زنجیر
چو پیدا گشت آغاز جدایی عیان شد روز ختم آشنایی
یکی مویه کنان با جفت خود گفت که دیگر در کجا خواهیم شد جفت
جوابش داد ان یک از سر سوز همانا در دکان پوستین دوز
ز من عرض ارادت کن ملک را به هر سلک شریفی منسلک را
ملک ان طعنه بر مهر و وفا زن به آیین محبت پشت پا زن
ملک دارای ان مغز سیاسی که می خندد به قانون اساسی
ملک دارای ان حد فضایل که تعدادش به من هم گشته مشکل
بگو شه زاده هاشم میرزا را نمی پرسی چرا احوال مارا
وکالت گر دهد تغییر حالت عجب چیز بدی باشد وکالت
چو بینی اقتدار الملک ما را بزن یک بوسه بر رویش خدا را
الهی زنده باد ان مرد خیر همایون پیر ما اقای نیر
بود شه زاده ی مرآت سلطان مصفا از کدورتهای دوران
امیدم انکه چون در بعض اوقات کند با نصرت الدوله ملاقات
رساند بر وی از من بندگی ها کند اظهار بس شرمندگی ها
در ایران گر یکی شه زاده باشد همین شه زاده ی آزاده باشد
جوانی کامرانی نیک نامی خدا دادش تمامی با تمامی
جز او ایران به کس نازش ندارد جز این یک تیر در ترکش ندارد
پدر گر جزاِ ابا اِ لآم است پسر سر خیل ابنااِ کرام است
شود فیروز کار ملک ان روز که باشد رشته اش در دست فیروز
نکرده هیچ یک دم خدمت او تنعم می کنم از نعمت او
مرا او بر خراسان کرد مامور از او من شاکرم تا نفخه ی صور
مرا باید که دارم نعمتش پاس پیمبر گفت من لم یشکر الناس
به گیتی بیش مانی بیش بینی زمانی نوش و گاهی نیش بینی
بمان و بین جمادی و رجب را که بینی العجب ثم العجب را
در این گیتی عجب دیدن عجب نیست عجب بین جمادی و رجب نیست
از این مرد و زن شمس و قمر نام نزاید جز عجب هر صبح و هر شام
من از عارف در این ایام اخر بدیدم انچه نتوان کرد باور
بیا عارف که روی کار برگشت مرا با تو روابط تیره تر گشت
شنیدم در تِ آتر باغ ملی برون انداختی حمق جبلی
نمود اندر تماشاخانه عام ز اندام خریت عرض اندام
به جای بد کشانیدی سخن را بسی بی ربط خواندی ان دهن را
نمی گویم چه گفتی شرمم آید ز بی آزرمیت آزرمم آید
چنین گفتند کز ان چیز عادی همی خوردی ولی قدری زیادی
الهی می زد آواز ترا سن که دیگر کس نمی دیدت سر سن
ترا گفتند تا تصنیف سازی نه از شیشه اماله قیف سازی
کنی با شعر بد عرض کیاست غزل سازی و آن هم در سیاست
تو آهویی، مکن جانا گرازی تو شاعر نیستی تصنیف سازی
عجب اشعار زشتی ساز کردی عجب مشت خودت را باز کردی
برادر جان خراسان است اینجا سخن گفتن نه آسان است اینجا
خراسان مردم باهوش دارد خراسانی دو لب ده گوش دارد
همه طلاب او دارای طبعند نه تنها پیرو قرااِ سبعند
نشسته جنب هر جمعی ادیبی ز انواع فضایل با نصیبی
خراسان جا چو نیشابور دارد که صد پیشی به پیشاوور دار
نمایند اهل معنی ریشخندت چو می خوانند اشعار چرندت
کسانی می زنند از بهر تو دست که مثل تو نادانند یا مست
شود شعر تو خوش با زور تحریر چو با زور بزک روی زن پیر
به داد تو رسیده ای دل ای دل و گرنه کارشعرت بود مشکل
برو عارف که مهر از تو بریدم به ریش هر چه قزوینی است ریدم
چو عارفنامه امد تا بدین حد یکی از دوستان از در در امد
بگفتا گرچه عارف بد زبانست و لیکن بر شماها میهمان است
به مهمان شفقت و انعام باید و لو عارف بود اکرام باید
نباید بیش از این خون در دلش کرد گهی خوردست و می باید ولش کرد
بیا عارف دوباره دوست گردیم دو مغز اندر دل یک پوست گردیم
ترا من جان عارف دوست دارم ز مهرست اینکه گه پشتت بخارم
ترا من جان عارف بنده باشم دعا گوی تو ام تا زنده باشم
بیا تا گویمت رندانه پندی که تا لذت بری از عمر چندی
تو این کرم سیاست چیست داری چرا پا بر دم افعی گذاری
برو چندی در کون را بکن چفت میفکن بر سر بی زخم خود زفت
مکن اصلا سخن از نظم و یاسا ز شر معدلت خواهی بیاسا
سیاست پیشه مردم حیله سازند نه مانند من و تو پاک بازند
تماما حقه باز و شارلاتانند به هر جا هر چه پاش افتاد آنند
به هر تغییر شکلی مستعدند گهی مشروطه گاهی مستبدند
تو هم قزوینی ملای رومی به هر صورت در آ مانند مومی
تو هم کمتر نیی از آن رنودا کهر کمتر نباشد از کبودا
همانا گرگ بالان دیده باشی تو خیلی پاردم ساییده باشی
و لیکن باز گاهی چرخ بی پیر دهد اشخاص زیرک را دم گیر
فراوان مرغ زیرک دیده ایام که افتادند بهر دانه در دام
سیاست پیشگان در هر لباسند بخوبی یکدگر را می شناسند
همه دانند زین فن سودشان چیست به باطن مقصد و مقصودشان چیست
از این رو یکدگر را پاس دارند یکیشان گر به چه افتد در آرند
من و تو زود در شرش بمانیم که هم بی دست و هم بی دوستانیم
چو ما از جنس این مردم سواییم نشان کین و اماج بلاییم
نمی دانی که ایران است اینجا حراج عقل و ایمان است اینجا
نمی دانی که ایرانی چه چیز است نمی دانی چقدر این جنس حیزست
بزرگان وطن را از حماقه نباشد بر وطن یک جو علاقه
یکی از انگلستان پند گیرد یکی با روس ها پیوند گیرد
به مغز جمله این فکر خسیس است که ایران مال روس و انگلیس است
بزرگان در میان ما چنینند از انها کمتران کمتر از اینند
بزرگانند دزد اختیاری ولی این دسته دزد اضطراری
بغیر از نوکری راهی ندارند و الا در بساط اهی ندارند
تهی دستان گرفتار معاشند برای شام شب اندر تلاشند
از ان گویند گاهی لفظ قانون که حرف اخر قانون بود نون
اگر داخل شوند اندر سیاست برای شغل و کار است و ریاست
تجارت نیست صنعت نیست ره نیست امیدی جز به سردار سپه نیست
رعایا جملگی بیچارگانند که از فقر و فنا اوارگانند
ز ظلم مالک بی دین هلاکند به زیر پای صاحب ملک خاکند
تمام از جنس گاو و گوسفندند نه آزادی نه قانون می پسندند
چه دانند این گروه ابله دون که حریت چه باشد چیست قانون
چو ملت این سه باشد ای نکو مرد چرا باید بکوبی آهن سرد؟
به این وصف از چنین ملت چه جویی به این یک مشت پر علت چه گویی؟
برای همچو ملت همچو مردم نباید کرد عقل خویش راگم
نباید برد اسم از رسم و آیین به گوش خر نباید خواند یاسین
تو خود گفتی که هر کس بود بیدار در ایران می رود اخر سردار
چرا پس می خری بر خود خطر را گذاری زیر پای خویش سر را
کنی با خود اعالی را اعادی نبینی در جهان جز نامرادی
بیا عارف بکن کاری که گویم تو با من دوستی خیر تو جویم
اگر خواهی که کارت کار باشد همیشه دیگ بختت بار باشد
دو ذرعی مولوی را گنده تر کن خودت را روضه خوانی معتبر کن
چو ذوقت خوب و آوازت ستودست سوادت هم اگر کم بود ، بودست
عموم روضه خوان ها بی سوادند ترا این موهبت تنها ندادند
مسااِل بر کن از زادالمعادا فراهم کن برای خویش زادا
بدان از بر بحار و جوهری را نژاد جن و فامیل پری را
احادیث مزخرف جعل می کن خران گریه خر را نعل می کن
بزن بالای منبر زیر اواز بیفکن شور در مجلس ز شهناز
چو اشعار نکو بسیار دانی بگیرد مجلست هر جا که خوانی
سر منبر وزیران را دعا کن به صدق ار نیست ممکن با ریا کن
بگو از همت این هی اَت ماست که در این فصل پیدا می شود ماست
ز سعی و فکر ان دانا وزیرست که سالمتر غذا نان و پنیرست
از ان با کله در کار اداره فرنگی ها نمایند استشاره
ز بس داناست ان یک در وزارت برند نام شریفش با طهارت
فلان یک دیپلم اصلاح دارد ز سر تا پای او اصلاح بارد
در این فن اولین شخص جهانست نه آرشاک انچنان نه خاصه خانست
ز اصلاحش چه می خواهی از این بیش که نبود در وزارت خانه یک ریش
به جای پیرهای مهمل زار جوانان مجرب را دهد کار
به تخمش گر همه پیران بمیرند اگر مردند هم مردند پیرند!
ز استحکام سم وز سختی پوز کند صد عضو را ناقص به یک روز
شب و روز ان یکی قانون نویسد ببیند هر چه گه کاری بلیسد
کثافت کاری پیشینیان را نگویم تا نیالایم دهان را
از ان روزی که این عالی مقامست تمام ان کثافت ها تمامست
وکیلان را بگو روح الامینند ز عرش افتاده پابند زمینند
مقدس زاده اند از مادر خویش گناهست ار کنی بر مرغشان کیش
یقینتا گر ز بی چیزی بمیرند به رشوت از کسی چیزی نگیرند
بجز شهریه مقصودی ندارند به هیچ اسم دگر سودی ندارند
فقط از بهر ماهی چند غاز است که این بیچاره ها را چشم باز است
غم ملت ز بس خوردند مردند ورم کردند از بس غصه خوردند
ز مشروطیت و قانون مزن دم مکن هرگز ز وضع مملکت ذم
بزرگان هم چو بینند این عجب را که عارف بسته از تعییب لب را
کنند اجیل و ماجیل ترا کوک نه مستاصل شوی دیگر نه مفلوک
نه دیگر حبس می بینی نه تبعید نه دیگر بایدت هر سو فرارید
بخور با بچه خوشگلها عرق را بشوی از حرف بی معنی ورق را
اگر داری بتی شیرین و شنگول که وافورت دهد با دست مقبول
بکش تریاک و بر زلفش بده دود تماشا کن به صنع حی مودود
بزن با دوستان در بوستان سور ببر سور از نکورویان به پاسور
به عشق خد خوب و قد موزون بخوان گاهی نوا گاهی همایون
چو تصنیفت بلند آوازه گردد روان اهل معنی تازه گردد
خدا روزی کند عیشی چنین را عموم مومنات و مومنین را
جلایر نامه قایم مقام است که سر مشق من اندر این کلامست
اگر قایم مقام این نامه دیدی جلایر نامه خود را دریدی
جلایر را جلایر بنده کردم جلایرنامه را من زنده کردم
به شوخی گفته ام گر یاوه یی چند مبادا دوستان از من برنجند
بیارم از عرب بیتی دو مشهور که اهل دانشم دارند معذور
اذا شاهدت فی نظمی فتورا و وهنا فی بیانی للمعانی
فلا تنسب لنقصی ان رقصی علی تنشیط ابنااِ الزمان
عشق بتان 9بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 12:2 شماره پست: 221
به نام خدایعشق بتان
خبرگزاری شاهنامه
ما خریدیم به جان عشق تو نی با زر و سیم به زر و سیم خرد عشق بتان مرد لَ ایم
عالمی پر بود از رایحه ی مشک و عبیر مگر از پهلوی زلف تو گذر کرد نسیمبر بنا گوش تو آن سنبل و سوسن باشد یا که زلفست و بود سنبل و سوسن به شمیم
یا که کرده ست خداوند ادب میر نظام امتحان خط تعلیق به صد دایره جیم
خط بشکسته او سخت تر از عهد درست قول سنجیده او بهتر از در یتیم
آن وزیری که چو بنشیند بر مسند بار مشتری را کند آداب وزارت تعلیم
آن امیری که چو روی آرد در پهنه رزم دل مریخ ز سهمش به هراس است و به بیم
قهر او پوست بدراند بر پیکر شیر مهر او روح ببخشایدد بر عظم رمیم
عید قربان را با عزت و اقبال بر او فر خجسته بکناد ایزد دیان رحیم
قمر ان نیست
خبرگزاری شاهنامه
قمر آن نیست که عاشق برد از یاد او را یادش ان گل که نه از کف ببرد باد او را
ملکی بود قمر پیش خداوند عزیز مرتعی بود فلک رخم و آزاد او راچون خدا خلق جهان کرد بدین طرز و مثال دقتی کرد و پسندیده نیفتاد او را
دید چیزی که به دل چنگ زند در وی نیست لا جرم دل ز قمر کند و فرستاد او را
حسن هم داد خدا بر وی حسن عجبی گر چه بس بود همان حسن خداداد او را
جمله اطوار نکوهیده از او باز گرفت هر چه اخلاق نکو بود و بجا داد او را
گر به شمشاد و به سوسن گذرد اندر باغ بپرستند همه سوسن و شمشاد او را
بلبل از رشک صدای تو گلو پاره کند ورنه بهر چه بود این همه فریاد او را
سینما 14بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 12:1 شماره پست: 219
به نام خدایسینما
خبرگزاری شاهنامه
طرب افسرده کند دل چو ز حد در گذرد آب حیوان بکشد نیز چو از سر گذرد
من از این زندگی یک نهج آزرده شدم قند اگر هست نخواهم که مکرر گذرد
گر همه دیدن یک سلسله مکروهاتست کاش این عمر گرانمایه سبکتر گذرد
تو ازاین خلعت هستی چه تفاخر داری این لباسی است که بر پیکر هر خر گذرد
آه از ان روز که بی کسب هنر شام شود وای ازان شام که بی مطرب و ساغر گذرد
لحظه یی بیش نبود انچه ز عمر تو گذشت وانچه باقیست به یک لحظه دیگر گذرد
انهمه شوکت و ناموس شهان اخر کار چند سطریست که بر صفحه دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک انچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
ای وطن زین همه ابنای تو کس یافت نشد که به راه تو نگویم زسر، از زر گذرد
نه شریف العلما بگذرد از سیم سفید نه رایس الوزرا از زر احمر گذرد
گر به محشر هم از این جنس دو پا در کارند وای از آن طرز مظالم که به محشر گذرد
ور یکی زان همه عمال بود ایرانی گله ها بین خداوند و پیمبر گذرد
این همه نقش که بر صحنه گیتی پیداست سینماییست که از دیده اختر گذرد
عن قریب است که از عشق تو چون پیراهن سینه را چاک کند ایرج و از سر گذرد
عارف جانم امد
خبرگزاری شاهنامه
شنیدم من که عارف جانم امد رفیق سابق طهرانم امد
شدم خوشوقت و جانی تازه کردم نشاط و وجد بی اندازه کردمبه نوکرها سپردم تا بدانند که گر عارف رسد از در نرانند
نگویند این جناب مولوی کیست فلانی با چنان شخص آشنا نیست
نهادم در اطاقش تخت خوابی چراغی هوله یی صابونی آبی
عرق هایی که با دقت کشیدم به دست خود درون گنجه چیدم
مهیا کردمش قرطاس و خامه برای رفتن حمام جامه
فراوان جوجه و تیهو خریدم دوتایی احتیاطا سر بریدم
نشستم منتظر کز در در آید ز دیدارش مرا شادان نماید
به نام خدای
کون گشادیم امد
خبرگزاری شاهنامه
شکر خدا را که بخت هادیم آمد نامه یی از حاج شیخ هادیم امد
از پس سرگشتگی به وادی حیرت هادی سرمنزل ایادیم آمداز پس یک عمر رنج در طلب گنج هادی ان کان فضل و رادیم آمد
وز رشحات غمام فضل و کمالش نامه یی امروز بهر شادیم امد
کرده در آن نامه از مکارم و الطاف درج بدان حد که خود زیادیم آمد
داد بساط مرا نشاط ربیعی گر چه مر آن نامه در جمادیم امد
چرخ چو دانست بر مراد رسیدم دی پی تمهید نامرادیم امد
کرد ز خانه مرا برون و به خانه حضرت ذی قدر اوستادیم آمد
هیچ ز حرمان خود شگفت ندارم کاینهمه از سواِ بخت هادیم امد
درک لقایش غنیمتی است که بر چنگ از سفر این خجسته وادیم امد
خواستم افزون کنم سخن به مدیحش قافیه بد تنگ کون گشادیم امد
دیوانه
خبرگزاری شاهنامه
سر راه حکیمی فحل و دانا شنیدم داشت یک دیوانه ماوا
بد ان دیوانه را با عاقلان جنگ سر و کارش همیشه بود با سنگولی چشمش که بر دانا فتادی بر او از مهر لبخندی گشادی
از این رفتار او دانا بر اشفت در اندیشه شد و با خویشتن گفت
یقینا از جنون در من نشانست که این دیوانه با من مهربانست
همانا بایدم کردن مداوا که تا زایل شود جنسیت از ما
یقینا بنده هم گمراه گشتم که عارف جوی و عارف خواه گشتم
بود ناچار میل جنس بر جنس مولیتر میل می ورزد به هنسنس
مگو عارف پرستیدن چه شیوه ست که در جنگل سبیکه جزاِ میوه ست
مردم آزاده
خبرگزاری شاهنامه
روزگار آسوده دارد مردم آزاده را زحمت سندان نمی آید در بگشاده را
از سر من عشق کی بیرون رود مانند خلق چون کنم دور از خود این همزاده آزاده راخوش نمی آید به گوشم جز حدیث کودکان اصلا اندر قلب تاثیریست حرف ساده را
من سرا از بهر نثار مقدمت دارم به دوش چند پنهان سازم امر پیش پا افتاده را
ای که امشب باده یی با ساده خوردی در وثاق نوش جانت باد من بی ساده خوردم باده را
خان و مان بر دوش خواهی شد تو هم اخر چوما رو خبرکن از من آن اسباب عیش آماده را
هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب من هم اینجا دارم آخر آیت الله زاده را
ریش 12 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:56 شماره پست: 214
به نام خدایریش
خبرگزاری شاهنامه
دلم زین عمر بی حاصل سر امد که ریش عمرهم کم کم در امد
نه در سر عشق و نه در دل هوس ماند نه اندر سینه یارای نفس ماندگهی دندان به درد آید گهی چشم زمانی معده می آید سر خشم
فزاید چین عارض هر دقیقه نخوابد موی صد غم بر شقیقه
در ایام جوانی بد دلم ریش که می روید چرا بر عارضم ریش
کنون پیوسته دل ریش و پریشم که می ریزد چرا هر لحظه ریشم
بدین صورت که بارد مویم از سر همانا گشت خواهم اشتر گر
الا موت یباع فاشتریه فهذا العیش ما لا خیر فیه
ببند ایرج ازین اظهار غم دم که غمگین می کنی خواننده را هم
گرفتم یک دو روزی زود مردی چرا سوق کلام از یاد بردی؟
که ماندست اندر اینجا جاودانی که می ترسی تو جاویدان نمانی؟
ترا صحبت ز عارف بود در پیش عبث رفتی سر بی حالی خویش
مشکلم اینست
خبرگزاری شاهنامه
خواهم که دهم جان به تو میل دلم اینست ترسم که پسندت نشود مشکلم اینست
پروا مکن از قتل من امروز که فردا شرطست نگویم به کسی قاتلم اینستمنعم مکن از عشق بتان ناصح مشفق دیریست که خاصیت آب و گلم اینست
رسوای جهان گشتم و بدنام خلایق از عشق تو ای ترک پسر حاصلم اینست
هرگز نروم جای دگر از سر کویت تا جان بود اندر تن من منزلم اینست
جز وصل رخ دوست نخواهم ز خدا هیچ در دهر امیدی که بود در دلم اینست
از جود تو در عدل ولیعهد گریزم کز جمله شهان پادشه عادلم اینست
خر عیسی 8 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:54 شماره پست: 212
به نام خدایخر عیسی
خبرگزاری شاهنامه
خر عیسی است که از هر هنری با خبر است هر خری را نتوان گفت که صاحب هنر است
خوش لب و خوش دهن و چابک و شیرین حرکات کم خور و پر دو و با تربیت و باربر استخر عیسی را آن بی هنر انکار کند که خود از جمله خرها ی جهان بی خبر است
قصد راکب را بی هیچ نشان می داند که کجا موقع مکثست و مقام گذر است
چون سوارش بر مردم همه پیغمبر بود او هم اندر بر خرها همه پیغامبر است
مرو ای مرد مسافر به سفر جز با او که ترا در همه احوال رفیق سفر است
حال ممدوحین زین چامه بدان ای هشیار که چو من مادح بر مدح خری مفتخر است
من بجز مدحت او مدح دگر خر نکنم جز خر عیسی گور پدر هر چه خر است
کون کم پشم
خبرگزاری شاهنامه
خدایا کی شوند این خلق خسته از این عقد و نکاح چشم بسته
بود نزد خرد احلی و احسن زنا کردن از این سان زن گرفتنبگیری زن ندیده روی او را بری نا ازموده خوی او را
چو عصمت باشد از دیدار مانع دگر بسته به اقبال است و طالع
به حرف عمه و تعریف خاله کنی یک عمر گوز خود نواله
بدان صورت که با تعریف بقال خریداری کنی خربوزه کال
و یا در خانه اری هندوانه ندانسته که شیرین است یا نه
شب اندازی به تاریکی یکی تیر دو روز دیگر از عمرت شوی سیر
سپس جویید کام خود ز هر کوی تو از یک سوی و خانم از دگر سوی
نخواهی جست چون اهو از این بند که مغز خر خوراکت بوده یکچند
برو گر می شود خود را کن اخته که تا تخمت نماند لای تخته
در ایران تا بود ملا و مفتی به روز بدتر از این هم بیفتی
فقط یکوقت یک آزاده بینی یکی چون آیت الله زاده بینی
دگر باره مهار از دست در رفت مرا دیگ سخن جوشید و سر رفت
سخن از عارف و اطوار او بود شکایت در سر رفتار او بود
که چون چشمش فتذ بر کون کم پشم بپوشد از تمام دوستان چشم
اگر روزی ببینم روی ماهش دو دوستی می زنم توی کلاهش
شنیدم تا شدی عارف کلاهی گرفته حسنت از مه تا به ماهی
ز سر تا مولوی را بر گرفتی بساط خوشگلی از سر گرفتی
به هر جا می روی خلقند حیران که این عارف بود یا ماه تابان
زن و مرد از برایت غش نمایند برایت نعل در اتش نمایند
چو می شد با کلاهی ماه گردی چرا این کار را زوتر نکردی؟
گرت یک نکته گویم دوستانه به خرجت می رود ان نکته یانه
من و تو گر به سر مشعل فروزیم به ان جفت سبیلت هر دو گوزیم
تو دیگر بعد از این ادم نگردی زآرایش فزون و کم نگردی
نخواهی شد پس از چل سال زیبا تو خواهی مولوی بر سر بنه یا
نیفزاید کله بر مردیت هیچ تغیر هم مکن بر مولوی پیچ
بیا عارف بگو چون است حالت چه بود از مشهدی گشتن خیالت
ترا بر این سفر کی کرد تشویق تو و مشهد تو و این حسن توفیق؟
تو و محرم شدن در خرگه انس؟ تو و محرم شدن در کعبه قدس؟
تو و این آستان آسمان جاه ؟ مگر شیطان به جنت می برد راه؟
مرنج از من که امشب مست بودم به مستی با تو گستاخی نمودم
من امشب ای برادر مست مستم چه باید کرد؟ مخلص می پرستم
ز فرط مستی از دستم فتد کلک چکد می گر بیفشارم به هم پلک
کنار سفره از مستی چنانم که دستم گم کند راه دهانم
گهخی بر در خورم گاهی به دیوار به هم پیچد دو پایم لام الف وار
چو آن نوکوزه های آب دیده عرق اندر مساماتم دویده
گرم در تن نبودی جامه کش شدی غرق عرق بالین و بالش
اگر کبریت خواهم بر فروزم همی ترسم که چون الکل بسوزم
چو هم کاه از من و هم کاهدانم دلیل این همه خوردن ندانم
حواسم انچنان بر باده صرفست که گویی قاضیم وین مال وقف است
من ایرج نیستم دیگر شرابم مرا جامد مپندارید آبم
الا ای عارف نیکو شمایل که باشد دل به دیدار تو مایل
چو از دیدار رویت دور ماندم ترا بی مایه و بی نور خواندم
ولی در بهترین جا خانه داری که صاحب خانه یی جانانه داری
گوارا باد مهمانی به جانت که باشد بهتر از جان میزبانت
رشید القد صحیح الفعل و القول فتاده ان طرف حتی ز لا حول
مودب با حیا عاقل فروتن مهذب پاک دل پاکیزه دیدن
خلیق و مهربان و راست گفتار توانا با توانایی کم آزار
ندارد با جوانی هیچ شهوت به خلوت پاک دامن تر ز جلوت
چو دیده مرکزی ها را همه دزد خیانت کرده و برداشته مزد
ز مرکز رشته طاعت گسسته کمر شخصا به اصلاحات بسته
یکی ژاندارمری بر پا نموده که دنیا را پر از غوغا نموده
به هر جا یک جوانی با صلاحست در این ژاندارمری تحت السلاحست
همه با قوت و با استقامت صحیح البنیه و خوب و سلامت
چو یک گویند و پا کوبند بر خاک بیفتد لرزه بر اندام افلاک
در ان ژاندارمری کردست تاسیس منظم مکتبی از بهر تدریس
گروهی بچه ژاندارمند در وی که اللهم احفظهم من الغی
همه شکر دهان شیرین شمایل همان طوری که می خواهد ترا دل
به رزم دشمن دولت چو شیرند به خون عاشقان خوردن دلیرند
عبوسانند اندر خانه زین عروسانند گاه عز و تمکین
همه بر هر فنون حرب حایز همه گوینده ی هل من مبارز
همه دانای فن دارای علمند تو گویی از قشون ویلهلمند
به گاه جست و خیز و ژیمناستیک تو گویی هست اعضاشان ز لاستیک
کشند ار صف ز طهران تا به تجریش نبینی شان به صف یک مو پس و پیش
چنان با نظم و با ترتیب عالی که اندر ریسمان عقد لآلی
همانا عارف این اطفال دیدست که در ژاندارمری منزل گزیدست
بیا عارف که ساقت سم دراورد میان لنبرینت دم در اورد
شنیدم سواِ خلقت دبه کرده همان یک ذره را یک حبه کرده
ترقی کرده یی در بد ادایی شدستی پاک مالیخولیایی
ز منزل در نیایی همچو جوکی کنی با مهربانان بد سلوکی
ز گلنازک ترت گویند و رنجی مجنب از جای خود عارف که گنجی
یکی گوید که این عارف خیالیست یکی گوید که مغزش پاک خالیست
یکی بی قید و بی حالت شناسد یکی وردار و ور مالت شناسد
یکی گوید که آب زیر کاهست یکی گوید که خیر این اشتباهست
یکی اصلا ترا دیوانه گوید یکی هم مثل من دیوانه جوید!
خر ملا! 10 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:52 شماره پست: 210
به نام خدایخر ملا
خبرگزاری شاهنامه
خدایا تا به کی ساکت نشینم من اینها جمله از چشم تو بینم
همه ذرات عالم منتر تست تمام حقه ها زیر سر تستچرا پا توی کفش ما گذاری ؟ چرا دست از سر ما برنداری؟
به دست تست وسع و تنگ دستی تو عزت بخشی و ذلت فرستی
تو این اخوند و ملا افریدی تو توی چرت ما مردم دویدی
خداوندا مگر بی کار بودی که خلق مار در بستان نمودی؟
چرا هر جا که دابی زشتی دیدی برای ما مسلمانان گزیدی
میان مسیو و آقا چه فرق است که این در ساحل ان در دجله غرق است
به شرع احمدی پیرایه بس نیست زمان رفتن این خار و خس نیست؟
بیا از گردن ما زنگ وا کن ز زیر بار خر ملا رها کن
مرد کار
خبرگزاری شاهنامه
چون خورم می در سرم سودای یار آید پدید راست باشد این مثل کز کار کار آید پدید
جهد کردم تا نگویم راز دل بر هیچ کس می کشان از راز دل بی اختیار اید پدیدگر مرا آسوده بینی در غمش نبود شگفت هر غریقی را پس از کوشش قرار آید پدید
بوسه چون بر لعل جانان می زنی نشمرده زن دیده ام من گفتگو ها از شمار آید پدید
تا توانی سیر بنگر در رخ صاف بتان پیش کاندر صفحه چشمت غبار آید پدید
دیدم ان بت را پی استاد بد گوهر روان یادم آمد مهره در دنبال مار آید پدید
هر سوال سخت را زنهار پاسخ نرم ده سنگ و اهن چون به هم ساید شرار آید پدید
پیری از رخسار طبع آبدارم آب برد کی ز طبع پیر شعر آبدار آید پدید
در خزان هم گاه بگشاید دهان بلبل ولی کی بود ان نغمه کز وی در بهار آید پدید
بعد از این وصلش چه جویم چیست سود ان غرقه را کش به قعر بحر گوهر در کنار آید پدید
نیست کس کاین مملکت را از خطر بخشد نجات قرنها باید که تا یک مرد کار آید پدید
نان شهر از همت دستور ما ممتاز شد صدق این دعوی به هر شام و نهار آید پدید
از وزیران گر یکی چون او بود نبود شگفت از جراید هم یکی چون نوبهار اید پدید
قحط کون! 6 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:50 شماره پست: 208
به نام خدایقحط کون
خبرگزاری شاهنامه
تو عارف واقعا گوساله بودی که از من این سفر دوری نمودی
مگر کون قحط بود اینجا قلندر که ترسیدی کنم کون ترا ترگرفتی گوشه ژآندارمری را به موسی بر گزیدی سامری را
بیا امروز قدر هم بدانیم که جاویدان در این عالم نمانیم
بیا تا زنده ام خود را مکن لوس که فردا می خوری بهر من افسوس
پس از مرگم سرشک غم بباری به قبرم لاله و سنبل بکاری
ایرج
خبرگزاری شاهنامه
تا بر سر است سایه شهزاده ایرجم گویی مگر به تاج فریدون متوجم
ما هر دو شاهزاده و ما هر دو ایرجیم اما چه ایرجی بود او ، من چه ایرجم!با خلقتش چو خلقت خود را کنم قیاس گیرد ز مادر و پدر خویشتن لجم
گفتم قتیل خنجر ابروی او شوم آوخ که سازگار نشد طالع کجم
گفتم مدرجی که مگر شاهزاده ای..............رج بسپرد به حافظه شعر مدرجم
گهی در مقعد انسان کند میخ! 19 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:48 شماره پست: 206
به نام خدایگهی در مقعد انسان کند میخ
خبرگزاری شاهنامه
بیا عارف که دنیا حرف مفتست گهی نازک گهی پخ گه کلفتست
جهان چون خوی تو نقش بر آبست زمانی خوش اُغر گه بد لعابستگهی ساید سر انسان به مریخ گهی در مقعد انسان کند میخ
(گهی عزت دهد گه خوار دارد از این بازیچه ها بسیار دارد)
یکی را فکند امروز در بند کند روز دگر او را خداوند
اگر کارش وفاقی یا نفاقیست تمام کار عالم اتفاقیست
نه مهر هیچ کس در سینه دارد نه با کس کینه دیرینه دارد
نه مهرش را نه کینش را قرارست نه آنش را نه اینش را مدارست
به دنیا نیست چیزی شرط چیزی ز من بشنو اگر اهل تمیزی
به یونان این مثل مشهور باشد که رب النوع روزی کور باشد
در بر دهخدا نعمت همان جور که صد چندان دهد بر قاسم کور
به نادان انچنان روزی رساند که صد دانا در آن حیران بماند
در این دنیا به از ان جا نیابی که باشد یک کتاب و یک کتابی
کتاب ار هست کمتر خور غم دوست که از هر دوستی غمخوار تر اوست
نه غمازی نه نمامی شناسد نه کس از او نه او از کس هراسد
چو یاران دیر جوش و زود رو نیست رفیق پول و در بند پلو نیست
نشیند با تو تا هر وقت خواهی ندارد از تو خواهش های واهی
بگوید از برایت داستان ها حکایتها کند از باستان ها
نه از خوی بدش دل گیر گردی نه چون از عارف از وی سیر گردی
مهوشان طراز
خبرگزاری شاهنامه
به دست جام شراب و به گوش نغمه ساز شبی خوشست خدایا دراز باد دراز
چگونه کوته خواهم شبی که اندر وی وصال دوست مهیا و برگ عشرت سازچگونه کوته خواهم شبی که سعدی گفت که دوست را ننماید شب وصال دراز
شبی بود که ازو گشت شام دولت روز شبی بود که ازو گشت صبح ملت باز
شبی بود که بتابید اندرو ماهی که آفتاب نیارد شدن به او انباز
شبی است فرخ و شهزاده نصرت الدوله نموده جشنی از عزت و جلال و جهاز
چگونه جشنی مانند جنت موعود ز چار جانب بگشوده باب نعمت و ناز
به وجد اندر هر سوی گلرخان چکل به رقص اندر هر جای مهوشان طراز
همه درخشد مانند نار ذات وقود شراب گلگون اندر به سیمگون بگماز
ز هر طرف شنوی نغمه های رود و سرود به هر کجا نگری گونه های ساز ونواز
زچرخ گوید ناهید از پی تبریک خجسته بادا میلاد شاه بنده نواز
آقای کمالی 24 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:46 شماره پست: 204
آقای کمالی
خبرگزاری شاهنامه
بگو عارف به من ز احباب طهران که می بینم همه شب خواب طهران
کمال السلطنه حالش چطور است دخو با اعتصام اندر چه شور است
به عالم خوش دل از این چار یارم فدای خاک پاک هر چهارم
ادیب السلطنه بعد از مرارات موفق شد به جبران خسارات
چه می فرمود آقای کمالی دموکرات انقلابی اعتدالی
برد جوف دکان پیشی پسی را ؟ به چنگ آرد تقی خانی کسی را
سرش مویی در اوردست یانه ؟ بود یانه در ان تنگ آشیانه؟
سرش بی مو و لیکن دل پذیر است خدا مرگم دهد این وصف کیر است
بدیدم اصفهانی زیر و هم روی ندیدم اصفهانی من بدین خوی
اگر یک همچو او در اصفهان بود یقینا اصفهان نصف جهان بود
کمالی نیک خوی و مهر بانست کمالی در تن احباب جانست
کمالی صاحب فضل و کمالست کمالی مقتدای اهل حال است
کمالی صاحب اخلاق باشد کمالی در فتوت طاق باشد
کمالی را صفات اولیاییست کمالی در کمال بی ریاییست
کمالی در سخن سنجی وحیدست و لو خود دستجردی را ندیدست
کمالی در فن حکمت سرایی بود همچو ن ملک در بی وفایی
کمالی را کمالات است بی حد نداند لیک چای خوب از بد
تمیز چای خوب و بد ندارد و الا هیچ نقصی خود ندارد
اگر رفتی تو پیش از من به طهران ز قول من سلامش کن فراوان
بگو محروم ماندم از جنابت نخواهم دید دیگر جز به خوابت
من و رفتن از اینجا باز تا ری میسر کی شود هیهات و هی هی
گر از سرچشمه تا سر تخت باشد سفر با ضعف پیری سخت باشد
چو دور است از من آثار سلامت فتد دیدار لا شک بر قیامت
به نام خدای
برو عارف
خبرگزاری شاهنامه
برو عارف که اینجا خبط کردی مر این اندیشه را بی ربط کردی
برو عارف که ایرج پاک باز است از این کونها و کس ها بی نیاز استمن ار صیاد باشم صید کم نیست همانا حاجت صید حرم نیست
شکار من در اتلال بلند است نه عبدی کآهوی سر در کمند است
درستست اینکه طفلان گیج و گولند سفیه و ساده و سهل القبولند
توان با یک تبسم گولشان زد گهی با پول و گه بی پو لشان زد
ولی من جان عارف غیر انم که نامردی کنم با دوستانم
تو یک کون اری از فرسنگها راه من ان را قر زنم؟ استغفرالله
برو مرد عزیز این سواِ زن چیست جنونست این که داری سواِ زن نیست
من ار چشمم بدین غایت بود شور همانا سازدش چشم افرین کور
اگر می امد او در خانه من معزز بود چون دردانه من
بود مهمان همیشه دلخوش اینجا نباشد مسجد مهمان کش اینجا
من و با دوستان نادوستداری تو مخلص را ازین دونان شماری؟
تو حق داری که گیرد خشمت از من که ترسیده از اول چشمت از من
نمی دانی که ایرج پیر گشته است اگر چیزی ازو دیدی گذشته است
گرفتم کون کنم من حالتم کو برای کوه کندن آلتم کو
اگر کون زیر دست و پا بریزد به جان تو که کیرم برنخیزد
بسان جوجه از بیضه جسته شود سر تا نموده راست خسته
دوباره گردنش بر سینه چسبد نهد سر روی بال خویش و خسبد
اگر گاهی نگیرد بول پیشم نیاید یادی از احلیل خویشم
پس از پرواز باز تیز چنگم به کف یک تسمه باشد با دو زنگم
چنان چسبیده احلیلم به خایه که طفل منفطم بر ثدی دایه
مرا کون فی المثل چاه خرابی کنارش دلوی و کوته طنابی!
....یر است و من 13 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:42 شماره پست: 202
به نام خدای...........یر است و من
خبرگزاری شاهنامه
باز روز امد به پایان شام دلگیر است و من تا سحر سودای ان زلف چو زنجیر است و من
دیگران سرمست در آغوش جانان خفته اند انکه بیدارست هر شب مرغ شبگیر است و منگفته بودم زودتر در راه عشقت جان دهم بعد ازین تا زنده باشم عذر تاخیر است و من
سبحه و سجاده و مهری مرتب کرده شیخ تا چه پیش آید خدایا دام تزویر است و من
از در شاهان عالم لذتی حاصل نشد بعد از این در کنج عزلت خدمت پیر است و من
با چنین رعنا غزالی خدعه ساز و عشوه باز پنجه اندر پنجه کردن قوه ی شیر است و من
هر گرفتاری کند تدبیر استخلاص خویش تا گرفتارش شوم پیوسته تدبیر است و من
منعم از کوشش مکن ناصح که اخر می رسم یا به جانان یا به جان میدان تقدیر است و من
تا نویسم شمه یی از شرح درد اشتیاق از سر شب تا سحر اسباب تحریر است و من
شاه می خواهم که گوید در رخ اعدای ملک قطع و فصل این دعاوی کار شمشیر است و من
در نظام امر کشور در رواج خط عشق آنکه بتواند سرافرازی کند میر است و من
خواجه اعظم نظام السلطنه کز خدمتش آنکه نازد بر زمین و آسمان تیر است و من
پیش ارباب هنر در یک دو بیت از این غزل قافیه گر شایگان شد عذر تقصیر است و من
بت بسیار ناز کن
خبرگزاری شاهنامه
آزرده ام از ان بت بسیار ناز کن پا از گلیم خویش فزونتر دراز کن
با آنکه از رخش خط مشکین دمیده باز ان ترک ناز کن نشود ترک ناز کناز چشم بد کنند همه خلق احتراز من گشته ام ز چشم نکو احتراز کن
رند شراب خوارم و در سینه ام دلی است پاکیزه تر ز جامه شیخ نماز کن
من از زبان خویش ندارم شکایتی چشم است بیشتر که بود کشف راز کن
بویی ز بوستان محبت نبرده اند سالوس زاهدان حقیقت مجاز کن
این حاجیان به حشر عنان در عنان روند با اشتران طی طریق حجاز کن
من پروراندمت که تو با این بها شدی طفلی ندیده ام چو تو بر دایه ناز کن
کی آرزوی سلوی و من ره دهد به دل آن اکتفا به نان و پنیر و پیاز کن
آن را که آز نیست به شاهان نیاز نیست سلطان وقت خویش بود ترک آز کن
نه زور سود دارد و نه زاری علاج کرد آری زرست زر ، گره از کار باز کن
ما را هوای خدمت فرمانروای ملک هست از هوای روی بتان بی نیاز کن
فرخ وثوق دولت کز عدل او نماند دست طمع به مال رعیت دراز کن
جز ترک من که تازه کند مشق ترکتاز در عهد او نماند دگر ترکتاز کن
دشمن به دارکرد، ببین چون کند به دوست آن دشمنان خویش چنین سرفراز کن
نه عاقل است که دارد 21 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:37 شماره پست: 200
نه عاقل است که دارد
خبرگزاری شاهنامه
نه عاقل است که دارد در این سرای رحیل قصیر عمر خود اندر امیدهای طویل
مناص جویی از این رشته لات حین مناص خلاص خواهی ازین عقده لا علیک سبیل
خوش ان که بگسست این رشته امید زجان نهاد بر کف تقدیر کردگار جلیل
رهاند خود را از منت وضیع و شریف نجات داد هم از خجلت کریم و بخیل
خلیل وار توکل به کردگار نمای که تا رهاند از اتش غمت چو خلیل
نصیر جان تو چون حق بودفنعم نصیر وکیل کار توچون حق بود فنعم وکیل
رهین هر کس و ناکس مشو چی روزی چو او به روزی هر ناکس و کس است وکیل
جمال صورت فردا کجا ترا باشد اگر نباشد امروز سیرت تو جمیل
مسافری تو ناچار بایدت زادی که زاد باید مرد را به گاه رحیل
کدام زاد نکوتر زحب پیغمبر که خلق را سوی ایزد ولای اوست دلیل
نداشت سایه ولی رحمت و عطوفت او فتادگان را بر سر فکنده ظل ظلیل
بود سراسر نعتش هر انچه در رقان بود تمامی وصفش هر انچه در انجیل
قتیل او را عیسی نیاورد جان داد اگر چه عیسی جان می دهد ز دم به قتیل
اگر نه امرش ، نامی بود از معروف اگر نه نهیش ،بودند خلق در تضلیل
رخ نیاز نمی سود اگر به خاک درش نمی رسید بدین جایگه جبرائیل
ز کاخ خسرویش نه سپهر زنگاری معلق است چو از کاخ خسروان قندیل
اگر نه قولش اسمی نبود از تسبیح اگر نه فعلش ، رسمی نبود از تهلیل
ز خلق نیک و صفات جمیل و خلق بدیع نیافریدش ایزد همال و شبه و عدیل
کفیل روزی خلق است تا خدای جهان بود به شادی احباب او هماره کفیل
مردم از حسرت اهو روشان و رمشان
خبرگزاری شاهنامه
مردم از حسرت آهو روشان و رمشان می ندانم به چه تدبیر به دام آرمشان
سه ستمگر پسر ایدون به معلم خانه هست و صد بنده به هر راهگذر چون جمشاننه به تنها من و یک مملکتی شیفته اند باشدی باخته جان شیفته دل عالمشان
بچه حوری و غلمانند این هر سه به لطف نیست انصاف که خوانند بنی آدمشان
هر سه در عصمت و پاکی به مقامی باشند که بجز سایه نباشد دگری محرمشان
رخشان کعبه و دلشان حجر الاسود و هست بر زنخ چاهی و ان چاه بود زمزمشان
گر دو صد سال بگردی به صفا و به وفا نیست شبهی و نظیری به همه عالمشان
میهمان کردمشان تا که دل و جان سری که مرا بود نثار آرم و بر مقدمشان
بر سرم پای نهادند و دل و جان بردند من به ناچار در اخر بگرفتم کمشان
مصطفی زاده بود چارم آن هر سه اگر در جهان دیده کسی دیو و پری با همشان
من به هر یکشان دو سه غزل اموخته ام تا بود مدح ولی عهد ملک همدمشان
چون بخوانند خداوند ادب میر نظام سیم و زر بخشد ز اندازه فزون در دمشان
هست با همت شاهانه این راد امیر گر به خروار زر و سیم ببخشد کمشان
از پی سجده درگاه ولی عهد چو چرخ آن زر و سیم امیر است که سازد خمشان
شه مظفر که پی چاکریش پادشهان خط نوشتند و نهادند بر آن خاتمشان
تا جهانست به ماننده این عید و بهار کس مبیناد بجز شاد دل و خرمشان
جسم و جانند به قول حکما و شاه و وزیر حق تعالی نکند هیچ جدا از همشان
شخصیت های شاهنامه در شعر ایرج میرزا 70 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:35 شماره پست: 198
به نام خدایشخصیت های شاهنامه در شعر ایرج میرزا
خبرگزاری شاهنامه
مباش ایمن ز کید چرخ ریمن که از کیدش نشاید بود ایمن
نماید خانه امید تاریک که سازد هر دو چشم آز روشن
سوال داد خواهی گر کنی کر جواب دادخواهی باشد الکن
نه او را دوستی باشد محقق نه او را دشمنی باشد مبرهن
یکی را بی جهت گاهی بود دوست یکی را بی سبب گاهی است دشمن
کند مسجود خواری را چنو بت عزیزی ساجد او را چون برهمن
به دانایان بود رنج مجسم به نادانان بود گنج معین
یکی را کشت دارد تازه و تر یکی را بر زند اتش به خرمن
یکی خندان به سان برق لامع یکی گریان مثال ابر بهمن
یکی را روز روشن شام تیره یکی را شام تیره روز روشن
یکی تحت ثری بنموده ماوی یکی فوق ثریا کرده مسکن
یکی نالد ز عریانی شب و روز یکی بالد به دیبای ملون
یکی را زایدی شادی ز شادی یکی را خیزدی شیون ز شیون
یکی را باده اندر کاسه دل یکی را خون دل در کاسه تن
یکی را بوریا ارامگاه است یکی را اطلس رومی نشیمن
یکی را دست اندر گردذن بخت یکی با بخت خفته دست و گردن
اگر باشی به بزم اندر ارسطو و گر گردی به رزم اندر پشوتن
چو بختت نیست در دل ماند ارمان اگر در چین گریزی یا به ارمن
خنک آن را که او با یاری بخت به توفیق خدای حی ذوالمن
نخواهد ساعتی آرامش دل نجوید لحظه یی آسایش تن
سفر سازد پی کسب معالی که رسم زن بود یک جای بودن
اگر در کوی برزن نگذرد مرد کجا دارد فضیلت مرد بر زن
روی زن وار در خانه نشینی که شاید روزیت آید ز روزن
مگر نشنیده یی این را که گویند حطب باشد به جای خویش چندن
اگر در ناید از دریا به خارج نیاویزند خوبانش به گردن
نخواندی اینکه گفت ابن قلاقس الا سار الهلال فصار بدرا
چو آب استاده شد یابد عفونت چو جاری گشت گردد صاف و روشن
بحمد الله مرا تن گشته راحت همه بار سفر ننهاده برتن
ندیده صدمه یی از سختی راه نخورده لطمه یی از بیم رهزن
همه برگ سفر دارم مهیا همه عیش حضر دارم معین
ز فر مدح کیوان فر خدیوی که امرش را قضا بنهاده گردن
ولی عهد ملک سلطان مظفر خدیو شیر گیر پیل افگن
خدیو پاک قلب پاک طینت خدیو پاکدین پاک دامن
خدیوا خوش بزی خرم گرفتی شب میلاد شاه شیر اوژن
شهی کز دست او بالنده شمشیر شهی کز فرق او نازنده گرزن
شه صاحبقران شه ناصر الدین که دارد نه فلک را زیر دامن
چنین شهزاد از مادر که گردید ز شبهش مادر گیتی سترون
ز چهرش چهره دولت منور ز نامش نامه ملت معنون
کجا دستش سراسر گوهر اگین کجا تیغش همه بیجاده معدن
به کوه اهن ار حکمش بخوانی شود چون رود جیحون کوه اهن
عروس بخت او در دست دارد ز اقبال و شرف دست آورنجن
به دیدن صعب باشد روز میدان ولی در روز ایوان نیک دیدن
سر خصم و سنان جان ستانش تو گویی فی المثل گویست و محجن
خدیوا رسم باشد اینکه گویند پدر را بر پسر تبریک لیکن
ترا من بر پدر تبریک گویم که بر چونین پدر چشم تو روشن
سریر سلطنت زو شد مشرف سرای معدلت زو شد مزین
همه با عمر او دست خدا بست بقا را تا ابد دامن به دامن
هرانکس کج نگر باشد به جاهش شود در دیدگانش مژه سوزن
کف رادش تو گویی روز بخشش زبان پنج دارد پنج ناخن
به درد فاقه جوید هر که درمان همی گویند درمان تو در من
جهانداور خدیوا حرص مدحت همی واداردم بر شعر گفتن
همه از رافتت بنموده خلقت یگانه پاک خلاق مهیمن
چنو دولت شتابد بر در تو که سنگ رفته بیرون از فلاخن
غلط مشهور گشتست این که گویند که از لا حول بگریزد هریمن
ز جان خصم شیطان سنانت نگردد دور از لا حول گفتن
سرای آز از دست توویران چنو زابلستان از تیغ بهمن
به روز رزم تو یک دشت لشکر چو پیش طایری یک مشت ارزن
چنو ویسه ز قارن شد گریزان گریزان گردد از بیم تو قارن
نه تنها قارن از بیمت گریزد اگر پاداشت کوه قارن ایضا
به خوان تن بود خصم ترا دل زاه اتشین مرغ مسمن
الا تا هست در افواه مردم حسد ورزیدن گرگین به بیژن
نماید تا ابد گرگین جاهت چو بیژن در میان چاه مسکن
نه او را دستگیری چون منیژه نه او را دستیاری چون تهمتن
الا تا حرف جزم و نصب باشد به قانون عرب حرف لم و لن
تو باشی ناصب اعلام دولت تو باشی جازم اعناق دشمن
به دست عدل بیخ ظلم بگسل به مشت دوست پشت خصم بشکن
اگر شد قافیه بعضی مکرر و گر آید ردیف نون منون
حضورا عذر خواهم تا نگیرند غیابا خرده استادان این فن
منوچهری بدین هنجار گفتست (شبی گیسو فروهشته به دامن)
چنین گفته است خاقانی بدین وزن (ضمان دار سلامت شد دل من)
گفتم گفتا
خبرگزاری شاهنامه
گفتم رهین مهر تو شد این دل حزین گفتا حزین دلی که به مهری بود رهین
گفتم قرین روی تو باشد همی قمر گفتا سهیل باشد اگر با قمر قرینگفتم که آفرین به رخ خوب یار من گفتا که آفریین به رخ خوب آفرین
گفتم که ترک چشم تو دارد به کف کمان گفتا کناره گیر که نارد مگر کمین
گفتم نشان مهر بود هیچ بر دلت گفتا نشان مهر و دل یار دلنشین
گفتم روم گزینم یاری به جای تو گفتا اگر توانی رو زودتر گزین
گفتم علی خلاصه تشکیل کاف و نون گفتا علی نتیجه ترکیب ماا و طین
گفتم خداش خوانده گروهی ز روی شک گفتا خداش داند یک فرقه بر یقین
گفتم صفات واجب و ممکن در اوست جمع گفتا که ممکنست که هم ان بود هم این
گفتم که انگبین را قهرش کند چو زهر گفتا که زهر گردد با مهرش انگبین
گفتم هوای او بود اندر سر بنات گفتا هوای او بود اندر دل بنین
گفتم جنین نبندد بی اذن او وجود گفتا رحم نگیرد بی امر او جنین
گفتم قدم به گیتی بنهاد همچو روز گفتا که تا نشان بدهد گیتی افرین
گفتم به خاک پایش انکس که سود فرق گفتا که پا گذارد بر فرق فرقدین
گفتم هر انکه گشت غلامش بر آستان گفتا هماره دارد دولت در استین
گفتم ملک مظفر باشد غلام او گفتا از ان غلامش باشد سبکتکین
گفتم که شاه ناصر دینش بود پدر گفتا مگر نبینی آن فر و داد و دین
گفتم چنین پدر پسری بایدش چنان گفتا چنان پسری باشدش چنین
گفتم جهان ز عدلش مانند جنت است گفتا که جنتست و منش نیز حور عین
گفتم که عدل اوست به مکر زمان ضمان گفتا که باس اوست به کید زمین ضمین
گفتم سپهر کینست الا به روز مهر گفتا جهان مهرست الا به روز کین
گفتم معین و یاور ایتام شد کفش گفتا خدای باد بر او یاور و معین
گفتم سر مخالفش از تیغ ابدار گفتا تن معاندش از گرز اهنین
گفتم که قطع گردد چون کنده از تبر گفتا که نرم گردد چون جامه از کدین
گفتم به یک اشاره کند ملک چین خراب گفتا بخاصه چون که که به ابرو فکند چین
گفتم قرین او نبود در همه جهان گفتا به قرنها نشود کس بدو قرین
گفتم هماره خواهم تا شادمان زید گفتا هر آنکه خواهد جز این شود حزین
گفتم که از جبینش کند ماه کسب نور گفتا ازان که سود به درگاه حق جبین
گفتم علی عمران عمرش کند دراز گفتا خدای سبحان خصمش کند غمین
گفتم همیشه چتر جلالش به روی ماه گفتا هماره اسب مرادش به زیر زین
شکوه بر چرخ برند
خبرگزاری شاهنامه
شکوه برچرخ برند از دشمن عجبا چرخ بود دشمن من
الله الله به که باید نالید زین ستمگر فلک اهریمنهمه سر تا پا مکر است و فریب همه پا تا سر رنج است و محن
گرگ خونخوار هزاران یوسف بلکه گرگین هزاران بیژن
طلب شادی از این چرخ حرون طمع راحت از یان دهر فتن
باد بیزی بود اندر غربال آب سایی بود اندر هاون
حلقه یی نیست از ان بی ماتم خانه یی نیست از آن بی شیون
گر زبهر پسر خود یعقوب کرد بیت الحزنی را مسکن
من ز بهر پدر خود زین پس مسکن خویش کنم بیت حزن
داشت یعقوب امیدی که رسد روزی از یوسف او پیراهن
بر یعقوب من آنهم نبود زان که پیراهن وی گشت کفن
پیرهن گشت کفن در تن او پیرهن باد کفن در تن من
چونکه پیراهن یوسف را دید چشم یعقوب ازان شد روشن
من ز پیراهن این یعقوبم پیرهن خواهم درید به تن
پدرا رفتی و من از پس تو مرثیت گویم، خاکم به دهن
گر بر اطلال و دمن گریه کنند اخطل و اعشی حسان و حسن
بر سر قبر تو من نوحه کنم عوض نوحه بر اطلال و دمن
اهم ار باشم در تاب و توان اتشت اب نماید اهن
ای کهن چرخ! بسی تازه جوان کشته یی تا شده یی چرخ کهن
زین همه ظلم که با من کردی تا چه یابی تو ازان پاداشن
خاطری نیست که باید شادان خانه یی نیست که ماند روشن
از ایاغی که تو بخشی باده از چراغی که تو ریزی روغن
نز شعاع است که هر شام ترا سرخ گردد به افق پیرامن
خم ازان گشت ترا پشت که هست بارهای کهنت بر گردن
انجمن ها زتو ویران گردد هر شبی کانجمنی اری ز پرن
نبود رافع زهرت تریاق نبود دافع زخمت جوشن
با تو اویخت نتاند رستم وز تو بگریخت نیارد بهمن
نهلم دامن شه را از کف تا مرا کف نهلی از دامن
مرگ پدر
خبرگزاری شاهنامه
سخت است اگر چه مرگ پدر بر پسر همی هان ای پسر مخور غم ازین بیشتر همی
در روزگار هر پسری بی پدر شود تنها تو نیستی که شدی بی پدر همیاسکندر کبیر که می رفت از جهان گفت این سخن به مادر خونین جگر همی
کز بعد من عزایی اگر می کنی به پای طوری بکن که باد پسندیده تر همی
تنها مگری، عده یی از دوستان بخواه کآیند و با تو گریه نمایند سر همی
لیکن چه عده یی که نباشند داغدار زان پیشتر به مرگ کسان دگر همی
با عده یی بگری برایم که پیش از این ننموده مرگ از در ایشان گذر همی
زیرا که داغ دیده بگرید برای خویش وانگه ترا گذارد منت به سر همی
گر گریه یی کنند کنند از برای من مرگ کسی نباشدشان در نظر همی
چون خواست مادرش به وصیت عمل کند با عده یی شود به عزا نوحه گر همی
یک تن که داغ دیده نباشد نیافتند بشتافتند گر چه به هر کوی و در همی
این گفت دخترم سر زا رفته پیش از این ان گفت مرده شوهرم اندر سفر همی
ان دیگری سرود که هشت ماه قبل دارم ز فوت مادر خود دیده تر همی
آن یک بیان نمود که از پنج سال پیش مرگ پدر نموده مرا در به در همی
القصه مرگ چون همه کس را گزیده بود حاضر نشد به محضر او یک نفر همی
چون مادر سکندر از این گونه دید حال دانست سر گفته ان نامور همی
یعنی ببین که هیچکس از مرگ جان نبرد دیگر مکن تو گریه برای پسر همی
بر هرکه بنگری به همین درد مبتلاست بی داغ نیست لاله باغ بشر همی
سختی چو بالسویه بود سهل می شود چون عام شد بلیه شود کم اثر همی
باری عزیز من همه خواهیم مرد و رفت زاری مکن که هیچ ندارد ثمر همی
یک مرده سر ز خاک نمی آورد برون صد سال اگر تو خاک بریزی به سر همی
گفتند زلف کندبی و بر خاک ریختی بر خاک ریخته است کسی مشک تر همی؟
بر مال غیر تصرف مکن دراز خود را مکن به ظلم و تعدی سمر همی
آن طره جایگه دل اهل دانشست با این گروه جور مران اینقدر همی
آن آشیان مرغ دل بی نوای ماست ای باغبان مخواهش زیر و زبر همی
آن طره را دو صاحب دیگر به غیر تست مال منست و مال نسیم سحر همی
گر رفت بر سفر پدرت شکر کن که هست آن مادر ستوده ات اندر حضر همی
داری ز خود چهار برادر بزرگتر هر یک به جای خویش چو یک شیر نر همی
برکن لباس ماتم و افسردگی ز بر کن جامه شهامت و عزت به بر همی
از هر خیال بیهده خود را کنار گیر مشغول شو به کسب کمال و هنر همی
یکروز درس و مشق مکن ترک زینهار مپسند وقت قیمتی خود هدر همی
یکروز اگر ز درس گریزی به جان تو بگریزم از تو همچو لئیم از ضرر همی
ور پند من به سمع ارادت کنی قبول دل بندمت چو مفلس بی زر به زر همی
با مادرت به رافت و طاعت سلوک کن با خواهرت بجوش چو شیر و شکر همی
پرهیز کن ز مردم بی عار و کم عیار همسر بشو به مردم نیکو سیر همی
با آن قدم ز خانه برون نه_ اگر نهی _ کت بر طریق عقل شود راهبر همی
باش از برای دیده بدبین به جای تیر شو از برای حفظ شرافت سپر همی
در طبع ساده خوی بدان آنچنان دود کاندر میان پنبه بیفتد شرر همی
قدر مرا بدان که چو من هم به روزگار یک عاشق درست نبینی دگر همی
امام علی
خبرگزاری شاهنامه
خوش انکه او را در دل بود ولای علی که هست باعث رحمت به دنیی و عقبی
پناه شاه و گدا ملجا وضیع و شریف ملاذ پیر و جوان مهرب فقیر و غنیمهین امام هدی بهترین د لیل امم ستوده شیر خدا فر خجسته صهر نبی
بدوست نازش قران بدین دلیل که هست هماره نازش الفاظ را ابر معنی
همی پرستد او را جمیع خلق جهان اگر کند به خدایی خویشتن دعوی
به دست اوست سنایی که بود در که طور به پای اوست شعاعی که در کف موسی
وزید رایحه لطف او به عیسی ازان پدید امد تاثیر در دم عیسی
شود چو چشمه خورشید روشن ار برسد ز خاک پایش گردی به دیده اعمی
هزار لیلی اندر ولای او مجنون هزار مجنون اندر ولای او لیلی
نسیم مهرش جان بخش تر ز آب حیات سموم قهرش تن کاه تر ز مرگ فجی
صفات او چه شمارم به یک زبان که بود به صد هزار زبان لا تعد و لا تحصی
چگونه وصف نمایم بزرگواری را که کرده وصف بزرگی او خدای و نبی
من و مدیح چنین شهریار بوالهوسیست خوش آنکه مدح امیر اجل کنم انشی
خدایگان امیران مهین امیر نظام که نیست جز به در او جلال را مجری
ز تیغ فربی او جسم ظلم شد لاغر ز کلک لاغر او جان عدل شد فربی
مگر قبول نماید به چاکری روزی تباه گشت در این ارزو دل گیتی
به حسرتی که ببیند قرین او یک تن سفید گشت ازین غصه دیده دنیی
بزرگوار امیرا هر انچه حکم کنی نخست رای تو ان حکم را دهد فتوی
شعار شعاری کامد بریده در مدحت از ان نماید مر کسب روشنی شعری
به روز معرکه چون تیغ گیری اندر کف همی بماند از کار خویش بویحیی
تو چون فلاطون باشی و شاه اسکندر تو چون بزرگ امیدی و شاه چون کسری
بود به دیده افعی مقام دشمن تو از ان که تنگ و مهیب است دیده افعی
همیشه تا که بود در جهان سنین و شهور تو در جهان به سنین و شهور دیر بزی
همیشه کور ز جاه تو دیده بدخواه هماره دور ز عمر تو افت بلوی
بدار پاس ولی و بگیر جان عدو ببخش کیس طلا و بنوش کاس طلی
چونان ضعیف شدم
خبرگزاری شاهنامه
چونان ضعیف شدم که گر نه سخن کنم در مجلسی، کسی بنبیند که این منم
ور هم سخن کنم ، بجز از ناله نشنوند زان رو که همچو نی شده از لاغری تنممو در بدن بجای نخ آمد مرا از ان کز لاغری بدن شده مانند سوزنم
از بس نحیف و لاغر و باریک گشته ام ترسم که خویشتن را ناگاه گم کنم
ای ناتوانی، اخر در من چه دیده یی کاین سان گره نمودی دامن به دامنم
گر سنگ بود سفتی و اهن گداختی با انکه من نه ساخته از سنگ و اهنم
چندین متاز اسب که بشکست مغفرم چندین میاز دست که بگسست جوشنم
من شاعری حقیرم و مدحتگری فقیر نه رستمم نه طوس، نه گیوم نه بهمنم
سی روز بوسه برزده ام بر کف امام سی روز هم به پای بتی بوسه برزنم
وقتست دلبرا که خم طره بشکنی تا من بدان نگاه کنم توبه بشکنم
یک چند ضعف بیخ مرا کند زین سپس با قوت می ان را ز بیخ بر کنم
نی نی نزار خوشترم از ان که هم صفت با کلک میر شیر دل شیر اوژنم
میر نظام انکه پی نظم ملک و دین ایزد وجود او را بنمود مغتنم
چون روز عرض فضل ز حکمت کند سخن بوزرجمهر گوید من طفل کودنم
سر تا به پا زبانم سوسن صفت و لیک در مدح میر بسته زبان همچو سوسنم
نک از زبان میر کنم مدح او که من در مدح آن خدیو هنرمند الکنم
در زیر ظل ناصر دین شاه این منم تا یک جهان جلال بود زیر دامنم
صد قارنم به کوشش در روز دار و گیر لیکن به گاه حلم دو صد کوه قارنم
با روی پر ز خنده اگر ابر بهمنی بخشش همی نماید من ابر بهمنم
فرخ نهاد و نیک خوی و نیک منظرم نیکو سرشت و پاک دل و پاک دیدنم
با دست قهر ریشه هر ظلم بگسلم با سنگ عدل شیشه هر جور بشکنم
درگاه مهر نوشم و در جام دوستم در وقت قهر نیشم و در کام دشمنم
روز معاندان را تاریک تر شبم شام موافقان را چون روز روشنم
شیخ بهایی
خبرگزاری شاهنامه
جانا چه شود گر تو در مهر گشایی وز در به در آیی و چو جانم به بر آیی
دانی چه گذشتست و ز ما حال نپرسی وز هیچ دری هیچ در ما نگشایینایی بر ما ور گذرد عمری و آیی ننشسته به پا خیزی و چون عمر نپایی
دو بین ز خاقانی شروانی خوانم استاد سخن رانی و ممدوح ستایی
(هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من رحم آری و در کاهش جانم نفزایی)
(یا بر شکر خویش مرا داری مهمان یا بر جگر ریش بمهمان من آیی)
بدخو نبدی تا که بیاموختت این خو یا تا چه خطا دیدی ای ترک ختایی
همواره پس یکدگر ایند مه و مهر ای ماه ندانم که تو بی مهر چرایی
با هیچ کست می نبود مهر و وفا یا با هر که ترا خواهد بی مهر و وفایی
اول که بننمایی با ما تو رخ مهر صد قصه به دل گیری ور زان که نمایی
خواهی که دل من بربایی و ندانی کاین دل نه دلی باشد کو را بربایی
من دل به هوای میر دادستم از اول ( هر کس به هوایی شد و سعدی به هوایی)
چرخ عظمت میر نظام ان که نگردد الا که به کام دل او چرخ رحایی
فرخنده خداوندا از ناخوشی تو شد پیر فلک، کرد همی پشت دو تایی
یک شهر رها گشت ز بند تعب و رنج کامروز ز بند تعب و رنج رهایی
از ضعف رهانید دعای ضعفایت زان روی که تو پشت و پناه ضعفایی
در لیل و نهارت فقرا جمله دعاگو زیرا که تو ملجا و ملاذ فقرایی
کس را نبدی ید که نرفتی به سوی حق کس را نبدی لب که نکردیت دعایی
ایزد به تو در عالم دردی نپسندد زیرا که به درد همه عالم تو دوایی
دادار جهان رنج و بلا از تو کند دفع کز خلق جهان دافع رنجی و بلایی
حیف است که رانم به زبان نام عدویت هر کس که ترا دوست بود باد فدایی
دافع بودت حق ضرر از خاکی و بادی نافع بودت آن چه بود ناری و مایی
ار شاخه یی افسرده شود باک نباشد بیخی تو ، که می باید سر سبز بپایی
پیوسته بر افراخته باشی و تن آسا کاندر صف دولت تو فرازنده لوایی
همواره به جا باشی و هرگز بنیفتی کاندر کف ملکت تو برازنده عصایی
تا ارض و سما باشد باشی و مصون باد جان و تنت از افت ارضی و سمایی
یک رای تو دو مملکت اسوده نمودی فرخنده چنین رای و چنین صاحب رایی
دشتی که وزد رایحه قهر تو انجا تا حشر مرویاد در ان مهر گیایی
قارن به تو شمشیر دهد چون تو بجنگی بهمن سپر اندازد چون تو به وغایی
در رزم چو کوشش کنی و بزم چو بخشش چون قهر خدا باشی و چون بحر عطایی
یک نثر تو بهتر ز مقامات حمیدی یک نظم تو خوشتر ز غزل های سنایی
این بیت ز صدر الشعرای پدر خویش آرم به مدیح تو در این چامه گوایی
(بر حاشیه مااده فضل تو باشد کشکول گدایی به کف شیخ بهایی)
صدرا و وزیرا و بلند اختر میرا صدرالوزرایی و امیر الامرایی
فخر الشعرا خواندی در عید عزیزم دیدی چو مرا داعیه ی مدح سرایی
چونان که نکردستم از بی لقبی عار فخری نکنم نیز به فخر الشعرایی
خود عار بود ، لیکن فخرست و مباهات ممدوح تو چون باشی ممدوح ستایی
نز با لقبی بوی و بهایم بفزودی نز بی لقبی کاست ز من بوی و بهایی
فخر من از آنست که همچون تو امیری نامم به زبان آری و گویی که مرایی
از شاعری و شعر بری باشم و خواهم در سلک ادیبان لقبم لطف نمایی
از تربیتت هست به من، گربه ادیبان فضل و هنری باید و ذوقی و ذکایی
شعرم همه چون شعر بتان چگل و چین نثرم همه چون خط نکویان ختایی
بس سخره نمایم من و بس ضحکه زنم من گر صرف مبرد بود و نحو کسایی
ایدون که مرا تربیت از شاه بیفزود شاید که تو هم تربیت من بفزایی
گر ساعد ملک شه اینجا بدی امروز تصدیق مرا کردی از پاک دهایی
ای ساعد ملک ای که تو از فرخ حالی بر ساعد ملک اندر فرخنده همایی
اعیاد گذشته که مدیح عرضه نمودم اینجا بدی امروز ندانم به کجایی
صد حیف که امروز جدا بینمت از میر ای کاش نبودی، به جهان نام جدایی
نی نی نه جدایی که تو اندر دل اویی اندر دل او باشی و در دیده نیایی
از بسکه که ترا دیده و دل خواهد و جوید بر هرکه نماییم نظر چون تو نمایی
اندر بر میر ارچه بود خالی جایت اندر دل او خالی نبود ز تو جایی
فرخنده دل میر یکی خانه ی آنست کو را به خدا می رسدی خانه خدایی
شاید اگر از فخر بنازی و ببالی در خانه انسی تو و همراز خدایی
هم مجلس عقلی تو و هم صحبت عشقی همخوابه صدقی تو و همدوش صفایی
در کعبه مقصود خود اکنون به طوافی در مروه آمال خود ایدون به صفایی
کار دو جهان سامان زین دل بپذیرفت زنگ تعب از این دل یا رب بزدایی
ای راد امیری که به گاه کرم و جود امد به درت حاتم طایی به گدایی
بر خلعت شاهی پی تبریک سرایم فرخنده و فرخ بودت خلعت شاهی
زین پیش که بودی به امیران وزیران اندر سفر و غیر سفر مدح سرایی
از بهر ستود نشان بود و ز پی مدح دادندی اگر سیم و زر و برگ و نوایی
تو از پی مدح خود بر من ندهی زر خواهی که همه مکرمت و جود نمایی
ناچار بود طبع تو از بخشش زان روی هر لحظه به یک واسطه و عذر بر ایی
قدر تو و شان تو فزونتر بود از این کز مدح بیفزایی و از هجو بکایی
من در خور فضل خود مدح تو سرایم اما نه بدان سان که ببایی و بشایی
فرخنده امیرا پی این نیک قصیده خواهم که کنم نیز یکی خوب دعایی
چون وعده مهدی خان عمر تو مطول چون آرزویم دولت تو باد بقاییکان وعده نپندارم هرگز به سر اید وین ارزوی من مپذیراد فنایی
استاد منوچهری خوش گفت بدین وزن (ای ترک من امروز نگویی به کجایی؟)
ز دل ها بود به دل ها راه
خبرگزاری شاهنامه
به حکم انکه ز دل ها بود به دلها راه دل امیر ز سوز دل من است اگاه
غم ای امیر بدان سان فراگرفته دلم که از فزونی بر آه بسته دارد راهاگر گواهی بر صدق مدعا باشد دل امیرم بر صدق مدعاست گواه
یکی قصیده به درگاه او فرستادم که در جوابم بویی رسد از ان درگاه
به راه نامه یی امد مرا ز حضرت وی سپس که قبود بسی دیده امید به راه
چگونه نامه ز درگاه فر خجسته ی میر به خط فرخ عبدالحسین جعلت فداه
به یک محبت و یک مهربانیی که اگر هزار سال دهم شرح ان شود کوتاه
گمان بری ختنی بچهاستند خطش فکنده اند به گردن ز مشک طوق سیاه
مثال باکره جنتست هر لفظش کسی به چشم تصرف در او نکرده نگاه
فزون عزت و جاه مرا بدین نامه که ایزدش بفزاید به عمر عزت و جاه
شگفت اینکه بدین عشق ازو صبورم من من و صبوری ازو لا اله الا الله
سعادتیست به جان گر کنم فدای امیر از انکه جان خود خواهد شدن به دهر تباه
بزرگوار امیرا تو رفتی از تبریز ولی هنوز نرفتست نامت از افواه
نشد که یاد تو افتد مرا به دل بی غم نشد که نام تو آید مرا به لب بی اه
سحر شکایت هجر تو را کنم با مهر به شب حکایت مهر ترا کنم با ماه
بجز به راه خیال تو ام نپوید دل بجز خیال تو اندر دلم ندارد راه
کنون کمال بزرگی و مرحمت دارد مرا به جای تو قاام مقام طال بقاه
بزرگوارامیرا ز ناخوشی مزاج قصیده گشت چو عمر عدوی تو کوتاه
درازتر ز فراقت قصیده ها گویم ز حادثات زمانه اگر شوم به پناه
و گر بمیرم مدح تو نیز خواهد گفت هر انچه بر سر خاکم برسته است گیاه
ز ماه و سال الا تا بود به گیتی نام امیر خرم و خندان زید به سال و به ماه
امتحان خط و سخن
خبرگزاری شاهنامه
امیر کرد مرا امتحان به خط و سخن به روز غره شوال عید روزه شکن
ز خط و شعر به هر کس غرامتی برسد از این سپس همه تاوان او به گردن من
دهم به پارسی و تازی امتحان که بسی کشیده ام پی تحصیل این دو رنج و محن
ندیده بالش راحت دو چار سال بود برای کسب هنر یک دقیقه پهلوی من
کنون به جثه من بنده با قبول امیر گمان مدار به فضل و هنر بود یک تن
به خورد و خواب نپرداختم که با خور و خواب جوان نخواهد گشتن به قول مرد کهن
جوان چو رنج هنر را به خویش بپسندد به راحتش برساند خالق ذوالمن
کدام راحت زین خوبتر که همچو منی همی سراید در محضر امیر سخن
گشاده باشد و گویا بود به مدح امیر به صد هزار ادب مرمرا زبان و دهن
خدایگان امیران مهین امیر نظام که اوست در همه فن همچو مردم یکفن
ز خویش دور کند سیم و زر تو پنداری کف کریمش با سیم و زر بود دشمن
به عید قربان تا سر برند قربانی شکسته باد عدو را به حضرتش گردن
دست بردار از دلم ای شاه 10 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:24 شماره پست: 189
به نام خدایدست بردار از دلم ای شاه
خبرگزاری شاهنامه
وه چه خوب امدی صفا کردی چه عجب شد که یاد ما کردی
ای بسا ارزوت می کردم خوب شد امدی صفا کردیافتاب از کدام سمت دمید که تو امروز یاد ما کردی
از چه دستی سحر بلند شدی که تفقد به بینوا کردی
قلم پا به اختیار تو بود یا ز سهوالقلم خطا کردی
بی وفایی مگر چه عیبی د اشت که پشیمان شدی وفا کردی
شب مگر خواب تازه دیدی تو که سحر یاد آشنا کردی
هیچ دیدی که اندر این مدت از فراقت چه ها به ما کردی
دست بردار از دلم ای شاه که تو این ملک را گدا کردی
با تو هیچ آشتی نخواهم کرد با همان پا که آمدی برگرد!
وفا در گلرخان
خبرگزاری شاهنامه
وفا در گل رخان عطر است در گل من این را خوانده ام وقتی به دفتر
وفای گل رخان و عطر گلها به لطف و خاصیت هستند همبرگل سرخ اندر این بستان زیاد است یکی بی عطر و ان دیگر معطر
گل سرخی که تنها رنگ دارد نگردد با گل خوشبو برابر
نظر بازی کنی با او تو از دور که در او نیست چیزی غیر منظر
اگر ان ان منظر زیبا از اورفت از او رفتست هر پیرایه و فر
شود یا طعمه جاروب دهقان و یا بازیچه باد ستمگر
به هر صورت چوشد پژمرده امروز فراموشش کنی تا روز دیگر
ولی ان گل که رنگ و بوی دارد چو رنگش رفت از بویش خوری بر
گلابی ماند از او راحت افزا اسانسی زاید از او روح پرور
پس از رفتن هم او را می کند یاد چو عطرش را زنی بر سینه وسر
به یاد اری که او وقتی گلی بود وز او روی چمن پر زیب وزیور
گل روی نگار با وفا هم اگر پژمرده شد از دور اختر
وفای او که باشد جای عطرش شود در صفحه قلبش مصور
چو یاد مهربانی هاش افتی زند مهر نخستین از دلت سر
به هر چشمی کز اول دیده بودی به ان چشمش ببینی تا به اخر
سالم و سرخ و سفید و گرد و چاق 5 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:21 شماره پست: 187
به نام خدایسالم و سرخ و سفید و گرد و چاق
خبرگزاری شاهنامه
همچنان ان طفلک شیرین زبان در لطافت امده چون گل به بار
سالم وسرخ و سفید و چاق وگرد با دو چشم چون ستاره نور بارهمچو گوهر کز صدف اید برون آید از شادیچه بیرون شادخوار
بنگرد بر گلبنان خانگی بال بگشاید همی پروانه وار
دست مادر بوسد و روی پدر این در اغوشش کشد ان در کنار
دودی و دمی داریم
خبرگزاری شاهنامه
ناظم الدله روز جمعه ما مختصر دودی و دمی داریم
منزل حضرت کمال امروز دور هم جمع و عالمی داریمعرقی هست و چرس و تریاکی کار و بار منظمی داریم
از برای نهار هم گویا دمی و ماهی کمی داریم
خان درویش هم اگر برسد نغمه زیری و بمی داریم
نقص در کار ما نبودن تست ورنه عیش فراهمی داریم
میرزا عارف 8 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:19 شماره پست: 185
به نام خدایمیرزا عارف
خبرگزاری شاهنامه
میرزا عارف که زیر بار فضل قد تیرش چون کمان امد دوتای
رنج ها برد از پی تحصیل علم تا به ملک علم شد کشور گشایشد پسند حضرت میر نظام ان جوان و پیر اندر بخت و رای
هم بدو بسپرد پور خویش را تا شود در علم او را رهنمای
با عنایات امیر از زر و سیم انچه او را بود حاجت شد روای
سال عمرش چونکه از پنجه گذشت پنجه مرگش یکی بفشرد نای
جسم در این خاکدان بنهاد و برد جان به ظل رحمت یکتا خدای
سال فوتش ایرج قاجار گفت میرزا عارف به جنت کرده جای
یعنی که کفن
خبرگزاری شاهنامه
مستوفی کل قصه چل طوطی شد امسال چرا حکایت خلعت من
هر روز همی وعده به فردا دهیم فردا نشود تمام در دور زمندر عهده تعویق گر افتد ز این بیش این خلعت اخر است یعنی که کفن
عزیز 7 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:17 شماره پست: 183
به نام خدایعزیز
خبرگزاری شاهنامه
عزیز نسخه اشعار صابر شاعر که پر بود ز گهر های شاه وار عزیز
ز دوستدار عزیزی رسیدی و اکنون به یادگار فرستم به دوستدار عزیزعزیز قنسول افغان شریف مرد جهان بلند مرتبه سردار نامدار عزیز
عزیز دارد این یادگار را اری عزیز داند مقدار یادگار عزیز
به روزگار عزیزان که حیف باشد اگر به مهر او نشود صرف روزگار عزیز
اساس دولت ایران و ترک و افغان را کند معزز و پاینده کردگار عزیز
زید به عزت و اقبال فی امان الله به زیر سایه این مملکت مدار عزیز
صبحدم کاین مرغ کیهان آشیان
خبرگزاری شاهنامه
صبحدم کاین مرغ گیهان اشیان بال بگشاید فراز کوهسار
پنجه و منقار نور افشان او پرده شب را نماید تار تاردر چمن پروانه عاشق منش آن گل جان دار خوش نقش و نگار
از غلاف پیرهن اید برون پیرهن بر تن درد از عشق یار
بر پرد زین گل به ان گل شادمان بوسد این را غبغب و ان را کنار
عنم به ریشت 21 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:15 شماره پست: 181
به نام خدایعنم به ریشت!
خبرگزاری شاهنامه
زن قحبه چه می کشی خودت را دیگر نشود حسین زنده
کشتند و گذشت و رفت و شد خاک خاکش علف و علف چرندهمن هم گویم یزید بد کرد لعنت به یزید بد کننده
اما دگر این کتل متل چیست وین دسته خنده اورنده
تخم چه کسی برید خواهی با این قمه های نابرنده
آیا تو سکینه یی که گویی سو ایستمیرم عمیم گلنده
کو شمر و تو کیستی که گویی گل قویما منی شمیر النده
تو زینب خواهر حسینی ای نره خر سبیل گنده
خجلت نکشی میان مردم از این حرکات مثل جنده
در جنگ دو سال قبل دیدی شد چند کرور نفس رَنده
از این همه کشتگان نگردید یک مو ز زهار چرخ کنده
دی سیزده قرن پیش اگر شد هفتاد و دو سر ز تن فکنده
امروز چرا تو می کنی ریش ای در خور صد هزار خنده
کی کشته شود دوباره زنده با نفرین تو بر کشنده
باور نکنی بیا ببندیم یک شرط به صرفه برنده
صد روز دگر برو چو امروز بشکاف سر و بکوب دنده
هی بر سر و ریش خود بزن گل هی بر تن خود بمال سنده
هی با قمه زن به کله خویش کاری که تبر کند به کنده
هی بر سر خود بزن دو دستی چون بال که می زند پرنده
هی گو که حسین کفن ندارد هی پاره بکن قبای ژنده
گر زنده نشد عنم به ریشت گر شد عن تو به ریش بنده
ابن ملجم
خبرگزاری شاهنامه
روز قتل ابن ملجم لعنة الله علیه دوستان بودند مهمان کمال السلطنه
حیف از فرط کسالت طبعم از گفتن برست این قدر گویم که قربان کمال السلطنه
مسیو هال 2 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:13 شماره پست: 179
به نام خدایمسیو هال
خبرگزاری شاهنامه
دادم به مسیو هال خراسان را عیسی صفت گریختم از نادان
نادان به کارها شده مستولی دانا به خون دل شده مستغرق
داد معشوقه به عاشق پیغام
خبرگزاری شاهنامه
داد معشوقه به عاشق پیغام که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند چهره پر چین و جبین پر اژنگبا نگاه غضب الود زند بر دل نازک من تیر خدنگ
از در خانه مرا طرد کند همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده ست شهد در کام من و تست شرنگ
نشوم یکدل و یکرنگ ترا تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینه تنگش بدری دل برون اری از ان سینه تنگ
گرم و خونین به منش باز اری تا برد ز آینه قلبم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار نه بل ان فاسق بی عصمت و ننگ
حرمت مادری از یاد ببرد خیره از باده و دیوانه زبنگ
رفت و مادر را افگند به خاک سینه بدرید و دل اورده به چنگ
قصد سرمنزل معشوق نمود دل مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دم در به زمین و اندکی سوده شد او را آرنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز اوفتاد از کف ان بی فرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود پی برداشتن ان اهنگ
دید کز ان دل آغشته به خون آید اهسته برون این اهنگ
آه دست پسرم یافت خراش آخ پای پسرم خورد به سنگ
بلدیه 1 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:11 شماره پست: 177
به نام خدای
بلدیه
خبرگزاری شاهنامه
پر شد در و دیوار بلد از گل و از لای کو خاک که گویم به سرت ای بلدیه
با غمزاتی که تو خانم کنی
خبرگزاری شاهنامه
با غمزاتی که تو خانم کنی رخنه به دین و دل مردم کنی
جان به لب عاشق بی دل رسد با غمزاتی که تو خانم کنیدریا دریا به تو حسن اندر است پرده بر افکن که تلاطم کنی
غنچه به گلزار خموشی کند تا تو گل اندام تکلم کنی
سرو ستاده ست مودب به جای تا تو به رفتار تقدم کنی
من به تو اظهار تعشق کنم تو ز من ابراز تالم کنی
از دگران بیشترم دار دوست کز دگران پیش ترم گم کنی
آب هندوانه 3 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:9 شماره پست: 175
به نام خدایآب هندوانه
خبرگزاری شاهنامه
ای وثوق الدوله امد فصل دی فصل دی امد وثوق الدوله ای
بند بندم این گواهی می دهد یک شکر لب چون تو در آفاق نیبسکه آب هندوانه می خوری هندوانه شد گران در شهر ری
خاتم شعرا
خبرگزاری شاهنامه
ای معز الملک ای اندر سخا ضرب المثل از چه رو شعر و خط ما را گرفتی سرسری؟
بد نکردم من که چونین گوهر ارزنده را با ادب کردن نثار بزم چون تو گوهریشعر و خط من بود ان گوهر سنگین بها که امیر مملکت باشد مر او را مشتری
فخر میران زمانه حضرت میر نظام آن که بر او فخر دارد دانش و دانشوری
گر مرخص می کنی اندر حضور این امیر می توانم تا برم من با ادب این داوری
من چو بر اسب سخن رانی سوار ایم بود هم رکابم فرخی و هم عنانم عنصری
ختم بر من گشته شعر و شاعری چونانکه شد بر محمد خاتم پیغمبران پیغمبری
حضرت مستطاب عالی! 5 بیت
+ نوشته شده در جمعه بیستم مرداد 1391 ساعت 11:7 شماره پست: 173
به نام خدایحضرت مستطاب عالی
خبرگزاری شاهنامه
ای خایه به دست تو اسیرم بنموده یی از جماع سیرم
دستم نشود به تخم کس بند تا باد تو کرده دست گیرمچندان نشوی تو خوب تا من از حسرت کون و کس بمیرم
تا حضرت مستطاب عالی کوچک بشوید بنده پیرم
زین پس ز جماع رخ نتابم خوب ار نشدی مشو به کیرم
بر شعر من مخند
خبرگزاری شاهنامه
امد مرا دو هدیه چون دو قرص مهر و ماه با نامه یی چون دو طبق گوهر ثمین
از هیات شریفه نسوان ری که باد بر هیات افرین و بر این هیات افرینیک نامه بود حاوی اشعار دلپسند یک نامه نیز حاوی افکار دلنشین
وان هر دو هدیه قوطی و گلدان نقره یی چون سینه فرشته و چون نای حور عین
سیگارهای نخبه در ان قوطی قشنگ گل های نازنین در گلدان نازنین
تاثیر کرده گفته من در دل بنات زان پیشتر که رخنه کند در دل بنین
خوش گفت انکه گفت که این جنس الطفند حساس شوند لطیفان علی الیقین
جنس لطیف زود کند حس نیک وبد جنس لطیف بیش کند درک مهر و کین
جنس لطیف جنس لطیف ارزو کند در هم دود دو نور که گردد به هم قرین
هر چند مرد و زن ز هم آیند در وجود لیکن هزار فرق بود بین ان و این
از سنگ نیز اینه زاید ولی کجاست در سنگ ان صفای تن و پاکی جبین
زنبور و نحل هر دو ز یک گوهرند لیک زنبور نیش اورد و نحل انگبین
این مهر از دو مدرسه بر من طلوع کرد تحت مدیری دو زن عاقل متین
آن را لقب به نامه ندیم الملوک ثبت وین درة المعالی بنوشته بر نگین
هر دو زنان کامله با کمال و فهم پرورده شهور و بر اورده سنین
تا بردرند پرده جهل از رخ بنات بیرون نموده دست شهامت ز استین
تاسیس چند باب مدارس نموده اند بی خواهش اعانه و بی منت معین
گردند گرد جوقه اطفال روز و شب چون باغبان به گرد گل و سرو یاسمین
امیدم انکه تا نبود نقطه در الف تا با سه نقطه فرق بود بین سین و شین
از این دو پیرزن نشود خالی این اساس وز این دو شیر نشود خالی این عرین
وان خواهران دینی من مادران شوند اندر حفاظ عصمت و اندر پناه دین
بر زادگان دهند ز پستان علم شیر زان پس که بوده اند به بطن هنر جنین
هم مهستی به عرصه بیارند هم هوگو هم مصطفی کمال بزایند هم لنین
تا اسمان بنازد شبها به اختران نازد شبانه روز به این اختران زمین
مدح و ثنای من به عموم معلمات خیر و دعای من به وجود معلمین
بر شعر من مخند به تلخی که خواجه گفت کی شعر تر تراود از خاطر حزین
پدر سوخته
خبرگزاری شاهنامه
آب حیات است پدر سوخته حب نبات است پدر سوخته
وه چه سیه چرده و شیرین لب است چون شکلات است پدر سوختهآب شود گر به دهانش بری توت هرات است پدر سوخته
تا بتوانیش بگیر و بکن صوم و صلات است پدر سوخته
می نرسد جز به فرومایگان خمس و زکات است پدر سوخته
سخت بود ره به دلش یافتن حصن کلات است پدر سوخته
تنگ دهان موی میان دل سیاه عین دوات است پدر سوخته
احمد و از مهر چنین منصرف خصم نحات است پدر سوخته
با همه ناراستی و بد دلی خوش حرکات است پدر سوخته
قافیه هر چند غلط می شود باب لواط است پدر سوخته
به نام خدای
جهاد اکبر
خبر گزاری شاهنامه
شب در بساط احرار از التفات سردار کنیاک بود بسیار تریاک بود بی مر
هر کس به نشوه یی تاخت با نشوه کار خود ساخت من هم زدم به وافور از حد خود فزون تر
تریاک مفت دیدم هی بستم و کشیدم غافل که صبح آن شب آید مرا چه بر سر
گشت از وفور وافور یُبس مزاج موفور چونان که صبح ماندم در مستراح مضطر
تریاکیان الدنگ سازند سنده را تنگ چون قافیه شود تنگ وسعت فتد به مدبر
یک ربع مات بودن زان پس به جد فزودم تا جای تو نمودم خالی من ای برادر
تا سیل خون نیامد سنده برون نیامد چیزی ز کون نیامد جز پشکل محجر
الحق که ریدن ما تریاکیان الدنگ باشد جهاد با نفس یعنی جهاد اکبر
به نام خدای
اشرار قراداغ
خبرگزاری شاهنامه
نصرت السلطنه دیوان عدالت را میر صله شعر من از چیست به تاخیر کشید
از چه شهزاده حاکم صله شعر مرا جزوه اشرار قراداغ به زنجیر کشید
وعده وصل بد آیا که به تاخیر افتاد یا شب هجر بد آیا که چنین دیر کشید
یا مگر آیه قران بد و تاویلی داشت یا معما و لغز بود و به تفسیر کشید
یا مگر امر خطیری بود ما بین دول کز پی مصلحتی کار به تدبیر کشید
یا بنای سخنم صورت ویرانی داشت که زوجه صله اش کار به تعمیر کشید
ایرج این پر گویی بس کن ترسم بینی که ز تطویل سخن کار به تقصثیر کشید
به نام خدای
شوریده
خبرگزاری شاهنامه
گفت شوریده به من تهنیت عید ز فارس گشت از تهنیت او به من این عید سعید
کاش شوریده در این سال به طهران می بود تا همه روز به ما می شد فرخنده چو عید
شعر او از لب او لذت دیگر دارد دیده را فایده یی نیست چو شوریده ندید
به نام خدای
حکم ضرطه!
خبرگزاری شاهنامه
وزرا از چه دیده می نشوند راستی مردمان دیدنیند
نی غلط گفتم این معیدی ها دیدنی نه همان شنیدنیند
تا وزیرند از کسان ببرند الحق این ناکسان بریدنیند
در وثاقند و نیستند در آن ثابت و محو چون شنیدنیند
از چه در پرده وصفشان گویم بعضی از پرده ها دردنیند
وزرا حکم ضرطه را دارند که شنیده شوند و دیده نیند
دختر خاله 6 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 22:4 شماره پست: 166
به نام خدای
دختر خاله
خبرگزاری شاهنامه
سود و زیان جهان دیده و سنجیده ایم کسی که خورد و خوراند از این جهان برد سود
بقا بقای خداست بجز خدا هر که هست برون رود از جهان دیر زید یا که زود
یکی قمر طلعتی که بد فرشته نهاد به عصمت و شرم او زنی به گیتی نبود
به پادشه نسبتش از طرف مادر است که دختر خاله شاه جوان بخت بود
چو زین سرای غرور به صحن دار السرور به عزت و احترام بار اقامت گشود
از پی تاریخ فوت ایرج قاجار گفت روی به سوی بهشت عزیز علیا نمود
به نام خدای
هیچ می دانی
خبرگزاری شاهنامه
هیچ می دانی تو هر طفلی که آید در جهان از چه توام با عویل و ضجه و زاری بود
گرچه خون می خورده اندر حبس تاریک رحم وین زمانش نوبت شیر و شکر خواری بود
ای ازان باشد که در لوح ازل بیند ز پیش کاین جهان جای چه خوف و خفت و خواری بود
چون همی بیند که می خواهد گرفتارش شود ضجه و فریادش از بیم گرفتاری بود
قبض آقای کمال السلطنه 3 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 22:2 شماره پست: 164
به نام خدای
قبض آقای کمال السلطنه
خبرگزاری شاهنامه
قبض آقای کمال السلطنه است بایدش امضا کنی بسیار زود
پس فرستی با همین مشتی سهیل تا نمایم من دعا بر آن وجود
گر رسوم از ما طمع داری بگو ما خداوندان احسانیم و جود
به نام خدای
مردم این مملکت!
خبرگزاری شاهنامه
یا رب این عادت چه می باشد که اهل ملک ما گاه بیرون رفتن از مجلس ز در رم می کنند
جمله بنشینند با هم خوب و برخیزند خوش چون به پیش در رسند از همدگر رم می کنند
همچنان در موقع وارد شدن در مجلسی گه ز پیش رو گهی از پشت در رم می کنند
در دم در این یکی بر چپ رود ان یک به راست از دو جانب دوخته بر در نظر رم می کنند
بر ز بان آرند بسم الله بسم الله را گوییا جن دیده یا از جانور رم می کنند
این که وقت رفت و آمد بود اما این گروه در نشستن نیز یک نوع دگر رم می کنند
این یکی چون می نشیند دیگری ور می جهد تا دو نوبت گاه کم گه بیشتر رم می کنند
فرضا اندر مجلسی گر ده نفر بنشسته اند چون یکی وارد شود هر ده نفر رم می کنند
گویی اندر صحنه مجلس فنر بنشانده اند چون یکی پا می نهند روی فنر رم می کنند
نام این رم را چو نادانان ادب بنهاده اند بیشتر از صاحبان سیم وزر رم می کنند
از برای رنجور رم مطلقا معمول نیست تا توانند از برای گنجور رم می کنند
گر وزیری از در آید رم مفصل می شود دیگر انجا اهل مجلس معتبر رم می کنند
هیچ حیوانی ز جنس خود ندارد احتراز این بشرها از هیولای بشر رم می کنند
همچو ان اسبی که بر من داده میر کامگار بی خبر رم می کنند و با خبر رم می کنند
رم نه تنها کار این اسب سیاه مخلص است مردم این مملکت هم مثل خر رم می کنند
خوبان شهر باید 6 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 22:0 شماره پست: 162
به نام خدای
خوبان شهر باید
خبرگزاری شاهنامه
استاد کل فی الکل شوریده است در شعر تنها نه من بر آنم مردم همه بر آنند
از اهل ذوق شیراز خواهم که گاه گاهی با خوب رو نگاری چون کام دل برانند
هر عضو او که بینند از عضو دیگرش به زان عضو بوسه یی چند بر یاد من ستانند
وان گاه با سه انگشت آن لذت از لب خویش گیرند و رو به طهران از بهر من پرانند
ذرات آسمانی این هدیه روان را زان جا که بازگیرند در قلب من نشانند
تا من به ذوق آیم شعر و غزل بخوانم خوبان شهر باید قدر مرا بدانند
به نام خدای
یگانه حکیم
خبرگزاری شاهنامه
رسول دید گروهی گسسته افسارند به چاره خواست کشان ربقه در رقاب کند
بهشت و دوزخی آراست بهر بیم وامید که دعوت همه بر منهج صواب کند
من از جحیم نترسم از آن که بار خدای نه مطبخی است که در آتشم کباب کند
ز مار و عقرب و آتش گزنده تر دارد خدای خواهد اگر بنده را عذاب کند
جحیم قهر الهی است کاندر این عالم ترا به خوی بد و فعل بد عقاب کند
به قدر وسعت فکر تو آن یگانه حکیم سخن ز دوزخ و فردوس در کتاب کند
برای ذوق تو شهوت پرست عبدالبطن حدیث میوه و حوریه و شراب کند
از آن نماز که خود هیچ از آن نمی فهمی خدا چه فایده و بهره اکتساب کند
تفاخری نبود مر خدای عالم را که چون تو ابلهی او را خدا حساب کند
سنی! 3 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 21:58 شماره پست: 160
به نام خدای
سنی
خبرگزاری شاهنامه
ای راد خدیو عدل پرور بنگر طفلی بودم اب به گوشم کردند
خدام درت مگر که سنی بودند در قتل عمر سیاه پوشم کردند
با حکم ولی نعمت خود انصاف بده این خلعت را چرا به دوشم کردند
به نام خدای
چون پسر ادم نشد
خبرگزاری شاهنامه
رنج کشد مادر از جفای پسر لیک انچه کشید ست هیچ رنج نداند
رنج پسر بیشتر کشد پدر اما چون پسر آدم نشد ز خویش براند
مادر بیچاره هر چه طفل کند بد راندن او را ز خویشتن نتواند
شیره جان گر بود به کاسه مادر زان نچشد تا به طفل خود بچشاند
مرگ برای ضعیف 5 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 21:55 شماره پست: 158
به نام خدای
مرگ برای ضعیف !
خبرگزاری شاهنامه
قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر لحم نخورد و ذوات لحم نیازرد
در مرض موت با اجازه دستور خادم او جوجه با به محضر او برد
خواجه چون ان طیر کشته دید برابر اشک تحسر ز هر دو دیده بیفشرد
گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر تا نتواند کست به خون کشد و خورد
مرگ برای ضعیف امر طبیعی است هر قوی اول ضعیف گشت سپس مرد
به نام خدای
یک کُرد
خبرگزاری شاهنامه
در بن یک بیشه ماکیانی هر روز بیضه نهادی و بردی ان را یک کُرد
بس که ز راه امد ندید به جا تخم خاطرش از دست برد کرد بیازرد
بود در ان بیشه پادشاه یکی شیر داوری از کُرد پیش شیر همی برد
داد بدو پاسخی چنین که بباید پاسخ شاهانه اش به حافظه بسپرد
گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر تا نتوانند خلق تخم ترا خورد
آگاهی 2 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 21:51 شماره پست: 156
به نام خدای
آگاهی
خبرگزاری شاهنامه
نکورویان بباید آرزو داشت مرا آگاهی اصلا آرزو نیست
عبث یادش کنند اهل نشابور من اگاهم که اگاهی نکو نیست
به نام خدای
عزیز علیا
خبرگزاری شاهنامه
این جهان پیش راد مرد حکیم هست محنت فزای غم آباد
زن و مرد و شه و گدا دارند همه از دست این جهان فریاد
چشم عبرت گشا ببین که چه سان مسند جم بداد بر کف باد
پیر زالی است نو عروس نمای کرده در زیر خاک بس داماد
همه ناکام از زمانه روند هیچ کس نیست از جهان دل شاد
جامه مرگش آسمان دوزد هر که اندر زمین ز مادر زاد
دختر خاک گشت دختر شه ان قمر طلعت فرشته نهاد
لقبش هم عزیز علیا بود چون به عزت قدم به خلد نهاد
بهر تاریخ فوتش ایرج گفت جایش اندر بهشت ایزد داد
طوطی 6 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 21:47 شماره پست: 154
به نام خدای
طوطی
خبرگزاری شاهنامه
مرا هست یک طوطی اندر قفس که مثلش به خوبی ندیدست کس
سرش سبز رنگست و دمش دراز به چنگال و منقار مانند باز
خوراکش دهم از نخود چی و قند نخود چی وقند است او را پسند
چنان هوشیار و با جوهر است که از اکثر بچه ها خوشتر است
ز تو هرچه بشنید گیرد به یاد چو شاگرد با فهم از اوستاد
همین نکته بس باشد از هوش او که چیزی نگردد فراموش او
به نام خدای
جعفر صادق
خبرگزاری شاهنامه
گفت روزی به جعفر صادق حیله بازی منافقی فاسق
کز حرام ربا چه مقصود است گفت زان رو که مانع جود است
سروش 21 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 21:45 شماره پست: 152
به نام خداي
سروش
خبرگزاري شاهنامه
برزگري كشته خود را درود تا چه خود از بدو عمل كشته بود
بار كش اورد و بر ان بار كرد روي ز صحرا سوي انبار كرد
در سر ره تيره گلي شد پديد باركش و مرد در ان گل تپيد
هرچه بر ان اسب نهيب ازمود چرخ نجنبيد و نبخشيد سود
برزگر آشفته از آن سو اِ بخت كرد تن و جامه به خود لخت لخت
گه لگدي چند به يابو نواخت گه دو سه مشت از زبر چرخ آخت
راه به ده دور بود و وقت دير كس نه به ره تا شودش دستگير
زار و حزين مويه كنان مو كنان كرد سر عجز سوي آسمان
كاي تو كننده در خيبر ز جاي بر كنم اين بار كش از تيره لاي
هاتفي از غيب به دادش رسيد كآمدم اي مرد مشو نا اميد
نك تو بدان بيل كه داري به بار هر چه گل تيره بود كن كنار
تا منت از مهر كنم ياوري بار خود از لاي برون آوري
برزگر آن كرد و دگر ره سروش آمدش از عالم بالا به گوش
حال بنه بيل و بر آور كلنگ بر شكن از پيش ره آن قطعه سنگ
گفت شكستم چه كنم؟ گفت خوب هر چه شكستي ز سر ره بروب
گفت برفتم همه از بيخ و بن گفت كنون دست به شلاق كن
تاشوم الساعه مددكار تو باز رهانم زلجن بار تو
مرد نياورده به شلاق دست بار ز گل ، برزگر از غم برست
زين مدد غيبي گرديد شاد وز سر شادي به زمين بوسه داد
كاي تو مهين راه نماي سبل نيك بر آورديم از گل چو گل
گفت سروشش به تقاضاي كار كار ز تو ياوري از كردگار
به نام خدای
رفت جعفر قلی
خبرگزاری شاهنامه
هرکه امد در این جهان ناچار رود از این جهان چه شه چه گدا
یک جهان دگر خدای آراست که بود نام ان جهان بقا
سوی دار بقا رود هر کس که بیامد در این سرای فنا
پور ایرج نواده خاقان آن ملک زاده فرشته لقا
من به او صهر و او به من عم بود نه من او را نه او بدید مرا
زیست پنجاه و اَند سال به دهر چون در این خاکدان ندید وفا
سوی جنت برفت با دل شاد تا بماناد جاودان انجا
بهر تاریخ فوتش ایرج گفت رفت جعفر قلی از این دنیا
بنده گاییدم! 8 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 21:42 شماره پست: 150
به نام خدای
بنده گاییدم
خبرگزاری شاهنامه
شاهزاده ضیافتی کردی کآفت اورد مر ضیای تو را
کارهایت معرفی کردند سستی عقل و ضعف رای ترا
به همه کفش دادی و ملکی زان که کوچک بدند خاک پای ترا
هیچ بر من ندادی و گفتی روم و سر کنم هجای ترا
چشم ! اگر روزگار بگذارد در کف تو نهم سزای ترا
لیک حالا جز این نخواهم گفت که برد مرده شو سرای ترا
نه سرای ترا به تنهایی هم عطای تو هم لقای ترا
خوب شد بر منت عطا نمرسید بنده گاییدم ان عطای ترا
به نام خدای
دانی که چرا طفل
خبرگزاری شاهنامه
دانی که چرا طفل به هنگام تولد با ضجه و بی تابی و فریاد و فغان است
با ان که برون امده از محبس زه دان و امروز در این عرصه ازاد جهان است
با آنکه در آنجا همه خون بوده خوراکش وین جا شکرش در لب و شیرش به دهان است
زان است که در لوح ازل دیده که عالم بر عالمیان جای چه ذل و چه هوان است
داند که در این نشاه چه ها بر سرش آید بیچاره از آن لحظه اول نگران است
به نام خدای
کارگر و کارفرما
خبرگزاری شاهنامه
شنیدم کار فرمایی نظر کرد ز روی کبر و نخوت کارگر را
روان کارگر از وی بیازرد که بس کوتاه دانست ان نظر را
بگفت ای گنج ور این نخوت ااز چیست چو مزد رنج بخشی رنج ور را
ممن از آن رنج ور گشتم که دیگر نبینم روی کبر گنج ور را
تو از من زور خواهی من ز تو زر چه منت داشت باید یکدگر را
تو صرف من نمایی بدره سیم منت تاب روان نور بصر را
منم فرزند این خورشید پر نور چو گل بالای سر دارم پدر را
مدامش چشم روشن باز باشد که بیند زور بازوی پسر را
زنی یک بیل اگر چون من در این خاک بگیری با دو دست خود کمر را
نهال سعی بنشانم در این باغ که بی منت از آن چینم ثمر را
نخواهم چون شراب کس به خواری خورم با کام دل خون جگر را
ز من زور و ز تو زر، این به آن در کجا باقی است جا عجب و بطر را؟
فشانم از جبین گوهر در آن خاک ستانم از تو پاداش هنر را
نه باقی دارد این دفتر نه فاضل گهر دادی و پس دادم گهر را
به کس چون رایگان چیزی نبخشند چه کبر است این خداوندان زر را
چرا بر یکدگر منت گذارند چو محتاجند مردم یکدگر را
به نام خدای
نشان بیرق ایران
خبرگزاری شاهنامه
به احترام به این سر نظر کنید ای خلق که بی حیات ولی در حیات جاوید است
بدل به این سر بی تن شود دو روز دگر نشان بیرق ایران که شیر و خورشید است
به نام خدای
به حق خمسه آل عبا
خبرگزاری شاهنامه
وزیر خمسه اگر وجه قبض من ندهد به حق خمسه آل عبا که بد کردست
و گر تعلل ازاین بیشتر روا دارد حقوق دوستی و مردمی لگد کردست
دگر چه عرض زکنم دیرتر اگر بدهد به دست خود چه بلاها به جان خود کردست
نمی شناسد من کیستم چنین گمان داد که این معامله با مادر صمد کردست
زیاده وقت ندارم همین قدر تو بگو که پول خواهد ایرج چو قبض رد کردست
شاه حق پرست 5 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 21:36 شماره پست: 145
به نام خدای
شاه حق پرست
خبر گزاری شاهنامه
اندر خبر بود که نبی شاه حق پرست چون سوی عرش در شب معراج رخت بست
بر مسند دنی فتدلی نهاد پای دستی زغیب آمد و بر پشت او نشست
چون دست حق بد و اثر لطف دوست بود از فرط شادمانی مدهوش گشت و مست
گویند پا نهاد به دوش نبی ع8لی از طاق کعبه خواست چو اصنام را شکست
جاه و جلال بین که ید الله پا نهاد آنجا که حق نهاد به صد احترام دست
به نام خدای
آموخت
خبرگزاری شاهنامه
گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهان گرفتن اموخت
شبها بر گاهواره من بیدار نشست و خفتن اموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن اموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن اموخت
لبخند نهاد بر لب من بر غنچه گل شکفتن اموخت
پس هستی من ز هستی اوست تا هستم و هست دارمش دوست
آتش خیام 6 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 21:34 شماره پست: 143
به نام خدای
آتش خیام
خبرگزاری شاهنامه
سرگشته بانوان وسط اتش خیام چون در میان آب نقوش ستاره ها
اطفال خردسال از اطراف خیمه ها هر سو دوان چو از دل آتش شراره ها
غیر از جگر که دست رس اشقیا نبود چیزی نماند در بر ایشان ز پاره ها
انگشت رفت در سر انگشتری به باد شد گوش ها دریده ز گوشواره ها
سبط شهی که نام همایون او برند هر صبح و ظهر و شام فراز مناره ها
در خاک و خون فتاده و تازند بر تنش با نعل ها که ناله بر آرد ز خاره ها
به نام خدای
کودک دوره طلایی
خبرگزاری شاهنامه
بچه های زمانه رِند شدند بی ثمر دان تو ژاژ خایی را
کودکان زمان ما نکنند جز برای زر آشنایی را
یا برو زر بده که سر بنهند یا برو دل بنه جدایی را
در نظرشان بهای جامی نیست دفتر جامی و بهایی را
نشناسند جز برای طلا شیخی و صوفی و بهایی را
به شعیری نمی کنند حساب شعر خاقانی و سنایی را
یاوه دانند و سخره پندارند مهربانی و آشنایی را
نبود در مزاجشان اثری عرض افلاس و بی نوایی را
نتوانی فریفت جز به طلا کودک دوره طلایی را
لیلای داغ دیده 9 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 21:32 شماره پست: 141
به نام خدای
لیلای داغ دیده
خبرگزاری شاهنامه
رسمست هر که داغ جوان دید دوستان رافت برند حالت ان داغ دیده را
یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا وان یک ز چهره پاک کند اشک دیده را
آن دیگری بر او بفشاند گلاب و شهد تا تقویت کند دل محنت کشیده را
یک جمع دعوتش به گل و بوستان کنند تا بر کنندش از دل خار خلیده را
جمع دگر برای تسلای او دهند شرح سیاه کاری چرخ خمیده را
القصه هر کسی به طریقی ز روی مهر تسکین دهد مصیبت بر وی رسیده را
آیا که داد تسلیت خاطر حسین ؟ چون دید نعش اکبر در خون تپیده را
آیا که غم گساری و انده بری نمود لیلای داغ دیده زحمت کشیده را
بعد از پسر دل پدر آماج تیر شد آتش زدند لانه مرغ پریده را
به نام خدای
عکس
خبرگزاری شاهنامه
بنگر چگونه کردم بیرون ز جسم جان را آسان چه سان نمودم تکلیف جان ستان را
ای کاش عکس جان داشت حالا که می نمودم تقدیم یار جانی عبدالحسین خان را
شراب! 9 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد 1391 ساعت 21:30 شماره پست: 139
به نام خدای
شراب
خبرگزاری شاهنامه
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی آراسته با شکل مهیبی سر و بر را
گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار باید بگزینی تو یکی زین دو خطر را
یا انکه پدر پیر خودت را بکشی زار یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر تا انکه بپوشم ز هلاک تو نظر را
لرزید از این بیم جوان بر خود و جا داشت کز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را
گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را
لکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد می نوشم و با وی بکنم چاره شر را
جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را
ای کاش شود خشک بن تاک و خداوند زین مایه شر حفظ کند نوع بشر را
به نام خدای
معلم و شاگرد
خبرگزاری شاهنامه
چنین می گفت شاگردی به مکتب که این مکتب چه تاریک است یا رب
نباشد جز همان تاریک دیوار همان لوح سیاه و تیره و تار
همان درس و همان بحث مبین همان تکلیف و آن جای معین
همیشه این کتاب و این قلمدان همین دفتر که در پیشست و دیوان
نشاید خواند این را زندگانی کسالت باشد این نه شادمانی
معلم در جوابش اینچنین گفت که باشد حال تو با حال من جفت
همین منبر مرا همواره در زیر کنم هر صبحگه این درس تکریر
نباشد جز همان قیل و همان قال همان تعلیم صرف و نحو اطفال
چه اطفالی که با این جمله تدریس نمی دانند جز تزویر و تلبیس
چنان تنبل به وقت درس خواندن که هم خود را کسل سازند و هم من
به شاگرد و معلم بار بسیار به گردن هست و باید برد ناچار
طبیعی 2 بیت
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم مرداد 1391 ساعت 15:14 شماره پست: 137
به نام خدای
طبیعی
خبرگزاری شاهنامه
هر چه گویی تو طبیعی می گوی بیشتر زانچه طبیعی است مجوی
او معلم تو بر او شاگردی چه کنی جهد کز او به گردی
به نام خدای
خر بی دم
خبرگزاری شاهنامه
بوده است خری که دم نبودش روزی غم بی دمی فزودش
در دم طلبی قدم همی زد دم می طلبید و دم نمی زد
یک ره نه ز روی اختیاری بگذشت میان کشتزاری
دهقان مگرش ز گوشه یی دید بر جست و ازو دو گوش ببرید
بیچاره خر آرزوی دم کرد نا یافته دم دو گوش گم کرد!
چرا ما مردم ایران! 3 بیت
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم مرداد 1391 ساعت 15:12 شماره پست: 135
به نام خدای
چرا ما مردم ایران
خبرگزاری شاهنامه
نمی دانم چرا حتم است و واجب که بر ما یکنفر گردد مواظب
بده نیمه بده آجر بده گچ مکن با گفته استاد خود لج
چرا ما مردم ایران چنینیم چرا در حق هم دااِم ظنینیم
به نام خدای
روی رخشنده تو قبله ماست
خبرگزاری شاهنامه
حاجیان رخت چو از مکه برند مدتی در عقب سر نگرند
تا به جایی که حرم در نظر است چشم حجاج به دنبال سر است
من هم از کوی تو گر بستم بار باز با کوی تو دارم سر و کار
چشم دل سوی تو دارم شب و روز چشم بر کوی تو دارم شب و روز
تو صنم قبله اقبال منی چون کنم صرف نظر؟ مال منی
روی رخشنده تو قبله ماست مردم دیده ما قبله نماست
حضرت شیخ الاسلام 17 بیت
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم مرداد 1391 ساعت 15:9 شماره پست: 133
به نام خداي
حضرت شيخ الاسلام
خبرگزاري شاهنامه
باز برتافت به عالم خورشيد بر رخ خلق جهان تيغ كشيد
شد بر افروخته كانون فساد اتش فتنه در افاق افتاد
تافت بر خوابگه عالم نور باز جنبيد و به جوش امد مور
روي آفاق پر از ولوله شد راحت و امن ز گيتي يله شد
شير برخاست پي صيد غزال باز از صعوه نمود استقبال
قحبه بخل به رخ غازه كشيد غرچه مفسده خميازه كشيد
مردمان در تك و پو افتادند رو به هر برزن و كو بنهادند
گشت بي عاطفتي باز شروع يافت حرص و ولع و جهل شيوع
آمد از خانه برون شير فروش كوزه شير پر از آب به دوش
كاسب دزد به بازار آمد طالب مزد سر كار آمد
شد برون حضرت شيخ الاسلام ريش را بسته حنا از حمام
شركت خود را در مال يتيم شفقتي داند بر حال يتيم
صف كشيدند پدر سوخته ها چشم بر منصب هم دوخته ها
روز آبستن و رنج تعب است اي خوشا شب كه فراغت به شب است
من همه دشمن روزم كه به روز كند انواع جنايات بروز
اي خوشا شب كه پس از ساعت پنج ظلم عاطل شود و خسبد رنج
مردم از شر هم آسوده شوند فارغ از صحبت بيهوده شوند
به نام خدای
نجیب و شریف و با هنر!
خبرگزاری شاهنامه
عید نوروز و اول سال است روز عیش و نشاط اطفال است
همه آن روز رخت نو پوشند چای و شربت به خوش دلی نوشند
پسر خوب روز عید اندر رود اول به خدمت مادر
دست بر گردنش کند چون طوق سر و دستش ببوسد از سر شوق
گوید این عید تو مبارک باد صد چنین سال نو ببینی شاد
بعد آید به دست بوس پدر بوسه بخشد پدر به روی پسر
پسر بد چو روز عید شود از همه چیز نا امید شود
نه پدر دوست داردش نه عمو نه کسی عیدی آورد بر او
عیدی آن روز حق آن پسر است که نجیب و شریف و با هنر است
عباس قلی خان!10 بیت
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم مرداد 1391 ساعت 15:8 شماره پست: 131
به نام خدای
عباس قلی خان
خبرگزاری شاهنامه
داشت عباس قلی خان پسری پسر بی ادب و بی هنری
اسم او بود علی مردان خان کلفت خانه ز دستش به امان
پشت کالسکه مردم می جست دل کالسکه نشین را می خست
هر سحر گه دم در بر لب جو بود چون کرم به گل رفته فرو
بسکه بود آن پسره خیره و بد همه از او بدشان می آمد
هر چه می گفتا ل له لج می کرد دهنش را به همه کج می کرد
هر کجا لانه گنجشکی بود بچه گنجشک در آوردی زود
هر چه می دادند می گفت کمست مادرش مات که این چه شکم است!
نه پدر راضی ازو نه مادر نه معلم نه ل له نه نوکر
ای پسر جان من این قصه بخوان تو مشو مثل علی مردان خان
به نام خدای
الفبا
خبرگزاری شاهنامه
پیش تر زان کت غضب گرد عیان از الف تا یا الف با را بخوان
کاندر این ضمن افتدت صفرا ز جوش از جنون فارغ شوی آیی به هوش
هم بنده و هم ضعیفه 7 بیت
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم مرداد 1391 ساعت 15:6 شماره پست: 129
به نام خدای
هم بنده و هم ضعیفه!
خبرگزاری شاهنامه
ای بی خرد اعتماد تجار دست از حرکات زشت بردار
تو تاجری ای عنم به ریشت بی خود مبر اعتماد خویشت
ای صارم دولت شهنشاه هستی تو ازین قضیه آگاه
بودند شبی معاشران جمع با یک دو سه خوب روی چون شمع
آن سید خر در آمد از در گردید به بوستان سر خر
از من بستد دو بیست تومان تا آرد فرستد از صفاهان
از من ستد و ضعیفه را داد هم بنده وهم ضعیفه را گاد!
به نام خدای
شتر
خبرگزاری شاهنامه
گاه بارم خار باشد گاه در یار حاجی عبده الراجی شتر!
به نام خدای
دو بهم زن
خبرگزاری شاهنامه
چه خواهند از جان هم این دو قوچ که جنگیده با هم سر هیچ و پوچ
چرا تشنه خون هم گشته اند نه میراث بر نه پدر کشته اند
نه این خورده آن دیگری را علف نه آن کرده آبشخور این تلف
جهان صلح بود و صفا سر بسر نبود ار دو بر هم زند بد سیر
به نا م خدای
وزیرا از مبارک بیضه ات دور
خبرگزاری شاهنامه
وزیرا از مبارک بیضه ات دور مرا امروز گشته بیضه رنجور
یکی چون پر ز باد و درد گشته ز جفت خود به صورت فرد گشته
نمی دانم چه بادی در سر اوست که با جفتش نگنجد در یکی پوست
چنان از باد و دم سرشار گشته که پنداری سپهسالار گشته
بباید بند کردن پیکر او که تا بیرون رود باد از سر او
اگر داری به جعبه بیضه بندی کز ان ها داشتی زین پیش چندی
یکی را از برای بنده بفرست برای بنده شرمنده بفرست
که از لطف تو گردد بیضه ام چاق به صحت جفت و از علت شود طاق
کنی از بیضه ام گر دستگیری الهی علت بیضه نگیری
کمال السلطنه با آن کمالات شده اندر علاج بیضه ام مات
ورم با آن همه دارو و مرهم به قدر مویی از تخمم نشد کم
ز بس روغن به تخم بنده مالید کمال السلطنه بر تخم من رید
دو مه دستش به تخم من بود بند نیارد دل ز دست افتاده برکند
گمان من چنین باشد که عمدا تعلل می نماید در مداوا
نمی خواهد که گردد بیضه ام خرد چنان دانم که خواهد بیضه ام خرد
و یا تا پر شود از بیضه مشتش از این رو دوست می دارد درشتش
از ایرج میرزا
به نام خدای
رابطه حجاب با زنا با محارم
خبرگزاری شاهنامه
شنيدم ياوه گويي هرزه پويي گدايي سفله يي بي آبرويي
چو اشعار حجابم را شنيده حجاب شرم و عفت را دريده
زبان بگشاده بر دشنام بنده به زشتي ياد كرده نام بنده
ولي من هيچ بد از كس نگويم بجز راه ادب راهي نپويم
مرا از فحش دادن عار باشد كه فحش آيين سر دم دار باشد
گذارم امر را در پاي تحقيق سپس خواهم ز اهل فكر تصديق
سخن را روي با صاحب دلان است نه با هر بي دل بي خان و مان است
به قول تو زني كاندر برم بود منش نشناختم كو خواهرم بود
گرفتم قول تو عين صواب است نه اين هم باز تقصير حجاب است؟
نه بايد منع كرد اين عادت بد؟ كه كس ناديده بر خواهر بچسبد
نه خود اين نيز هم عيب حجاب است كه خواهر از برادر كام ياب است
تمام اين مفاسد از حجاب است حجابست آن كه ايران زو خراب است
ترا هم شد حجاب اسباب اين ظن كه خواندي مادرت را خواهر من
اگر آن زن به سر معجر نمي زند يقين اين شبهه از تو سر نمي زد
نفهميده نمي گفتي و اكنون نمي افتاد راز از پرده بيرون
نينديشيدي اي بيچاره خر كه خواهر ساز نايد با برادر
حجاب دست و صورت هم يقين است كه ضد نص قران مبين است
به نام خدای
حمد برکردگار یکتا باد
خبرگزاری شاهنامه
حمد بر کردگار یکتا باد که مرا شوق درس خواندن داد
آشنا کرد چشم من به کتاب داده توفیق خیرم از هر باب
در سر من هوای درس نهاد در دل من محبت استاد
پدرم را عطا نمود حیات تا کند صرف کار من اوقات
مادرم را تناوری بخشید مهر فرزند پروری بخشید
هر دو مقدور خود به کار آرند تا مرا درس خواندن به بار آرند
عشق باشد به درس و مشق مرا نبود جز به این دو عشق مرا
درس و مشقم چو نا تمام بود بازی از بهر من حرام بود
در سر کارهای بی مصرف نکنم هیچ وقت خویش تلف
به نام خدای
خورد نعمت از دولت آن کسی
خبرگزاری شاهنامه
کلاغی به شاخی شده جای گیر به منقار بگرفته قدری پنیر
یکی روبهی بوی طعمه شنید به پیش آمد و مدح او بر گزید
بگفتا سلام ای کلاغ قشنگ که آیی مرا در نظر شوخ و شنگ
اگر راستی بود آوای تو به مانند پرهای زیبا تو
در این جنگل اندر سمندر بدی بر این مرغ ها جمله سرور بدی
ز تعریف روباه شد زاغ شاد ز شادی نیاورد خود را به یاد
به آواز کردن دهان برگشود شکارش بیفتاد و روبه ربود
بگفتا که ای زاغ این را بدان که هر کس بود چرب و شیرین زبان
خورد نعمت از دولت آن کسی که بر گفت او گوش دارد بسی
چنان چون به چربی و نطق و بیان گرفتم پنیر تو را از دهان
شگفتی های دنیا 8 بیت
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم مرداد 1391 ساعت 14:59 شماره پست: 122
به نام خدای
شگفتی های دنیا
خبرگزاری شاهنامه
طبیعت گه شگرفی ها نماید شگفتی بر شگفتی ها فزاید
گهی بینی که اندر گلخنی زشت که هست آگنده از خار و خس و خشت
یکی لاله دمیده سرخ و دلکش که دیده گردد از دیدار او خوش
گهی در وادی پرخار و پر سنگ به خار و سنگ حامل چند فرسنگ
بیابی اتفاقا چشمه یی خرد که جان یابد ازو چون تشنه یی خورد
گهی بالای کوهی صعب و بی آب در آن از رستنی ها جمله نایاب
درختی سایه گستر رسته بینی رسی در سایه اش راحت نشینی
صنیع الدوله هم در دوره ما یکی بود از شگفتی های دنیا
به نام خدای
طبع من
خبرگزاری شاهنامه
طبع من این نکته چه پاکیزه گفت سهل بود خوردن افسوس مفت
مردم این ملک ز که تا به مه هیچ ندانند جز احسنت و زه
هر کسی اندر غم جان خود است فارغ از اندیشه نیک و بد است
بعد که مردم همه یادم کنند رحمت وافر به نهادم کنند
گر بر کناس بری یاس را رنجه کنی شامه کناس را
زانچه پس از مرگ برایم کنند کاش کمی حین بقایم کنند
دل به کف غصه نباید سپرد اول و اخر همه خواهیم مرد
سنگ قبر! 12 بیت
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم مرداد 1391 ساعت 14:57 شماره پست: 120
به نام خدای
سنگ قبر
خبر گزاری شاهنامه
ای نکویان که در این دنیایید یا ازین بعد به دنیا آیید
این که خفتست در این خاک منم ایرجم ایرج شیرین سخنم
مدفن عشق جهان است اینجا یک جهان عشق نهان است اینجا
عاشقی بوده به دنیا فن من مدفن عشق بود مدفن من
آنچه از مال جهان هستی بود صرف عیش و طرب و مستی بود
هر که را روی خوش و خوی نکوست مرده و زنده من عاشق اوست
من همانم که در ایام حیات بی شما صرف نکردم اوقات
تا مرا روح و روان در تن بود شوق دیدار شما در من بود
بعد چون رخت ز دنیا بستم باز در راه شما بنشستم
گرچه امروز به خاکم ماواست چشم من باز به دنبال شماست
بنشینید در این خاک دمی بگذارید به خاکم قدمی
گاهی از من به سخن یاد کنید در دل خاک دلم شاد کنید
به نام خدای
خوب رویان همه را خواب برد
خبرگزاری شاهنامه
عاشقي محنت بسيار كشيد تا لب دجله به معشوقه رسيد
نشده از گل رويش سيراب كه فلك دسته گلي داد به آب
نازنين چشم به شط دوخته بود فارغ از عاشق دلسوخته بود
ديد در روي شط آيد به شتاب نوگلي چون گل رويش شاداب
گفت به به چه گل رعنايي لايق دست چو من زيبايي
حيف ازين گل كه برد آب او را كند از منظره ناياب او را
ز اين سخن عاشق معشوقه پرست جست در آب چو ماهي از شست
خوانده بود اين مثل ان مايه ناز كه نكويي كن و در آب انداز
خواست كآزاد كند از بندش اسم گل برد و در آب افكندش
گفت رو تا كه ز هجرم برهي نام بي مهري بر من ننهي
مورد نيكي خاصت كردم از غم خويش خلاصت كردم
باري آن عاشق بيچاره چو بط دل به دريا زد و افتاد به شط
ديد آبي ست فراوان و درست به نشاط آمد و دست از جان شست
دست و پايي زد و گل را بربود سوي دلدارش پرتاب نمود
گف كاي آفت جان سنبل تو ما كه رفتيم بگير اين گل تو !
بكنش زيب سر اي دلبر من ياد آبي كه گذشت از سر من
جز براي دل من بوش مكن عاشق خويش فراموش مكن
خود ندانست مگر عاشق ما كه ز خوبان نتوان خواست وفا
عاشقان را همه گر آب برد خوب رويان همه را خواب برد
از ايرج ميرزا
عاقبت تفرقه 2 بیت
+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم مرداد 1391 ساعت 14:55 شماره پست: 118
به نام خدای
عاقبت تفرقه
خبرگزاری شاهنامه
دو نفر دزد خزی دزدیدند سر تقسیم به هم جنگیدند
آن دو بودند چو گرم زد و خورد دزد سوم خرشان را زد وبرد
به نام خداي
شير و موش
خبرگزاري شاهنامه
بود شيري به بيشه يي خفته موشكي كرد خوابش آشفته
آن قدر دور شير بازي كرد در سر دوشش اسب تازي كرد
ان قدر گوش شير گاز گرفت گه رها كرد و گه باز گرفت
تا كه از خواب شير شد بيدار متغير ز موش بد رفتار
دست برد و گرفت كله موش شد گرفتار موش بازي گوش
خواست در زير پنجه له كندش به هوا برده بر زمين زندش
گفت اي موش لوس يك قازي با دم شير مي كني بازي
موش بيچاره در هراس افتاد گريه كرد و به التماس افتاد
كه تو شاه وحوشي و من موش موش هيچ است پيش شاه وحوش
شير بايد به شير پنجه كند موش را نيز گربه رنجه كند
تو بزرگي و من خطا كارم از تو اميد مغفرت دارم
شير از اين لابه رحم حاصل كرد پنجه وا كرد و موش را ول كرد
اتفاقا سه چار روز دگر شير را آمد اين بلا بر سر
از پي صيد گرگ يك صياد در همان حول و و حوش دام نهاد
دام صياد گير شير افتاد عوض گرگ شير گير افتاد
موش چون حال شير را دريافت از براي خلاص او بشتافت
بندها را جويد با دندان تا كه در برد شير از آنجا جان
اين حكايت كه خوشتر از قند است حاوي چند نكته از پند است
اولا گر نيي قوي بازو با قوي تر ز خود ستيزه مجو
ثانيا عفو از خطا خوب است از بزرگان گذشت مطلوب است
ثالثا با سپاس بايد بود قدر نيكي شناس بايد بود
رابعا هر كه نيك يا بد كرد بد به خود كرد و نيك با خود كرد
خامسا خلق را حقير مگير كه گهي سودها بري ز حقير
شير چون موش را رهايي داد خود رها شد ز پنجه صياد
در جهان موشك ضعيف حقير مي شود مايه خلاصي شير
از ايرج ميرزا
رفيق دختر همسايه گشتم!24 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه دهم مرداد 1391 ساعت 12:25 شماره پست: 116
به نام خداي
رفيق دخترهمسايه گشتم!
خبرگزاري شاهنامه
من ان ساعت كه از مادر بزادم به دام مهر و چنگ مه فتادم
مرا گشتند مهر و مه دو خادم به نوبت روز و شب بر من ملازم
يكي ماما يكي لالاي من شد سر زانوي اين دو جاي من شد
به من گفتند كاين لالا و ماما كهن خدمت گزارانند بر ما
نياكان تو را هم اين دو بودند كه روز و شب پرستاري نمودند
تو هم از اين دو يابي پرورش ها خوري از سفره اينان خورش ها
گرفتم پيش راه زندگاني ز طفلي پا نهادم در جواني
ز يك تا سن سي و چل رسيدم خودي آراستم قدي كشيدم
به زيورها همي كردم مزين برون و اندرون خانه من
لبم از لعل شد دندان ز لولو ز نقد عمر جيب و جَيب مملو
دو چشم از جزع و دو گونه ز مرجان گهر هاي فراوان هشته در جان
ز عنبر موي كردم از صدف گوش ز سيم ساده آگندم بناگوش
چو كم كم صاحب اين مايه گشتم رفيق دختر همسايه گشتم
بناي شهوت و مستي نهادم زمام دل به دست نفس دادم
دو خادم يافتندم غافل و مست براي غارتم گشتند همدست
چو اگاه از درون بيت بودند اثاث البيت را يك يك ربودند
يكي شب آمد و لعل لبم برد يكي روز آمد و رخت شبم برد
يكي از نقد عمرم كاست كم كم يكي از گوهر جانم دمادم
دو جزع و سي و دو لولو شد از چنگ يكي از شيشه و آن ديگر از سنگ
چه گويم خود چه ها آمد به روزم چسان كردند كم كم مايه سوزم
تهي شد خانه خالي ماند دستم به پنجاه و سه سال اينم كه هستم
نه احساسات من باقي نه افكار همانا صورتي هستم به ديوار
سپارم نوجوانان وطن را كه گاهي بنگرند اين عكس من را
ز كيد مهر و مه غافل نمانند جواني را به غفلت نگذرانند!
از ايرج ميرزا
به نام خداي
بچه يي با شعور و با فرهنگ
خبرگزاري شاهنامه
بچه يي با شعور و با فرهنگ بود با بخت خود هميشه به جنگ
كه چرا من بزرگ نشدم مثل اين مردم دگر نشدم
گشته ام پيش خلق خوار و ذليل زان كه نه ريش دارم و نه سبيل
در سر وپام نيست كفش و كلاه كه چرا قد من شده كوتاه
لخت و بي برگ و بي نوا شده ام مثل يك بچه گدا شده ام
من بكلي ز جامه عريانم جوجه مرغ دو روزه را مانم
ننه ام متصل كتك زندم پدرم بام و عمه چك زندم
مردمان بزرگ را در تن كت و سرداري است و پيراهن
بهر خود جامه هاي نو ببرند هر چه خواهند هر زمان بخورند
هر كجا ميلشان كشد بروند تابع ميل هيچ كس نشوند
پس من آيا چه وقت خان گردم ؟ صاحب قدرت و توان گردم
من هم ار خود بزرگ گردم و مرد كارهاي بزرگ خواهم كرد
ابتدا درس دهقنت خوانم تا ره و رسم دهقنت دانم
بعد چندي كلنگ و گاله و بيل مي كنم از براي خود تحصيل
گوسفندي و گاوميش و بزي گندمي ماشي ارزني اُرزي
پيش گيرم طريق دهقاني در كمال صفا و آساني
مي كنم قطعه زميني شخم از پس شخم مي فشانم تخم
گندمم چون به بار آمد و جو متمول شوم به گاه درو
بعد كم كم زمين زياده كنم از زمين خود استفاده كنم
صاحب خانه و علاقه شوم با حمار و بعير و ناقه شوم
ناز و نعمت چو در زمين باشد كار من در زمين همين باشد
كار من گيرد از زمين بالا مي شوم از براي خويش آقا
منت هيچ كس نخواهم برد نان بازوي خويش خواهم خورد
در ادارات نوكري نكنم نوكري را به ديگري نكنم
نوكر گاو و گوسفند شوم من از اينكار سربلند شوم
تا رود كار كشت از پيشم بنده خويش و خواجه خويشم
از ايرج ميرزا
آقاي مصباح 38 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه دهم مرداد 1391 ساعت 12:22 شماره پست: 114
به نام خدای
آقای مصباح
خبرگزاری شاهنامه
و علیک السلام ای میر اخور صاحب اسب و استر و اشتر
یاد من کردی افرینت باد همه اوقات شیوه اینت باد
نامه نامی تو را دیدم مهربانیت را پسندیدم
خوب کردی که یاد من کردی واقعا مردی و عجب مردی
خوب کردی که زیر چرخ کبود گر محبت نبود هیچ نبود
من ندانم که دیو یا ملکی صورة سبزه یی و با نمکی
ان که شیرین بود چو قند تویی اولین شخص بیرجند تویی
خواف رفتی و باز برگشتی گرد رفتی دراز برگشتی
مژن اباد را فنا کردی لیره و اسکناس جا کردی
سر درختی و میوه را بردی همه کاه و بیده را خوردی
خوب کردی که نوش جانت باد گوشتت باد و استخوانت باد
هستم اخلاص کیش صاحب جمع که به جمع شما بود چون شمع
شمع گفتن بر او کمی لوس است کو شکم گنده همچو فانوس است
گر بود چاق یا بود باریک بنده ان کسم که باشد نیک
صاحب جمع ادم خوبی است آدم پاک قلب و محبوبی است
بعد اسفندیار رویین تن هست چشم همه به او روشن
خان از ان خوبهای دوران است خوبی از چهره اش نمایان است
هی بتابد سبیل و سازد پز در کند پیش این و ان قمپز
می نویسی به مشهد امده بود مخلص او را ندید و رفت چه سود
مثل مصباح خالی از علت کز برای وکالت ملت
امد از بیرجند و بر ری رفت من ندیدم که کی امد و کی رفت
تا قیامت سیاه باشد روم کز پذیراییش شدم محروم
وه چه خوب است اعتصام الملک خاصه چون افکند نشاطش کلک
خاصه چون بطر را به سر بکشد زن آفاق را به خر بکشد
الغرض همچو آن گل زرده در دل بنده سخت جا کرده
گر چه هستم ازو کمی دلگیر عرض اخلاص کن ز من به امیر
حضرت حاج شیخ هادی را بندگی عرضه کن ز جانب ما
خواهم از من گل و سمن پاشی بر رئیس معارف کاشی
گر چه با جنس شاهزاده بدم بنده شاهزاده معتضدم
مخلصم بر رئیس نظمیه عاشقم بر پلیس نظمیه
نه پلیسی که کله اش چو کدوست ان پلیسی که مثل برگ هلوست
ان پلیسی که اردناس شب است نه که در روز حامل حطب است
همچنین بر تمام اقایان عرض اخلاص بنده را برسان
این که طبعم روان شدست چو اب علتش را بگویم و دریاب
خورده ام از برای دفع ملال نمک میوه یازده مثقال
چون گرفته است تب گریبانم ز لاجرم مستعد هذیانم
یک دعا می کنم ز روی صفا همه آمین کنید ای رفقا
تا بدریاست رفت و امد فلک کیر بر کون اعتصام الملک
از ایرج میرزا
به نام خدای
تفسیر شاهنامه در شعر ایرج میرزا
خبرگزاری شاهنامه
یکی خرس بوده ست در جنگلی درنده هیونی قوی هیکلی
دو صیاد استاد چالاک و چست یکی آلفرد نام و دیگر اُگُست(ogost)
نمودند بر یک رباطی فرود که بر جنگل خرس نزدیک بود
سخن امد از خرس اندر میان بر ایشان نمودند تعریف ان
که در جثه بی حد بزرگ است او بود پوستش پر بها و نکو
بسی امدند از شکار اوران که عاجز بماندند از صید ان
اگست ان زمان گفت که ما دو یار به زودی نماییم او را شکار
از آن جانور ما نداریم باک که صیاد اینجا بود ترسناک
به جنگل برفتند آن دو جوان پی خرس گشتند هر سو روان
قضا را نمودند هر جا گذر ندیدند آن روز از خرس اثر
ز جنگل سوی خانه باز آمدند بدین حال بودند خود روز چند
بماندند یک هفته در آن رباط ز هر قسم ماکولشان در بساط
خریدند از میزبان نان و آب ندادند وجه طعام و شراب
نمودند با او قرار و مدار که سازیم چون خرس را ما شکار
فروشیم پس جلد آن خرس را نماییم پس قرض خود را ادا
همان قسم روزی به جنگل شدند پی خرس هر سو شتابان بدند
بدیدند تا مِترِ مارتن رسید بغرید از دور چون ان دو دید
دو صیاد با جرات و خودپسند که ناکشته اش پوست بفروختند
در ان دم که دیدند ان پیلتن نمودند گم جرات خویشتن
فتاد آلفرد را تفنگش ز دست ز بیمش به بالای شاخی بجست
اگست ان زمان خفت چون مردگان نیاورد بیرون نفس از دهان
چو نزدیک شد متر مارتن بر او بسی کرد مر گوش و بینیش بو
ورا مرده پنداشت زو بر گذشت چو از چشم ایشان بسی دور گشت
اگست از زمین جست شوریده بخت بشد آلفرد بر زمین از درخت
بگفتا بر او با لب نیم خند چه در گوشت آن خرس بنهاد پند؟
چنین داد پاسخ که این گفت اوست چو ناکشته یی خرس مفروش پوست
چه خوش گفت فردوسی بی قرین به شهنامه در جنگ خاقان چین
((فرستاده گفت ای خداوند رخش به دشت آهوی ناگرفته مبخش))
از ایرج میرزا
داستان دو موش 35 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه دهم مرداد 1391 ساعت 12:19 شماره پست: 112
به نام خدای
داستان دو موش
خبرگزاری شاهنامه
ای پسر لحظه یی تو گوش بده گوش بر قصه دو موش بده
که یکی پیر بود و عاقل بود دیگری بچه بود و جاهل بود
هر دو در کنج سقف یک خانه داشتند از برای خود لانه
گربه یی هم در آن حوالی بود کز دغل پر ز صدق خالی بود
چشم گربه به چشم موش افتاد به فریبش زبان چرب گشاد
گفت ای موش جان چه زیبایی تو چرا پیش من نمی آیی
هر چه خواهد دل تو من دارم پیش من آ که پیش تو آرم
پیر موش این شنید و از سر پند گفت با موش بچه کای فرزند
نروی گربه گول می زندت دور شو ورنه پوست می کندت
بچه موش سفیه بی مشعر این سخن را نکرد از او باور
گفت منعم ز گربه از پی چیست او مرا دوست است دشمن نیست
گربه هم از قبیله موش است مثل ما صاحب دم و گوش است
تو ببین چشم او چه مقبول است چه صدا نازک است و معقول است
باز ان پیر موش کاراگاه گفت با موش بچه گمراه
به تو می گویم ای پسر دِ نرو حرف این کهنه گرگ را مشنو
گفت موشک که هیچ نگریزم از چنین دوست من نپرهیزم
گربه زین گفتگو چو گل بشکفت بار دیگر زمکر و حیله بگفت
من رفیق تو ام مترس بیا ترس بیهوده از رفیق چرا
پیر موش از زبان آن فرتوت ماند مات و معطل و مبهوت
گفت وه ! این چقدر طناز است چه زبان باز و حیله پرداز است
بچه موش سفیه بی ادراک گفت من می روم ندارم باک
بانگ زد پیر موش کای کودن این قدر حرفهای مفت مزن
تو که باشی و گربه کیست الاغ رفتن و مردنت یکیست الاغ
گربه با موش آشنا نشود گرگ با بره هم چرا نشود
پر دغل گربه به فن استاد باز آهسته لب به نطق گشاد
گفت این حرفها تو گوش مکن گوش بر حرف پیر موش مکن
پیرها غالبا خرف باشند از ره راست منحرف باشند
نقل و بادام دارم و گردو من به تو می دهم بده تو به او
بچه حرف نشنو ساده به قبول دروغ آماده
سخن کذب گربه صدق انگاشت رفت و فورا بنای ناله گذاشت
که به دادم رسید مردم من بی جهت گول گربه خوردم من
دمم از بیخ کند و دستم خورد شکمم پاره کرد و گوشم برد
پنجه اش رفت تا جگرگاهم من چنین دوست را نمی خواهم
پیر موشش جواب داد برو ! بعد ازین پند پیر را بشنو
هر که حرف بزرگ تر نشنید آن ببیند که بچه موش بدید
از ایرج میرزا
دارم پسری به نام خسرو
خبرگزاری شاهنامه
از مال جهان ز کهنه و نو دارم پسری به نام خسرو
هر چند که سال او چهار است پیداست که طفل هوشیار است
در دیده من چنین نماید بر دیده غیر تا چه آید
هر چند که طفل زشت باشد در چشم پدر بهشت باشد
آری مثل است که قرنبی در دیده مادر است حسنا
هان ای پسر عزیز دلبند بشنو ز پدر نصیحتی چند
زاین گفته سعادت تو جویم پس یاد بگیر هر چه گویم
می باش به عمر خود سحر خیز وز خواب سحر گهان بپرهیز
اندر نفس سحر نشاطی است کان را با روح ارتباطی است
دریاب سحر کنار جو را پاکیزه بشوی دست و رو را
صابونت اگر بود میسر بر شستن دست و رو چه بهتر
با هوله پاک خشک کن رو پس شانه بزن به موی و ابرو
کن پاک تمیز گوش و گردن کاین کار ضرورت است کردن
تا آنکه به پهلویت نشینند چرک گل و گوش تو نبینند
در پاکی دست کوش کز دست دانند ترا چه مرتبت هست
چرکین مگذار بیخ دندان کان وقت سخن شود نمایان
پیراهن خویش کن گزیده هم شسته و هم اطو کشیده
کن کفش و کلاه با برس پاک نیکو بستر ز جامه ات خاک
در آینه خویش را نظر کن پاکیزه لباس خود به بر کن
از نمرم و خشن هر آنچه پوشی باید که به پاکیش بکوشی
گر جامه گلیم یا که دیباست چون پاک و تمکیز بود زیباست
چون غیر به پیش خویش بینی انگشت مبر به گوش و بینی
دندان بر کس خلال منمای ناخن بر این و ان مپیرای
در بزم چنان دهن مدران کت قعر دهان شود نمایان
خمیازه کشید می نماید طوری که به خلق خوش نیاید
چون بر سر سفره یی نشستی زنهار مکن دراز دستی
زان کاسه بخور که پیش دستست بر کاسه دیگری مبر دست
ده قوت ز بیش و کم شکم را در بند مباش بیش و کم را
با مادر خویش مهربان باش آماده خدمتش به جان باش
با چشم ادب نگر پدر را از گفته او مپیچ سر را
چون این دو شوند از تو خرسند خرسند شود ز تو خداوند
در کوچه چو می روی به مکتب معقول گذر کن و مودب
چون با ادب و تمیز باشی پیش همه کس عزیز باشی
در مدرسه ساکن و متین شو بیهوده مگوی و یاوه مشنو
اندر سر درس گوش می باش با هوش سخن نیوش می باش
می کوش که هر چه گوید استاد گیری همه را به چابکی یاد
کم گوی و مگوی هر چه دانی لب دوخته دار تا توانی
بس سر که فتاده زبان است با یک نقطه زبان زیان است
آن قدر رواست گفتن آن کآید ضرر از نهفتن آن
نادان به سر زبان نهد دل در قلب بود زبان عاقل
اندر وسط کلام مردم لب باز مکن تو بر تکلم
زنهار مگو سخن بجز راست هر چند ترا در آن ضررهاست
گفتار دروغ را اثر نیست چیزی ز دروغ زشت تر نیست
تا پیشه تست راستگویی هرگز نبری سیاه رویی
از خجلت شرمش ار شود فاش یاد آر و دگر دروغ متراش
چون خوی کند زبان به دشنام آن به که بریده باد از کام
از عیب کسان زبان فرو بند عیبش به زبان خویش مپسند
زنهار مده بدان به خود راه کز مونس بد نعوذ بالله
در صحبت سفله چون در آیی بالطبع به سفلگی گرایی
با مردم ذی شرف بر آمیز تا طبع تو ذی شرف شود نیز
لیلاب ضعیف بین که چندی پیچد به چنار ارجمندی
در صحبت او بلند گردد مانند وی ارجمند گردد
در عهد شباب چند سالی کسب هنری کن و کمالی
تا انکه به روزگار پیری در ذلت مسکنت نمیری
امروز سه سال پیش ازاین نیست بی علم دگر نمی توان زیست
گر صنعت و حرفتی ندانی زحمت ببری ز زندگانی
از طب و طبیعی و ریاضی قلب تو به هر چه است راضی
یک فن بپسند و خاص خود کن تحصیل به اختصاص خود کن
چون خوب کم از بد فزون به ذی فن به جهان ز ذی فنون به
خوانم به تو بیتی از نظامی آن میر سخنوران نامی
(پالانگری به غایت خود بهتر ز کلاه دوزی بد)
آن طفل که قدر وقت دانست دانستن قدر خود توانست
هرچ آنکه رود ز دست انسان شاید که بدست آید آسان
جز وقت که پیش کس نپاید چون رفت ز کف به کف نیاید
گر گوهری از کفت برون تافت در سایه وقت می توان یافت
ور وقت رود ز دستت ارزان با هیچ گهر خرید نتوان
هر شب که روی به جامه خواب کن نیک تامل اندر این باب
کان روز به علم تو چه افزود وز کرده خود چه برده یی سود
روزی که در آن نکرده یی کار آن روز ز عمر خویش مشمار
من می روم و تو ماند خواهی وین دفتر درس خواند خواهی
اینجا چو رسی مرا دعا کن با فاتحه روحم آشنا کن
از ایرج میرزا
ادامه 4 59 بیت
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم تیر 1391 ساعت 17:19 شماره پست: 110
ادامه ۴
خبرگزاری شاهنامه
هر چه در اشعار تو گشتم دقیق اصل مطلب را نفهمیدم رفیق
گاه می گویی که داری انتظار یعنی امشب انتظار من مدار
بعد می گویی فراموشت شده جرم این بدقولی از هوشت شده
پس کنون کآمد ترا مطلب به یاد از چه نایی فورا ای نیکو نهاد
باز گویی حالتت خیلی بد است حالت بد مانع آمد شد است
بعد می گویی دلت پر بار شد دل گشادی مانع این کار شد
دل گشادی را نفهمیدم درست هم دل پر بار لفظی بود سست
من دل پر بار کمتر دیده ام وز کسی این لفظ را نشنیده ام
ثقل اگر داری علاجش مسهل است مسهل این وقت شب هم مشکل است
صرف مسهل ماند از بهر سحر پس چرا امشب نمی آیی دگر
دل گشادی کون گشادی گر بود این صفت در کون تو کمتر بود
من بر آنم که در آن عاری ز مو جو نشاید کرد با چکش فرو
من چنان فهمیده ام از طرز آن که نخواهد رفت مو بر درز آن
با تو آوردن بجا امر لواط راندن فیل است در سم الخیاط
ور غرض اینست که لختی و عور وز ادب داری تو طفره از حضور
من به قربان تو و آن عوریت عوریت بینم به است از دوریت
من برای عوریت غش می کنم نعل ها پنهان در آتش می کنم
عور بنشین در کنارم عور عور عور نیکوتر تن همچو بلور
آرزوی من همین است ای دغل که تو را من عور گیرم در بغل
الغرض شعر تو ناز انگاشتم از تو دل خور گشته دل بر داشتم
زین سبب گفتم ترا ای بی وفا گر نمی خواهی بیایی هم میا
باز می گویم که گر لختی بیا من همانا لخت می خواهم تو را
از برای لختیت جان می دهم آنچه دشوار است آسان می دهم
ور غرض نازست اهل آن نیم من ز ناز و نازیان مستغنیم
عمر من در عشق خوبان سر رسید موی من از ناز خوبان شد سفید
من تمام عمر تا پیرار و پار ناز خوبان می خریدم بار بار
پر ز بار ناز بود انبار من ناز چیدن روی هم بد کار من
حال هم در گوشه دهلیز دل بارها دارم ازان چون بار هل
روی هم آگنده اند آن نازها چون ازر در دکه رزازها
نازهای رنگ رنگ جور جور سرخ و پر طاووسی و سبز و بخور
نازهای ناشی از عقل و جنون ناز آه و ناز اشک و ناز خون
ناز آلوده به عطر اشتیاق ناز قاطی گشته با بوی فراق
ناز قدری زبر و ناز پر لطیف ناز روی میز و ناز توی کیف
ناز نارنگی و ناز زنجبیل ناز سوسن عنبر و ناز قصیل
ناز باید چیدنش پایین در ناز باید هشتنش بالای سر
ناز کار خوبرویان وطن ناز بت رویان تفلیس و وین
مختصر هرگونه ناز زبر و صاف دارم از لطفت به میزان کفاف
گر تو هم کم ناز داری ای پسر هر چه لازم باشدت از من بخر
می فروشم بر تو یک خروار ناز در ازای یک لبو یا یک پیاز
از کدامین جنس می خواهی امیر تا بگویم دامن خود را بگیر
تا بگویم خر بیار و بار کن مثل من در گوشه انبار کن
مفت و ارزان از من بیدل ببر بعد بفروشش گران تر باز خر
ور نداری نقدا اندر کیسه پول بوسه هم از تو توان کردن قبول
ناز بستان در مقابل بوسه ده در مقابل بوسه بی سوسه ده
مفت مفتت هم علی الله می دهم تا ز رنج حفظ آن ها وا رهم
بعد ازین تفضیل ای نازک بدن ناز می خواهی که بفروشی به من
ناز کردن بر من از دیوانگیست صید من چون صید مرغ خانگیست
من چه دارم کز تو پنهانش کنم جان تقاضا کن که قربانش کنم
کیست از من در رهت درویش تر کیست قدرت داند از من بیشتر
چون سگی در خانمانی پیر شد پشم و پیله رفته و اکبیر شد
گر چه زو خدمت نیاید خانه را می دهندش باز نان و لانه را
گر نباشند از وجودش منتفع باز نان از وی نگردد منقطع
او به راحت عمر خود را سر کند پاسبانی را سگ دیگر کند
من هم اندر راه عشق گلرخان چون فراوان خرد کردم استخوان
روزگاران حمل کردم نازشان پاسبان بودم به گنج رازشان
حال دیگر جمله اعزازم کنند غالبا معفو از نازم کنند
طعمه من را بده ای نوش لب پاسبانی از سگ دیگر طلب
با من از روی صمیمیت بجوش ناز را بر تازه عاشق ها فروش
پیر دیرم من ز خود سیرم مکن ای جوان زین بیشتر پیرم مکن!
از ایرج میرزا
پاسخ ایرج میرزا ۳
خبرگزاری شاهنامه
من که خوردم شام و رفتم توی جا گر نمی خواهی بیایی هم میا
از امیر به ایرج میرزا 2 6 بیت
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم تیر 1391 ساعت 17:14 شماره پست: 108
به نام خدایاز امیر به ایرج میرزا ۲
خبرگزاری شاهنامه
بد بود چشم انتظاری ای فقیر من هم اکنون بر همین دردم اسیر
من خبر دارم چه می آید به سر دردمند از حال تو دارد خبر
لیک اینها از فراموشی بود هر چه هست از دست بی هوشی بود
نه که بدقولی به یادم می رود بخدا جان تو یادم می رود
از قضا امشب بسی حالم بد است پیش چشمم حور مانند دد است
راست می خواهی دلم پر بار شد دل گشادی ملانع احضار شد
از ایرج میرزا به امیر ۱
خبرگزاری شاهنامه
پس چرا دیر آیی امشب ای امیر من که مردم ز انتظارت ای فقیر
هفت و نیم است ای جوان پهلوان قدر وقت دوستانت را بدان
چیست دانی بدتر از مکرگ ای نگار انتظار است انتظار است انتظار
آه من العشق و حالاته 96 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم تیر 1391 ساعت 17:47 شماره پست: 106
به نام خدایآه من العشق و حالاته
خبرگزاری شاهنامه
پادشهی رفت به عزم شکار با حرم و خیل به دریا کنار
خیمه شه را لب رودی زدند جشن گرفتند و سروری زدند
بود در آن رود یکی گرد آب کز سخطش داشت نهنگ اجتناب
ماهی ازان ورطه گذشتی چو برق تا نشود در دل آن ورطه غرق
بسکه ازان لجه به خود داشت بیم از طرف او نوزیدی نسیم
تا نشود غرقه در آن لجه بط پا ننهادی به غلط روی شط
قوی بدان سوی نمی کرد روی تا نرود در گلوی او فروی
شه چو کمی خیره درآن لجه گشت طرفه خیالی به دماغش گذشت
پادشهان را همه این است حال سهل شمارند امور محال
با سر و جان همه بازی کنند تا همه جا دست درازی کنند
جام طلایی به کف شاه بود پرت به گرداب کذایی نمود
گفت که هر لشگری شاه دوست آورد این جام به کف آن اوست
هیچ کس از ترس جوابی نداد نبض همه از حرکت ایستاد
غیر جوانی که ز جان شست دست جست به گرداب چو ماهی ز شست
آب فرو برد جوان را به زیر ماند چو در در صدف آبگیر
بعد که نومید شدندی ز وی کام اجل خورده خود کرد قی
از دل آن آب جنایت شعار جست برون چون گهر آبدار
پای جوان بر لب ساحل رسید چند نفس پشت هم از دل کشید
خم شد و آبی که بدش در گلو ریخت برون چون ز گلوی سبو
جام به کف رفت به نزدیک شاه خیره در او چشم تمام سپاه
گفت شها عمر تو پاینده باد دولت و بخت تو فزاینده باد
جام بقای تو نگردد تهی باد روان تو پر از فرهی
روی زمین مسکن و ماوای تو بر دل دریا نرسد پای تو
جای ملک بر زبر خاک به خاک ازین آب غضبناک به
کآنچه من امروز بدیدم در آب دشمن شه نیز نبیند به خواب
هیبت این آب مرا پیر کرد مرگ من از وحشت خود دیر کرد
دید چو در جای مهیب اندرم مرگ بترسید و نیامد برم
دید که آنجا که منم جای نیست جا که اجل هم بنهد پای نیست
آب نه گرداب نه دام بلا دیو در او شیر نر و اژدها
پای من ای شه نرسیده بر او آب مرا برد چو آهن فرو
بود سر راه من سرنگون سنگ عظیمی چو که بیستون
آب مرا جانب آن سنگ برد وین سر بی ترسم بر سنگ خورد
جست به رویم ز کمرگاه سنگ سیل عظیم دگری چون نهنگ
ماند تنم بین دو کوران آب دانه صفت در وسط آسیاب
گشتن این آب به آن آب ضم داد ره سیر مرا پیچ و خم
گشته گرفتار میان دو موج گه به حضیضم برد و گه به اوج
با هم اگر چند بدند آن دو چند لیک در آزردن من یکتنند
همچو فشردند ز دو سو تنم گفتی در منگنه آهنم
بود میانشان سر من گیر و دار همچو دو صیاد سر یک شکار
سیلی خوردی ز دو جانب سرم وه که چه محکم بد سیلی خورم
روی پر از آب و پر از آب زیر هیچ نه پاگیرم و نه دست گیر
هیچ نه یک شاخ و نه یک برگ بود دسترسی نیز نه بر مرگ بود
آب هم الفت ز پی ام می گسیخت دم به دم از زیر پی ام می گریخت
هیچ نمی ماند مرا زیر پا سر به زمین بودم و پا در هوا
جای نه تا بند شود پای من بود گریزنده ز من جای من
آب گهی لوله شدی همچو دود چند نی از سطح نمودی صعود
باز همان لوله دویدی به زیر پهن شدی زیر تنم چون حصیر
رفتن و باز آمدنش کار بود دایما این کار به تکرار بود
من شده گردنده به خود دوک وار در سرم افتاده ز گردش دوار
فرفره سان چرخ زنان دور خود شایق جان دادن فی الفور خود
گاه به زیر آمدم و گه به رو قرقر می کرد مرا در گلو
این سفر آبم چو فزونتر کشید سنگ دگر شد سر راهم پدید
شاخه مرجانی ازان رسته بود جان من ای شاه بدان بسته بود
جام هم از بخت خداوندگار گشته چو من میوه آن شاخسار
دست زدم شاخه گرفتم به چنگ پای نهادم به سر تخته سنگ
غیر سیاهی و تباهی دگر هیچ نمی آمدم اندر نظر
جوشش بالا شده آنجا خموش لیک خموشیش بتر از خروش
کاش که افتاده نبود از برش جوشش آن قسمت بالاترش
زان که در آن جایگه پر ز موج گه به حضیض آمدم و گه به اوج
لیک دراین قسمت ژرف مهیب روی نبودی مگرم بر نشیب
گفتی دارم به سر کوه جای دره ژرفی است مرا زیر پای
مختصرک لرزشی اندر قدم راهبرم بود به قعر عدم
هیچ نه پایان و نه پایاب بود آب همه آب همه آب بود
ناگه دیدم که بر آورده سر جانورانی یله از دور و بر
جمله به من ناب نشان می دهند وز پی بلعم همه جان می دهند
شعله چشمان شرر بارشان بود حکایت کن افکارشان
آب تکان خورد و نهنگی دمان بر سر من تاخت گشاده دهان
دیدم اگر مکث کنم روی سنگ می روم الساعه به کام نهنگ
جای فرارم نه و آرام نه دست ز جان شستن و از جام به
جام چو جان نیک نگه داشتم شاخه مرجان را بگذاشتم
پیش که بر من رسد آن جانور کرد خدایم به عطوفت نظر
موجی ازان قسمت بالا رسید باز مرا جانب بالا کشید
موج دگر کرد ز دریا مدد رستم ازان کشمکش جزر و مد
بحر مرا مرده چو انگار کرد از سر خود رفع چو مردار کرد
شکر که دولت دهن مرگ بست جان من و جان ملک هر دو رست
شاه بر او رافت شاهانه راند دختر خود را به بر خویش خواند
گفت که آن جام پر از می کند با کف خود پیش کش وی کند
مرد جوان جام ز دختر گرفت عمر به سر آمده از سر گرفت
لیک قضا کار دگرگونه کرد جام بشاشت را وارونه کرد
باده نبود آنچه جوان سر کشید شربت مرگ از کف دختر کشید
شاه چو زین منظره خشنود بود امر ملوکانه مکرر نمود
بار دگر جام به دریا فکند دیده بر آن مرد توانا فکند
گفت اگر باز جنون آوری جام ز گرداب برون آوری
جام دگر هدیه جانت کنم دختر خود نیز از آنت کنم
مرد وفا پیشه که از دیرگاه داشت به دل آرزوی دخت شاه
لیک به کس جرات گفتن نداشت چاره بجز راز نهفتن نداشت
چون ز شه این وعده دلکش شنید جامه ز تن کند و سوی شط دوید
دختر شه دید چو جان بازیش سوی گران مرگ سبک تازیش
کرد یقین کاین همه از بهر اوست جان جوان در خطر از مهر اوست
گفت به شه کای پدر مهربان رحم بکن بر پدر این جوان
دست و دلش کوفته و خسته است تازه ز گرداب بلا جسته است
جام در آوردن از این آبگیر طعمه گرفتن بود از کام شیر
ترسمش از بس شده زار و زبون خوب ازین آب نیاید برون
شاه نفرمود به دختر جواب بود جوان آب نشین چون حباب
بر لب سلطان نگذشته جواب از سر دلداده گذر کرد آب
عشق کند جام صبوری تهی آه من العشق و حالاته
از ایرج میرزا
زشت و نفیس
خبرگزاری شاهنامه
گر چه در مالیه ام حالیه من متاذی شدم از مالیه من
حیف باشد که مرا فکر بلند صرف گردد به خرافاتی چند
حیف امروز گرفتارم من ورنه مجموعه افکارم من
جهل از ملت خود بردارم منتی بر سرشان بگذارم
آنچه را گفته ام از زشت و نفیس نیست فرصت که کنم پاک نویس
از ایرج میرزا
دین و وطن
خبرگزاری شاهنامه
فتنه ها در سر دین و وطن است این دو لفظ است که اصل فتن است
صحبت دین و وطن یعنی چه؟ دین تو موطن من یعنی چه؟
همه عالم همه کس را وطن است همه جا موطن هر مرد و زن است
چیست در کله تو این دو خیال که کند خون مرا بر تو حلال
از ایرج میرزا
طلبکار من اند
خبرگزاری شاهنامه
این بزرگان که طلبکار من اند طالب طبع گهربار من اند
کس نشد کِم ز غم آزاده کند فکر حال من افتاده کند
در دهی گوشه باغی بدهد گوسفندی و الاغی بدهد
نگذارد که من آزرده شوم با چنین ذوق دل افسرده شوم
از ایرج میرزا
ذات بی عاطفه
خبرگزاری شاهنامه
آخدا خوب که سنجیدم من از تو هم هیچ نفهمیدم من
تو گر آن ذات قدیم فردی ذات بی عاطفه نامردی
یا تو آن نیستی ای خالق کل که بما وصف نمودند رسل
کاش مرغی شده پر باز کنم تا لب بام تو پرواز کنم
از ایرج میرزا
چاه کن
خبرگزاری شاهنامه
گفت آن چاه کن اندر بن چاه کای خدا تا به کی این چاه سیاه
نه ازین دلو شود پاره رسن نه مرا جان بدر آید ز بدن
رفت از دست به کلی بدنم تا به کی کار ؟مگر من چدنم
کاش چرخ از حرکت خسته شود در فابریک فلک بسته شود
موتور نامیه از کار افتد ترن رشد ز رفتار افتد
زین زلازل که درین فرش افتد کاش یک زلزله در عرش افتد
تا که بردارد دست از سر ناس شر این خلقت بی اصل و اساس
گر بود زندگی این مردن چیست این همه بردن و آوردن چیست
تو چو آن کوزه گر بوالهوسی که کند کوزه به هر روز بسی
خوب چون سازد و آماده کند به زمین کوبد و در هم شکند
باز مرغ هوسش پر گیرد عمل لغو خود از سر گیرد
از ایرج میرزا
کارمند کوچولو
خبرگزاری شاهنامه
بسکه در لیور و هنگام لته دوسیه کردم و کارتن ترته
بس که نت دادم آنکت کردم اشتباه بروت و نت کردم
سوزن آوردم و سنجاق زدم پونز و پنس به اوراق زدم
هی نشستم به مناعت پس میز هی تپاندم دو سیه لای شومیز
هی پاراف هشم و امضا کردم خاطر مدعی ارضا کردم
گاه با زنگ و زمانی با هو پیشخدمت طلبیدم به یورو
تو بمیری ز آمور افتادم از شر و شور و شعور افتادم
چه کنم زان همه شیفر و نومرو نیست در دست مرا غیر زرو
هی بده کارتن و بستان دوسیه هی بیار از در دکان نسیه
از ایرج میرزا
با کلمات خارجی
انقلاب ادبی! 84 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم تیر 1391 ساعت 16:43 شماره پست: 99
انقلاب ادبی
خبرگزاری شاهنامه
ای خدا باز شب تار آمد نه طبیب و نه پرستار آمد
باز یاد آمدم آن چشم سیاه آن سر زلف و بناگوش چو ماه
دردم از هر شب پیش افزون است سوزش عشق ز حد بیرون است
تندتر گشته ز هر شب تب من بدتر از هر شب من امشب من
نکند یاد من آن شوخ پسر نه به زور و نه به زاری نه به زر
کار هر درد دگر آسان است آه ازاین درد که بی درمان است
یا رب آن شوخ دگر باز کجاست کآتش از جان من امشب برخاست
باز چشم که بر او افتاده است که دلم در تک و پو افتاده است
به بساط که نهاده است قدم که من امشب نشکیبم یکدم
بر دلم دایم ازو بیم آمد تلگرافات که بی سیم آمد
ساعت ده شد و جانم به لب است آخر ای شوخ بیا نصف شب است
گر نیایی تو شوم دیوانه عاشقم بر تو شنیدی یا نه
هر چه گفتی تو اطاعت کردم صرف جان بذل بضاعت کردم
حق تو را نیز چو من خوار کند به یکی چون تو گرفتار کند
دوری و بی مزگی باز چرا من که مردم ز فراقت د بیا
بکشی همچو من آه دگری بشوی چشم به راه دگری
تا تو هم لذت دوری نچشی دست از کشتن عاشق نکشی
این سخنها به که می گویم من چاره دل ز که می جویم من
دایم اندیشه و تشویش کنم که چه خاکی به سر خویش کنم
یک طرف خوبی رفتار خودم یک طرف زحمت همکار بدم
یک طرف پیری و ضعف بصرم یک طرف خرج فرنگ پسرم
دایم افگنده یکی خوان دارم زااِر و شاعر و مهمان دارم
هر چه آمد به کفم گم کردم صرف آسایش مردم کردم
بعد سی سال قلم فرسایی نوکری کیسه بری ملایی
گاه حاکم شدن و گاه دبیر گه ندیم شه و گه یار وزیر
با سفرهای پیاپی کردن ناقه راحت خود پی کردن
گرد سرداری سلطان رفتن بله قربان بله قربان گفتن
گفتن اینکه ملک ظل خداست سینه اش آینه غیب نماست
مدتی خلوتی خاص شدن همسر لوطی و رقاص شدن
مرغ ناپخته ز دوری بردن روی نان هشتن و فوری خوردن
ساختن با کمک و غیر کمک از برای رفقا دوز و کلک
باز هم کیسه ام از زر خالی است کیسه ام خالی و همت عالی است
با همه جفت و جلا و تک و پو دان ما پش ایل نیامم ان سل سو {نیم بیت فرانسه}
یعنی یک پول سیاه ندارم
نه سری دارم و نه سامانی نه دهر مزرعه ای دکانی
نه سر و کار به یک بانک مراست نه به یک بانک یکی دانگ مراست
بگریزد ز من از نیمه راه پول غول آمد و من بسم الله
من به بی سیم و زری مانوسم لیک از جای دگر مایوسم
کار امروز من کار بدی است کار انسان قلیل الخردی است
انفلاب ادبی محکم شد فارسی با عربی توام شد
در تجدید و تجدد واشد ادبیات شلم شوربا شد
تا شد از شعر برون وزن و روی یافت کاخ ادبیات نوی
می کنم قافیه ها را پس و پیش تا شوم نابغه دوره خویش
گله من بود از مشغله ام باشد از مشغله من گله ام
همه گویند که من استادم در سخن داد تجدد دادم
هر ادیبی به جلالت نرسد هر خری هم به وکالت نرسد
هر دبنگوز که والی نشود دام اجلاله العالی نشود
هر که یک حرف بزد ساده و راست نتوان گفت رایس الوزراست
تو مپندار که هر احمق خر مقبل السلطنه گردد آخر
کار این چرخ فلک تو در تو ست کس نداند که چه در باطن اوست
نقد این عمر که بسیار کم است راستی بد گذراندن ستم است
این جوانان که تجدد طلبند راستی دشمن علم و ادبند
شعر را در نظر اهل ادب صبر باشد وتد و عشق سبب
شاعری طبع روان می خواهد نه معانی نه بیان می خواهد
آن که پیش تو خدای ادبند نکته چین کلمات عربند
هر چه گویند از آنجا گویند هر چه جویند از آنجا جویند
یک طرف کاسته شان و شرفم یک طرف با همه دارد طرفم
من از این پیش معاون بودم نه غلط کار و نه خااِن بودم
جاکشی آمد و معزولم کرد سه مه آواره و بی پولم کرد
چه کنم؟ مرکزیان رشوه خورند همگی کاسه بر و کیسه برند
بعد گفتند که این خوب نشد لایق خادم محبوب نشد
پیش خود فکر به حالم کردند اَنسپکتُر ژنرالم کردند
چند مه رفت و ماژرهال آمد شُشم از آمدنش حال آمد
یک معون هم ازان کج کلهان پرورش دیده در امعااِ شهان
جسته از بینی دولت بیرون شده افراطی افراطیون
آمد از راه و مزن بر دل شد کار اهل دل از او مشکل شد
چه کند گر متفرعن نشود پس بگو هیچ معاون نشود
الغرض باز مرا کار افزود که مرا تجربه افزون تر بود
چه بگویم که چه همت کردم با ماژرهال چه خدمت کردم
بعد چون کار به سامان افتاد آدروان تازه به کوران افتاد
رشته کار به دست آوردند در صف بنده شکست آوردند
دم علم کرد معاون که منم من در اطراف ماژور موتمنم
کار با من بود از سر تا بن بنده گفتم به جهنم تو بکن!
داد ضمنَن ماژورم دلداری که تو هر کار که بودت داری
باز شد مشغله تفتیش مرا دارد این مشغله دل ریش مرا
کاین اداره به غلط دایره شد چون یکی از شعب سایره شد
اندر این دایره یک آدم نیست پرسنل نیز به آن منضم نیست
شعب دایره من کم شد شیر بی یال و دم و اشکم شد
من رایس همه بودم وقتی مایه واهمه بودم وقتی
آن زمان شمر جلودارم بود اصبحی کاتب اسرارم بود
رواَسا جمله مطیعم بودند تابع امر منیعم بودند
حالیا گوش به عرضم نکنند جز یکی چون همه فرضم نکنند
آن کسانی که بدند اذنابم کار برگشت و شدند اربابم
با حقوق کم و با خرج زیاد جقه چوبیم از رعب افتاد
روز و شب یکدم آسوده نیم من دگر ای رفقا مردنیم
از ایرج میرزا
زهره و منوچهر قسمت اخر
خبرگزاری شاهنامه
آه چه غرقاب مهیبی است عشق! مهلکه پر ز نهیبی است عشق
غمزه خوبان دل عالم شکست ! شیر دل است آنکه ازین غمزه رست
خبرگزاری شاهنامه
زهره و منوچهر قسمت ششم 28 بیت
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم تیر 1391 ساعت 19:14 شماره پست: 96
به نام خدایزهره و منوچهر قسمت ششم
خبرگزاری شاهنامه
گفت برو کار تو را ساختم در ره لاقیدیت انداختم
بار محبت نکشیدی بکش! زحمت هجران نچشیدی بچش
چاشنی وصل ز دوری بود مختصری هجر ضروری بود
تا سخط هجر بیابی همی با دگران سخت نتابی همی
زهره چو بنمود به گردون صعود باز منوچهر در آن نقطه بود
مست صفت سست شد اعصاب او برد در آن حال کمی خواب او
از پس یک لحظه ز خمیازه یی جست ز جا بر صفت تازه یی
چشم چو زان خواب گران برگشود غیر منوچهر شب پیش بود
دید کمی کوفتگی در تنش لیک نشاطی به دل روشنش
گفتی ازان عالم تن در شده وارد یک عالم دیگر شده
در دل او هست نشاط دگر دور و بر اوست بساطی دگر
جمله اعضای تنش تر شده قالبش از قلب سبکتر شده
لحظه یی اینگونه تصاریف داشت پس تنش آسود و عرق واگذاشت
چشم چو بگشود در آن دامنه دید که جا تر بود بچه نه
خواست رود دید که دل مانع است پای هم البته به دل تابع است
عشق شکار از دل او سلب شد رفت و شکار تپش قلب شد
هیچ نمی کند ازان چشمه دل جان و دلش گشته بدان متصل
همچو لَ ایمی که سر سبزه ها گم کند انگشتری پر بها
گویی مانده است در آنجا هنوز چیزکی از زهره گیتی فروز
بر رخ آن سبزه نیلی فراش رفته و مانده است به جا جای پاش
از اثر پا که بر آن هشته بود سبزه چو او داغ به دل گشته بود
می دهد اما به طریقی بدش سبزه خوابیده نشان قدش
گفت که گر گیرمش اندر بغل نقش رخ سبزه پذیرد خلل
این سر و این سینه و این ران او این اثر پای در افشان او
گر بزنم بوسه بر آن جای پای سبزه خوابیده بجنبد ز جای
حیف بود دست بر این سبزه سود به که بماند به همان سان که بود
این گره آنست که او بسته است بر گره او نتوان برد دست
بسته او را به چه دل واکنم به که بر این سبزه تماشا کنم
زهره و منوچهر قسمت پنجم
خبرگزاری شاهنامه
زهره پی بوسه چو رخصت گرفت بوسه خود از سر فرصت گرفت
همچو جوانی که شبان گاه مست کوزه آب خنک آرد بدست
جست و گرفت از عقب او را به بر کرد دو پا حلقه بر او چون کمر
داد سرش را به دل سینه جا به به ازان متکی و متکا
دست به زیر زنخش جای داد دست دگر بر سر دوشش نهاد
تار دو گیسوش کشیدن گرفت لب به لبش هشت و مکیدن گرفت
زهره یکی بوسه ز لعلش ربود بوسه مگر اتش سوزنده بود
بوسه یی از ناف در امد برون رفت دگر باره به ناف اندرون
هوش ز هم برده و مدهوش هم هر دو فتادند در آغوش هم
کوه صدا داد از آن بانگ بوس نوبتی عشق فرو کوفت کوس
داد یکی زان دو کبوتر صفیر آه که شد کودک ما بوسه گیر
آن دگری گفت که شادیم شاد بوسه ده و بوسه ستان شاد باد!
یک وجب از شاخه بجستند باز بوسه که رد شد بنشستند باز
خود ز شعف بود که این پر زدند یا ز اسف دست بهم برزدند؟
...............................................................................
زهره و منوچهر قسمت چهارم 16 بیت
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم تیر 1391 ساعت 18:55 شماره پست: 94
به نام خدایزهره و منوچهر قسمت چهارم
خبرگزاری شاهنامه
بود به بند تو خداوند عشق خواست نبرد گلویت بند عشق
باش که حالا به تو حالی کنم دق دل خود به تو خالی کنم
ثانیه یی چند بر او چشم بست برقی ازاین چشم به آن چشم جست
یکدوسه نوبت به رخش دست برد گر چه نزد بر رخ او دستبرد
کَند بنای دل او را زبن کرد به وی عشق خود انژکسیون
باز جوان عذر تراشی گرفت راه تبری و تحاشی گرفت
گفت که ای دخترک با جمال تعبیه در نطق تو سحر حلال
با چه زبان از تو تقاضا کنم شر ترا از سر خود وا کنم
گر به یکی بوسه تمام است کار این لب من آن لب تو هان بیار
گر بکشد مهر تو دست از سرم من سر تسلیم به پیش آورم
گر شوی از من به یکی بوسه سیر خیز علی الله بیا و بگیر
عقل چو از عشق شنید این سخن گفت که : یا جای تو یا جای من
عقل و محبت بهم آویختند خون ز سر و صورت هم ریختند
چون که کمی خون ز سر عقل ریخت جست و ز میدان محبت گریخت
گفت برو آن تو و آن یار تو آن به کف یار تو افسار تو
رو که خدا بر تو مددکار باد حافظت از این زن بدکار باد
زهره و منوچهر قسمت سوم
خبرگزاری شاهنامه
کان ز پی بذل زر امد پدید شاخه برای ثمر آمد پدید
نور فشانی است غرض از چراغ بهر تفرج بود آیین باغ
در ثمین از پی تزیین بود دختر بکر از پی کابین بود
غنچه که در طرف چمن وا شود می نتوان گفت که رسوا شود
مه که ز نورش همه را قسمتست می نتوان گفت که بی عصمتست
حسن تو بر حد نصاب آمده بیشتر از حد و حساب آمده
حیف نباشد تو بدین خط و خال بر نخوری بر ندهی از جمال
عشق که نبود به تو تنها گلی عشق که شد هم گل و هم بلبلی
زندگی عشق عجب زندگیست زنده که عاشق نبود زنده نیست
حسن بلا عشق ندارد صفا لازم و ملزوم همند این دوتا
قدر جوانی که ندانی بدان چند صباحی که جوانی بدان
بعد که ریش تو رسد تا کمر با تو کسی عشق نورزد دگر
عشق به هر دل که کند انتخاب همچو رود نرم که در دیده خواب
عشق بدین مرتبه سهل القبول بر تو گران آمده ای بوالفضول
گر تو نداری صفت دلبری مرد نه یی صفحه یی از مرمری
پرده نقاشی الوانیا ساخته از زر بت بی جانیا
از تو همان چشم شود بهره ور عضو دگر بهره نبیند دگر
عکس تو در چشم من افتاده است مستی چشم من از آن باده است
این که تو گفتی که ز مهری بری فارغی از رسم و ره دلبری
آن لب لعل تو هم اندر نهفت وصف ترا با من اینگونه گفت
گفت و نگفته است یقینا دروغ تازه رسیدی تو به حد بلوغ
شاخ تو پیوند نخورده هنوز طوطی تو قند نخورده هنوز
جمع نگشته است هنوز از عفاف دامن پیراهن تو روی ناف
وصل تو بر شیفتگان نوبر است نوبر هر میوه گرامی تر است
من هم ازان سوی تو بشتافتم کاشهب تو تازه نفس
از تو توان لذت بسیار برد با تو توان تخته زد و باده خورد
با تو توان خوب هم آغوش شد خوب در آغوش تو بی هوش شد
می گذرد وقت غنیمت شمار بر خور ازین سفره بی انتظار!
چون سخن زهره به اینجا رسید کار منوچهر به سختی کشید
دید به گل رفته فرو پای او شورشی افتاده بر اعضای او
دل به برش زیر و زبر می شود عضو دگر طور دگر می شود
گویی جامی دو کشیده است می نشوه شده داخل شریان وی
یا مگر از رخنه پیراهنش مورچگان یافته ره بر تنش
رفت ازین غصه فرو در خیال کاین چه خیال است و چه تغییر حال
از چه دلش در تپش افتاده است حوصله در کشمکش افتاده است
گرسنه بودش دل و سیرش نگاه ظاهر او معنی خواه و نخواه
شرم بر او راه نفس می گرفت رنگ به رخ داده و پس می گرفت
رنگ پریده اگر اندر هوا قابل حس بودی و نشو و نما
زان همه الوان که ازان رخ پرید قوس و قزح می شدی آنجا پدید
خواست نیفتاده به دام بلا خیزد و زان ورطه زند ورجلا
گفت دریغا که نکرده شکار هیچ نیفتاده تفنگم به کار
گور و گوزنی نزده بر زمین کبک نیاویخنه بر قاچ زین
سایه برفت و بپرید آفتاب شد سرما گرم چو این جوی آب
سوخت ز خورشید رخ روشنم غرق عرق شد ز حرارت تنم
خانگیانم نگران منند چشم به ره منتظران منند
صحبت عشق و هوس امروز بس منتظران را به لب آمد نفس
جمعه دیگر لب این سنگ جو باد میان من و تو رانده وو
زهرi چو بشنید نوای فراق طاقتش از غصه و غم گشت طاق
دید که مرغ دلش آسیمه سر در قفس سینه زند بال و پر
خواهد ازان تنگ مکان برجهد بال زنان سر به بیابان نهد
روی هم افکند دو کف از اسف باز سوی سینه خود برد کف
داد بر آرامگه دل فشار تا نکند مرغ دل از وی فرار
اشک به دور مژه اش حلقه بست ژاله به پیرامون نرگس نشست
گفت که آه ای پسر سنگدل ای ز دل سنگ تو خارا خجل
مادر تو گر چو تو مناعه بود هیچ نبودی تو کنون در وجود
ای عجبا آنکه ز زن آفرید چون ز زن اینگونه تواند برید
حیف بود از گهر پاک تو این همه خودخواهی و امساک تو
این چه دلست ای پسر بی نظیر سخت تر از سنگ و سیه تر ز قیر
تا به کی آرم به تو عجز و نیاز وای که یک بوسه و اینقدر ناز؟
این همه هم جور و ستم می شود از تو ز یک بوسه چه کم می شود
گر چه مرا بی تو روا کام نیست بی تو مرا لحظه یی آرام نیست
گر تو محبت گنه انگاشتی این همه حسن از چه نگهداشتی
کاش شود با تو دو روزی ندیم نایب هم قد تو عبد الرحیم
یک دو شبی باش به پهلوی او تا که کند در تو اثر خوی او
تا تو بیاموزی ازآن خوش خصال طرز نظر بازی و غنج و دلال
بین که خداوند چه خوبش نمود پادشه ملک قلوبش نمود
مکتب عشق است سپرده به او اوست که از جمله بتان برده گو
آنچه ندانی تو ازو یادگیر مشق نکوکاری ز استاد گیر
خوب ببین خوب رخان چون کنند صید خواطر به چه افسون کنند
اهل نظر جمله دعایش کنند شیفتگان جان به فدایش کنند
خلق بسوزند به راهش سپند تا نرسد خوی خوشش را گزند
وه چه بسا سیم رخ و سیم ساق بهر وی از شوی گرفته طلاق
این همه از عشق تحاشی مکن سفسطه و عذر تراشی مکن
جمعه و تعطیل ، شتابت ز چیست با همه تعجیل ایابت ز چیست؟
رنج چو عادت شود آسودگیست قید بی آلایشی آلودگی ست
گر تو نخواهی که دمد آفتاب باز کن آن لعل لب و گو متاب
گر به رخت مهر رساند زیان دامن پاچین کنمت سایه بان
جا دهمت همچو روان در تنم گیرمت اندر دل پیراهنم
در شکن زلف نهانت کنم مخفی و محفوظ چو جانت کنم
دسته یی از طره خود برچنم بادزنی سازم و بادت زنم
اشک ببارم به رخت آنقدر تا نکند در تو حرارت اثر
سازمت از چشمه چشم زلال چاله لب چاه زنخ مال مال
آن دو کبوتر که به شاخ اندرند حامل تخت من نام آورند
چون سفر و سیر کنم در هوا تخت مرا حمل دهند آن دوتا
بر شوم از خاک به سوی سپهر تند تر از تابش انوار مهر
گویمشان آمده پر وا کنند بر سر تو سایه مهیا کنند
این که گه از شاه بترسانیم گه زن مردم به غلط خوانیم
هیچ ندانی تو که من کیستم آمده اینجا ز پی چیستم
من که تو بینی به تو دلباختام روی ترا قبله خود ساختم
حجله نشین فلک سوم عاشق و معشوق کن مردمم
شور به ذرات جهان می دهم حسن به این عشق بدان می دهم
چشم به هر کس که بدوزم همی خرمن هستیش بسوزم همی
عشق یکی بیش و یکی کم کنم بیش و کم آن تو منظم کنم
هر که ببینم به جنون می رود دارد از اندازه برون می رود
عشق عنان جانب خون می کشد کار محبت به جنون می کشد
مختصری رحم به حالش کنم راهنمایی به وصالش کنم
چاشنی خوان طبیعت منم زین سبب از بین خدایان زنم
گرچه همه عشق بود دین من باد بد او لعنت و نفرین من
داد به من چون غم و زحمت زیاد قسمت او جز غم و زحمت مباد
تا بود افسرده و ناکام باد عشق خوش آغاز و بد انجام باد
یا ز خوشی میرد یا از ملال هیچ مبیناد رخ اعتدال
باد چو اطفال همیشه خجول بی سببی خوش دل و بی خود ملول
خانه خدایی کند آن را به روز خادم مستی به لقب خانه سوز !.....
پهن کند بستر خوابش به شام خادمه یی بوالهوس آشفته نام
باد گرفتار به لا و نعم خوف و رجا چیره بر او دمبدم
صبر و شکیبایی ازو دور باد با گله و دغدغه محشور باد
آنکه خداوند خدایان بود خالق ما و همه کیهان بود
عشق چو در قالب من آفرید قالب من قالب زن آفرید
گر تو شوی با من جاوید مع! زنده و جاوید شوی بالتبع
نیست فنا چون به من اندر زمن زنده جاوید شوی همچو من
من نه ز جنس بشرم یا پری دارم ازین هر دو گهر برتری
ربة نوعم به زبان عرب داور حسنم به لسان ادب
اول اسم تو چو باشد منو هست مرا خواندن مینو نکو
مینوی عشقم من و عشقم فن است وان همه شیدایی و شور از من است
گر نبدی مرتع من در فلک سفره هستی نشدی با نمک
سر به سر عشق نهادن خطاست آلهه عشق بسی ناقلاست
حکم به درویش و به سلطان کند هر چه کند با همه یکسان کند
گر تو نخندی به رخم این سفر بر لب خود خنده نبینی دگر
گر چه تو در حسن امیر منی عاقبة الامر اسیر منی
آلهه عشق بسی زیرک است پیر خرد در بر او کودک است
حسن شما آدمیان کم بقاست عشق بود باقی و باقی فناست
جمله عشاق مطیع منند مظهر افکار بدیع منند
هر چه لطیف است در این روزگار وانچه بود زینت و نقش و نگار
آنچه بود عشرت روی زمی وانچه ازو کیف کند آدمی
شعر خوش و صوت خوش و روی خوش ساز خوش و ناز خوش و بوی خوش
فکر بدیع همه دانشوران نغمه جان پرور رامشگران
جمله برون آید ازین کارگاه کز اثر سعی من افتد به راه
جمله ز آثار شریف من اند یکسره مصنوع ظریف من اند
بذر محبت را من داشتم کآمده و روی زمین کاشتم
روی زمین است چو کانوای من طرح کنم بر رخش انواع فن
روی زمین هر چه مرا بنده اند شاعر و نقاش و نویسنده اند
گه رافااِل گه میکلانژ آورم گاه هومر گه هرودت پرورم
گاه کمال الملک آرم پدید روی صنایع کنم از وی سپید
گاه قلم در کف دشتی دهم بر قلمش روی بهشتی دهم
گاه به خیل شعرا لج کنم خلقت فرزانه ایرج کنم
تار دهم در کف درویش خوان تا بدمد بر بدن مرده جان
گاه زنی همچو قمر پرورم در دهنش تنگ شکر پرورم
من کلنل را کلنل کرده ام پنجه وی رهزن دل کرده ام
نام مجازیش علی نقی نام حقیقیش ابوالموسقی
دقت کامل شده در ساز او بی خبرم لیک ز آواز او
پیش خود آموخته آواز را لیک من آموختمش ساز را
من شده ام ماشطه خط و خال تا تو شدی همچو بدیع الجمال
من به رخت بردم از آغاز دست تا شدم امروز به تو پای بست
من چو به حسن تو نبردم حسد نوبر حسن تو به من می رسد
من چو ترا خوب بیاراستم از پی حظ دل خود خواستم
من گل روی تو نمودم پدید خار تو بر پای خود من خلید
آن که خداوند بود بر سپاه بر فلک پنجمش آرامگاه
نامش مریخ خداوند عزم کارش پروردن مردان رزم
معبد او ساخته از سنگ و روست تربیت مرد سلحشور ازوست
بین خدایان به همه غالب است طاعت او بر همه کس واجب است
با همه ارباب در انداخته نزد من اما سپر انداخته
خیمه جنگش شده بالین من معرکه اش سینه سیمین من
مغفر او جام شراب من است نیزه او سیخ کباب من است
بر همه دعوی خدایی کند وز لب من بوسه گدایی کند
مایل بی عاری و مستی شده شخص بدان هیمنه دستی شده
بر لب او خنده نمی دید کس مشغله اش خوردن خون بود و بس
عاقبت الامر ادب کردمش معتدل و صلح طلب کردمش
صد من ازو سیم و زر اندوختم تاش کمی عاشقی آموختم
حال غرور و ستمش کم شده مختصری مرد که آدم شده
طبل بزرگش که اگر دم زدی صلح دول را همه بر هم زدی
گوشه یی افتاده و وارو شده میز غذا خوردن یارو شده
خواهم اگر بیش لوندی کنم مفتضحش چون بز قندی کنم
مسخره عالم بالا شود حاج زکی خان خداها شود!
زهره و منوچهر قسمت دوم 113 بیت
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم تیر 1391 ساعت 17:57 شماره پست: 92
به نام خدایزهره و منوچهر قسمت دوم
خبرگزاری شاهنامه
گربه صفت ورجه و گازم بگیر ول ده و پرتم کن و بازم بگیر
طفل شو و خسب به دامان من شیر بنوش از سر پستان من
از سر زلفم طلب مشک کن با نفس من عرقت خشک کن
ورجه و شادی کن و بشکن بزن گل بکن از شاخه و بر من بزن
دست بکش بر شکم صاف من بوسه بزن بر دهن ناف من
ماچ کن از سینه سیمین من گاز بگیر از لب شیرین من
همچو گلم بو کن و چون مل بنوش بفکن و لختم کن و بازم بپوش
غنچه صفت خنده کن و باز شو عشوه شو و غمزه شو و ناز شو
قلقلکم می ده و نشگان بگیر من چه بگویم چه بکن جان بگیر !
گفت و دگر باره طلب کرد بوس باز شد آن چهره خندان عبوس
از غضب افگنده بر ابرو گره از پی پیکار کمان کرده زه
خواست چو با زهره کند گفتگو روی هم افتاد دو مژگان او
خفتن مژگانش نه از ناز بود بلکه در آن خفتگی یک راز بود
امر طبیعی است که در بین راه چون برسد مرد لب پرتگاه
خواهد از این سو چو به آن سو جهد چشم خود از واهمه بر هم نهد
تازه جوان عاقبت اندیش بود با خبر از عاقبت خویش بود
دید رسیدست لب پرتگاه واهمه را چشم ببست از نگاه
آه چه غرقاب مهیبی است عشق! مهلکه پر ز نهیبی است عشق
کیست که با عشق بجوشد همی وز دو جهان دیده نپوشد همی
باری ازان بوسه جوان دلیر واهمه بگرفت و سر افگند زیر
گفت که ای نسخه بدل از پری جلد سوم از قمر و مشتری
عطف بیان از گل و سرو و سمن جمله تاکید ز باغ و چمن
دانمت از جنس بشر برتری لیک ندانم بشری یا پری؟
عشوه از این بیش به کارم مکن صرف مساعی به شکارم مکن
بر لبم آنقدر تلنگر مزن جاش بماند به لبم پر مزن
شوخ مشو، شعبده بازی مکن پیش میا دست درازی مکن
دست مزن تا نشود زینهار عرض من لاله صفت داغدار
گر اثری ماند از انگشت تو باز شود مشت من و مشت تو
عذر چه آرد به کسان روی من یک منم و چشم همه سوی من
ظهر که در خانه نهم پای خود بگذرم از موقف لالای خود
آن که قدش چفته چو شمشیر شد تا قد من راست تر از تیر شد
بیند اگر در رخ من لکه یی بی شک از آن لکه خورد یکه یی
تا دل شب غرغر و غوغا کند مفتضحم سازد و رسوا کند
خلق چه دانند که این داغ چیست بر رخ من داغ تو یا داغ کیست
کیست که این ظلم به من کرده است مرد برد تهمت و زن کرده است
شهد لب من نمکیده است کس در قرق من نچریده است کس
هیچ خیالی نزده راه من بدرقه کس نشده آه من
زاغجه کس ننشستم به بام باد به گوشم نرسانده پیام
سیر ندیده نظری در رخم شاد نگشته دلی از پاسخم
هیچ پریشان نشده خواب من ابر ندیده شب مهتاب من
آینه من نپذیرفته زنگ پای ثباتم نرسیده به سنگ
خورده ام از خوب رخان مشتها سوزن نشگان ز سرانگشتها
خوب رخان خوش روشان خیل خیل سوی من آیند همه همچو سیل
عصر گذر کن طرف لاله زار سرو قدان بین همه لاله عذار
هر زن و مردی که به من بنگرد یک قدم از پهلوی من نگذرد
عشوه کنان بگذرد از سوی من تا زند آرنج به بازوی من
گر چه جوانم من و صاحب جمال مهر بتان را نکنم احتمال
زن نکند در دل جنگی مقام عشق زنان است به جنگی حرام
عاشقی و مرد سپاهی کجا دادن دل دست دست مناهی کجا ؟
جایگه من شده قلب سپاه قلب زنان را نکنم جایگاه
مردم بی اسلحه چون گوسفند در قرق غیرت ما می چرند
گرگ شناسیم و شبانیم ما حافظ ناموس کسانیم ما
تا که بر این گله بزرگی کنیم نیست سزاوار که گرگی کنیم
خون که چکد بهر وطن روی خاک حیف بود گر نبود خون پاک
قلب سپاه است چو ماوای من قلب فلا ن زن نشود جای من
مکر زنان خوانده ام اندر رمان عشق زنان دیده ام از این و آن
دیده و دانسته نیفتم به چاه کج نکنم پای خود از جایگاه
شاه پرستی است همه دین من حب وطن پیشه و آیین من
بیند اگر حضرت اشرف مرا آید و بیرون کند از صف مرا
گر شنود شاه غضب می کند بی ادبان را شه ادب می کند
هر چه میان من و تو بگذرد باد بر شاه خبر می برد
باد بر شاه برد از هوا کوه بگوید به زبان صدا
بر سر ما فکری اگر ره کند خلقت آن فکر خود شه کند
فرم نظام است چو در بر مرا صحبت زن نیست میسر مرا
بعد که آیم به لباس سویل از تو تحاشی نکنم بی دلیل
ناز میاموز تو سرباز را بهر خود اندوخته کن ناز را
خیز و برو دست بدار از سرم نیز مبر دست به پایین ترم!
زهره که در موقع گفتار او بود فنا در لب گلنار او
مانده در او خیره چو صورتگری در قلم صورت بهت آوری
یا چو کسی هیچ ندیده تذرو دیده تذروی به سر شاخ سرو
دید چو انکار منوچهر را کرد فزون در طلبش مهر
پنجه عشقست و قوی پنجه یی است کیست کز این پنجه در اشکنجه نیست
منع بتان عشق فزون تر کند ناز دل خون شده خون تر کند
هر چه به آن دیر بود دسترس بیش بود طالب آن را هوس
هر چه که تحصیل وی آسان بود قدر کم و قیمتش ارزان بود
لعل همان سنگ بود لیک سرخ هست بسا سنگ چو او نیک سرخ
لعل ز معدن چو کم آید به در لاجرم از سنگ گران سنگ تر
گر رادیوم نیز فراوان بدی قیمت احجار بیابان بدی
پس ز جهان هر چه ز زشت و نکوست قیمت آن اجرت تحصیل اوست
الغرض آن انجمن آرای عشق ماهی مستغرق دریای عشق
آتش مهر ابد اندوخته در شرر آتش خود سوخته
گر چه ازو آیت حرمان شنید بیش شدش حرص و فزون شد امید
گفت جوان هر چه بود ساده تر هست به دل باختن آماده تر
مرغ رمیده نشود زود رام دام ندیده است که افتد به دام
جست ز جا با قد چون سلسله طعنه و تشویق و عتاب و گله
گفت چه ترسوست جوان را ببین صاحب شمشیر و نشان را ببین!
آن که ز یک زن بود اندر گریز در صف مردان چه کند جست و خیز
مرد سپاهی و به این کم دلی بچه به این جاهلی و کاهلی!
بسکه ستم بر دل عاشق کند عاشق بیچاره دلش دق کند
گرچه به خوبی رخت ورد نیست بین جوانان چو تو خونسرد نیست
مرد رشید اینهمه وسواس چیست مرد رشیدی ز کست پاس چیست
پلک چرا روی هم انداختی روز به خود بهر چه شب ساختی؟
جز من و تو هیچ کس اینجا که نیست پاس که داری و هراست ز چیست؟
سبزه تو ترسی که گواهی دهد نامه به ارکان سپاهی دهد
سبزه که جاسوس نباشد به باغ دادن راپورت نداند کلاغ
قلعه بگی نیست که جلبت کند حاکم شرعی نه که حدت زند
نیست در اینجا ماژوری محبسی منصب تو از تو نگیرد کسی
بیهده از شاه مترسان مرا جان من آنقدر مرنجان مرا
در تو نیابد غضب شاه راه هیچ مترس از غضب پادشاه
عشق فکن در سر مردم منم عشق تو را در سر شاه افگنم
چون گل رخسار تو وا می شود شاه هم از زهره رضا می شود
این همه محجوب شدن بیخود است حجب ز اندازه فزون تر بد است
مرد که در کار نباشد جسور دور بود از همه لذات دور
هر که نهد پای جلادت به پیش عاقبت از پیش برد کار خویش
آن که بود شرم و حیا رهبرش خلق ربایند کلاه از سرش
هر که کند پیشه خود را ادب در همه کار از همه ماند عقب
کام طلب ،نام طلب می شود شاخ گل خشک حطب می شود
زندگی ساده در این روزگار ساده مشو هیچ نیاید به کار
گر تو هم اینقدر شوی گول و خام هیچ ترقی نکنی در نظام
آتش سرخی تو خمودت چرا؟ آب روانی تو جمودت چرا
تازه جوانی تو جوانیت کو؟ عید بود خانه تکانیت کو؟
لعل ترا هیچ به از خنده نیست اخم به رخسار تو زیبنده نیست
گر نه پی عشق و هوا داده اند این همه حسن از چه ترا داده اند؟
زهره و منوچهر
خبرگزاری شاهنامه
صبح نتابیده هنوز آفتاب وانشده دیده نرگس ز خواب
تازه گل آتشی مشکبوی شسته ز شبنم به چمن دست و روی
منتظر هوله باد سحر تا که کند خشک بدان روی تر
ماه رخی چشم و چراغ سپاه نایب اول به وجاهت چو ماه
صاحب شمشیر و نشان در جمال بنده مهمیز ظریفش هلال
نجم فلک عاشق سر دو شی اش زهره طلبکار هم آغوشی اش
نیر و رخشان چو شبه چکمه اش خفته یکی شیر به هر تکمه اش
دوخته بر دور کلاهش لبه وان لبه بر شکل مه یک شبه
بافته بر گردن جانها کمند نام کمندش شده واکسیل بند
کرده منوچهر پدر نام او تازه تر از شاخ گل اندام او
چشم بمالید و بر آمد ز خواب با رخ تابنده تر از آفتاب
روز چو روز خوش آدینه بود در گرو خدمت عادی نبود
خواست به میل دل و وفق مرام روز خوش خویش رساند به شام
چون ز هوس های فزون از شمار هیچج نبودش هوسی جز شکار
اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ تاخت به صحرا پی نخجیر و رنگ
رفت کند هر چه مرال است و میش بر خی بازوی توانای خویش
از طرفی نیز در آن صبحگاه زهره مهین دختر خالوی ماه
آلهه عشق و خداوند ناز آدمیان را به محبت گداز
پیشه وی عاشقی آموختن خرمن ابنا بشر سوختن
خسته و عاجز شده در کار خود واله و آشفته چو افکار خود
خواست که بر خستگی آرد شکست یک دو سه ساعت کشد از کار دست
سیر گل و گردش باغی کند تازه ز گل گشت دماغی کند
کند ز بر کسوت افلاکیان کرد به سر مقنعه خاکیان
خویشتن آراست به شکل بشر سوی زمین کرد ز کیهان گذر
آمد از آراگه خود فرود رفت بدان سو که منوچهر بود
زیر درختی به لب چشمه سار چشم وی افتاد به چشم سوار
تیر نظر گشت در او کارگر کارگر ست آری تیر نظر
لرزه بیفتاد در اعصاب او رنگ پرید از رخ شاداب او
گشت به یک دل نه به صد دل اسیر در خم فتراک جوان دلیر
رفت که یکباره دهد دل به باد یاد الوهیت خویش اوفتاد
گفت به خود خلقت عشق از منست این چه ضعیفی و زبون گشتنست
من که یکی عنصر افلاکیم از چه زبون پسر خاکیم
آلهه عشق منم در جهان از چه به من چیره شود این جوان
من اگر آشفته و شیدا شوم پیش خدایان همه رسوا شوم
عشق که از پنجه من زاده است وز شکن زلف من افتاده است
با من اگر دعوی کشتی کند با دگران پس چه درشتی کند؟
خوابگه عشق بود مشت من زاده من چون گزد انگشت من ؟
تاری از آن دام که دایم تنم در ره این تازه جوان افگنم
عشق نهم در وی و زارش کنم طرفه غزالی است شکارش کنم
دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او
جنبش یک گوشه ابروی من می کشدش سایه صفت سوی من
من که بشر را به هم انداختم عاشق و دلداده هم ساختم
خوب توانم که کنم کار خویش سازمش از عشق گرفتار خویش
گر چه نظامی است غلامش کنم منصرف از شغل نظامش کنم
این همه را گفت وقوی کرد دل داد به خود جرات و شد مستقل
کرد نهان عجز و عیان ناز خویش هیمنه ای داد به آواز خویش
گفت سلام ای پسر ماه و هور چشم بد از روی نکوی تو دور
ای ز بشر بهتر و بگزیده تر بلکه ز من نیز پسندیده تر
ای که پس از خلق تو خلاق تو همچو خلایق شده مشتاق تو
ای تو بهین میوه باغ بهی غنچه سرخ چمن فرهی
چین سر زلف عروس حیات خال دلارای رخ کاینات
در چمن حسن گل و فاخته سرخ و سفیدی به رخت تافته
بسکه تو خلقت شده یی شوخ و شنگ گشته به خلقت کن تو عرصه تنگ
کز پس تو باز چه رنگ آورد حسن جهان را به چه قالب برد
بی تو جهان هیچ صفایی نداشت باغ امید آب و هوایی نداشت
قصد کجا داری و نام تو چیست در دل این کوه مرام تو چیست
کاش فرود آیی ازان تیز گام کز لب این چشمه ستانیم کام
در سر این سبزه من و تو به هم خوش بهم آییم در این صبحدم
مغتنم است این چمن دلفریب ای شه من پای در آر از رکیب
شاخ گلی پا به سر سبزه نه شاخ گل اندر وسط سبزه به
بند کن آن رشته به قرپوس زین جفت بزن از سر زین بر زمین
خواهی اگر پنجه بهم افگنم وز دو کف دست رکابی کنم
تا تو نهی بر کف من پای خود گرم کنی در دل من جای خود
یا که بنه پای به سر دوش من سر بخور از دوش در آغوش من
نرم و سبک روح بیا در برم تات چو سبزه به زمین گسترم
بوسه شیرین دهمت بی شمار قصه شیرین کنمت صد هزار
کوه و بیابان پی آهو مبر غصه هم چشمی آهو مخور
گرم بود روز دل کوهسار آهوکا دست بدار از شکار
حیف بود کز اثر آفتاب کاهد ازان روی چو گل آب و تاب
یا ز دم باد جنایت شعار بر سر زلفت بنشیند غبار
خواهی اگر با دل خود شور کن هر چه دلت گفت همان طو.ر کن
این همه بشنید منوچهر ازاو هیچ نیامد به دلش مهر ازاو
روح جوان همچو دلش ساده بود منصرف از میل بت و باده بود
گر چه به قد اندکی افزون نمود سال وی از شانزده افزون نبود
کشمکش عشق ندیده هنوز لذت مستی نچشیده هنوز
با همه نوش لبی ای عجب کز می نوشش نرسیده به لب
بود در او روح سپاهیگری مانع دل باختن و دلبری
لا جرم از حجب جوابی نداد یافت خطایی و خطایی نداد
گویی چسبیده ز شهد زیاد لب به لب آن پسر حور زاد
زهره دگر بار سخن ساز کرد زمزمه دلبری آغاز کرد
کای پسر خوب تعلل مکن در عمل خیر تامل مکن
مهر مرا ای به تو از من درود بینی و از اسب نیایی فرود؟
صبح به این خرمی و این چمن با چمن آرا صنمی همچو من
حیف نباشد که گرانی کنی صابری و سخت کمانی کنی
لب مفشار این همه بر یکدگر رنگ طبیعی ز لب خود مبر
بر لب لعلت چو بیاری فشار رنگ طبیعی کند از وی فرار
یا برسد سرخی او را شکست یا کندش سرخ تر از آنچه هست
آنکه ترا این دهن تنگ داد وان لب جان پرور گلرنگ داد
داد که تا بوسه فشانی همی گه بدهی گه بستانی همی
گاه به ده ثانیه بی بیش و کم گیری سی بوسه ز من پشت هم
گاه یکی زبوسه ببخشی ز خویش مدتش از مدت سی بوسه بیش
بوسه اول ز لب آید به در بوسه ثانی کشد از ناف سر
حال ببین میل کدامین تراست هر دو هم ار میل تو باشد رواست
باز چو این گفت و جوابی ندید زور خدایی به تن اندر دمید
دست زد و بند رکابش گرفت ریشه جان و رگ خوابش گرفت
خواه نخواه از سر زینش کشید در بغل خود به زمینش کشید
هر دو کشیده سر سبزه دراز هر دو زده تکیه بر آرنج ناز
قد متوازی و محاذی دو خد گویی کاندازه بگیرند قد
عارض هر دو شده گلگون و گرم این یکی از شهوت و آن یک ز شرم
عشق به آزرم مقابل شده بر دو طرف مساله مشکل شده
زهره طناز به انواع ناز کرد بر او دست تمتع دراز
تکمه به زیر گلویش هر چه بود با سر انگشت عطوفت گشود
یافت چو با بی کلهی خوشترش کج شد و برداشت کله از سرش
دست به دو قسمت فرقش کشید برقی ازان فرق به قلبش رسید
موی که نرم افتد و تیمار گرم برق جهد آخر از آن موی نرم
از کف آن دست که با مهر زد برق لطیفی به منوچهر زد
رفت که بوسد ز رخ فرخش رنگ منوچهر پرید از رخش
خورد تکان جمله اعضای او از نک سر تا به نک پای او
دید کزان بوسه فنا می شود بوالهوس و سر بهوا می شود
دید که آن بوسه تمامش کند منصرف از زشغل نظامش کند
بر تن او چندشی آمد پدید پس عرقی گرم به جانش دوید
برد کمی صورت خود را عقب طرفه دلی داشته یاللعجب؟
زهره ازاین واقعه بی تاب شد بوسه میان دو لبش آب شد
هر رطبی را که نچینی به وقت آب شود بعد به شاخ درخت
گفت ز من رخ ز چه برتافتی ؟ بلکه ز من خوبتری یافتی
دل به هوای دگری داشتی ؟ یا لب من بی نمک انگاشتی
بر رخم ار آخته بودی تو تیغ به که ز من بوسه نمایی دریغ
جز تو کس از بوسه من سر نخورد هیچکس اینطور به من بر نخورد
از چه کنی اخم مگر من بدم بلکه ملولی که چرا آمدم؟
من که به این خوبی و رعناییم دخترکی عشقی و شیدایی ام
گیر تو افتاده ام ای تازه کار بهتر از این گیر نیاید شکار
خوب ببین بد به سراپام هست؟ یک سر مو عیب در اعضام هست؟
هیچ خدا نقص به من داده است؟ هیچ کسی مثل من افتاده است؟
این سر و سیمای فرح زای من این فرح افزا سر و سیمای من
این لب و این گونه و این بینی ام بینی همچون قلم چینیم
این سر و این سینه و این ساق من این کف نرم این کفل چاق من
این گل و این گردن و این ناف من این شکم بی شکن صاف من
این سر و این شانه و این سینه ام سینه صافی تر از آیینه ام
باز مرا هست دو چیز دگر کت ندهم هیچ از آنها خبر
راز درون دل پاچین مپرس از صفت ناف به پایین مپرس
هست در این پرده بس آوازها نغمه دیگر زند این سازها
چون بنهم پای طرب بر بساط از در و دیوار ببارد نشاط
بر سر این سبزه برقصم چنان کز اثر پام نماند نشان
زیر پی من نشود سبزه له نرم ترم من به تن از کرک به
چون ز طرب بر سر گل پا نهم در سبکی تالی پروانه ام
گر بجهم از سر این گل بر آن هیچ به گلها نرسانم زیان
رقص من اندر سر گلهای باغ رقص شعاع است به روی چراغ
بسکه بود نیر و رخشان تنم نور دهد از پس پیراهنم
زانچه بود خوب ترا در نظر بوسه من باشد ازان خوبتر
هر چه ز جنس عسل و شکر است بوسه من از همه شیرین تر است
تا دو سه بوسه نستانی همی لذت این کار ندانی همی
تو بستان بوسه یی از من فره بد شد اگر باز سر جاش نه
ناز مکن من ز تو خوشگل ترم من ز تو در حسن و وجاهت سرم
نی غلط افتاد تو خوشگل تری در همه چیز از همه عالم سری
اخم مکن! گوش به عرضم بده مفت نخواهم ز تو قرضم بده!
نیست در این گفته من سوسه یی گر تو بمن قرض دهی بوسه یی
بوسه دیگر سر آن می نهم لحظه دیگر به تو پس می دهم
من نه ترا بیهده ول می کنم گر ندهی بوسه دواِل می کنم
گر ندهی بوسه عذابت کنم از عطش عشق کبابت کنم
نی غلطی رفت ببخشا بمن دور شد از حد نزاکت سخن
بر تو اگر گفته من جور کرد من چه کنم عشق تو این طور کرد
من که نگفتم تو بده بوسه مفت طاق بده بوسه و برگیر جفت
از چه کنی سد در داد و ستد ؟ فایده در داد و ستد می رسد!
قرض بده منفعتش را بگیر زود هم این قرض گزارم نه دیر
از لب من بوسه مکرر بگیر چون که به آخر رسد از سر بگیر
از سر من تا به قدم یکسره هست چراگاه تو آهو بره
از تو بود دره و ماهور آن چشمه نزدیک و تل دور آن
هر طرفش را که بخواهی بچر هر گل خوبی که بیابی بخور
عیش ترا مانع و محظور نیست تمر بود یانع و ناطور نیست
ور تو ندانی چه کنی یاد گیر ! یاد ازین زهره استاد گیر
خیز تو صیاد شو و من شکار من بدوم سر به پی من گذار
من نه شکارم که ز تو رم کنم زحمت پای تو فراهم کنم
تیر بینداز که من از هوا گیرم و در سینه کنم جابجا
من ز پی تیر تو هر سو دوم تیر تو هر سو رود آن سو روم!
چشم به هم نه که نبینی مرا من ز تو پنهان شوم این گوشه ها
گرتو مرا آیی و پیدا کنی می دهمت هر چه تمنا کنی
ریگ بیاور که زنی طاق و جفت بات گرو بوسه نه با حرف مفت
جر بزنی یا نزنی برده یی خوب رخی هر چه کنی کرده یی!
گاه یکی نیز ازان ریگها بین دو انگشت بنه در خفا
بی خبر از من بپران سوی من نرم بزن بر هدف روی من
کج شو و زین جوی روان پشت هم آب بپاش از سر من تا قدم
مشت خود از چشمه پر از آب کن سر به پی من نه و پرتاب کن
غصه مخور گر تن من خیس شد رخت اتو کرده من خیس شد
آب بپاش از سر من تا به پا هست در این کار بسی نکته ها
نازک و تنگ است مرا پیرهن تر که شود نیک بچسبد به تن
پست و بلندی همه پیدا شود آنچه نهفته است هویدا شود
کشف بسی سر نهانت کند راز پس پرده عیانت کند
گاه بکش دست بر ابروی من گاه به هم زن سر گیسوی من
گاه بیا پیش که بوسی مرا رخ چو برم پیش تو واپس گرا
گر گذر از بوسه کند مطلبت می زنم انگشت ادب بر لبت
گر ببری دست به پایین من ترکه خوری از کف سیمین من
ناف به پایین نبری دست را نشکنی از بی خردی بست را
گر ببری دست تخطی به بست ترکه گل می زنمت پشت دست
گاه بیا روی و زمانی به زیر گاه بده کولی و کولی بگیر
گه به لب کوه بر آریم های تا به دل کوه بپیچد صدای
سبزه نگر تازه به بار آمده صافی و پیوسته و روغن زده
سرسره فصل بهاران بود وز پی سر خوردن یاران بود
همچو دو پروانه خوش بال و پر داده عنان بر کف باد سحر
دست به هم داده بر آن سر خوریم گاه به هم گاه ز هم بگذریم
بلکه ز اجرام زمین رد شویم هر دو یکی روح مجرد شویم
سیر نماییم در آفاق نور از نظر مردم خاکی به دور
باش تو چون گربه و من موش تو موش گرفتار در آغوش تو
پایان قسمت اول
بعضی کلمات درست خوانده نشد. 29 بیت
+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم تیر 1391 ساعت 18:57 شماره پست: 90
به نام خدایبعضی کلمات درست خوانده نشد.
خبرگزاری شاهنامه
زان همه امیدها که بودم در دل نیست کنون غیر ناامیدی حاصل
گفتم هرگز فراموشم ننماید آن کو هرگز فرامشش کند دل
بود گمانم که چون امیر ز تبریز رفت به بخت سعید و دولت مقبل
چامه چو بفرستمش به نامه یی از من یاد کند آن امیر نیک خصایل
لیک دو سه بار زی امیر نمودم چند قصاید گسیل و چند رسایل
تا حال از درگه امیر نگشتست بهر مباحات من جوابی واصل
صدر اجل زنده باد و باد هم او را زآهن و پولاد مر عروق و مفاصل
مرد همی صدر شاعران پدر من یک دو سه مه پیش از این به نا خوشی سل
افسرد آن بوستان فضل و معانی پژمرد آن گلستان فهم و فضایل
معدن فضل و کمال بودی و لا شک معدن در زیر خاک دارد منزل
بعد پدر از کرم مرا پدری کرد حضرت قایم مقام سید باذل
سبط پیمبر بود به دوره خسرو همچو پیمبر به دور کسری عادل
ایدون قایم مقام دارد با من آنچه بمن لطف داشتی تو اوایل
از پی تو صد هزار محمل بندند چون تو ز شهری ببندی همی محمل
یاد چو از محمل تو آرم ایدون سرکنم افغان و ناله همچو جلاجل
وه که چه خالی شد از تو باغی چونانک غیرت کشمیر بود و حسرت بابل
هر سو کایدر قدم گذاری در باغ ناله کنند از جدایی تو عنادل
چون گذرم اوفتد به باغ تو ایدون گیرم چون لاله داغ هجر تو بر دل
نوحه سرایم بر او چنانچه بر اطلال نوحه سرایی کند اعشی باهل
هر سو گردم ایا منازل سلمی گویم و گریم چنانکه آرم وابل؟
گر چه رود از دل آنچه رفت ز دیده رفتی از دیده و نرفتی از دل
جای تو اندر دل است و دل به بر ما گو که بود صدهزار عالی و سافل
(پرده نباشد میان عاشق و معشوق سد سکندر نه حاجبست و نه حایل)
خود تو نمایی نظر به هر چه نماییم دیده و دل بسکه بر تو آمده مایل
نوقل؟ گر بازداشت مجنون از عشق مجنون گردد کنون از عشق تو نوفل؟
یاد تو اندر روان عارف و عامی نام تو اند زبان عالم و جاهل
تا نشود نام فضل زایل از دهر نام تو از دهر می نگردد زایل
بالله صدق است اگر بگویم بر من مرگ پدر سهل بود و هجر تو مشکل
چکاش که بار دگر نصیب من افتد تا که ببینم مر آن خجسته شمایل
از ایرج میرزا
بعضی کلمه ها درست خوانده نشد!
شه معمار
خبرگزاری شاهنامه
چو شاه بندد دل در جهان به رشف و ثغور چگونه یارد بستن به حفظ ثفور
چو شه که جان جهان است رنج خویش گزید دگر نگردد جان جهانیان رنجور
اگر نباشد رای بلند شه معمار سرای دولت و ملت کجا شود معمور
هر آنکه گوش به طنبور داد در گه بزم به گاه رزم خورد گوشمال چون طنبور
مخور فشرده انگور گر نخواهی گشت همی فشرده به چرخشت فتنه چون انگور
بخار خون عدو آردش به مغز خمار هر آنکه مغزش از خون رز بود مخمور
بزرگ مرد بود آنکه فر دانش و داد کند ز جبهه او همچو آفتاب ظهور
نه مور باش نه مار گزنده لیکن باش به گاه خشم چو مار و به گاه حلم چو مور
نه نور محض همی شو نه نار صرف بباش به گاه سوزش چون نار و گاه سازش نور
اگر همی نبود مهر و قهر سلطان را به دوستان سعید و به دشمنان شرور
نه دوستان را ماند به دل امید ز شاه نه دشمنان را بیمی به ترک فسق و فجور
اگر نه شاه جهان روز و شب ببیند رنج ز رنج گردد روز جهان شب دیجور/؟
چنان که شاه مظفر به یک دو مه زین پیش کشید رنج سفر کرد طی منازل دور
به فصل دی که ز سرما فسرده گشت چو یخ هر آنچه بد به جبال و هر آنچه بد به بحور
زمین چو پر حواصل شد از شگرفی برف رسید زاغ و زغن را زمان عیش و سرور
بمرد گلشن و کافور ریخت ابر از برف که ناگزیر بریزند مرده را کافور
نسیم صبح موثر به جان و دل چونانک به هجر دیده دلی آه عاشقی مهجور
نمود روی به تبریز شه مظفر دین به فر و شوکت و اجلال با نشاط و سرور
نسیم صبح به خلق جهان بشارت داد که باز آمد از راه موکب منصور
به کار ملک هر آنچ این ملک نماید سعی بود بر ملک الملک سعی او مشکور
بود به ملک مر او را مهین امیری یار که ملک را به کف اوست رتق و فتق امور
مهین امیری بوزرجمهر رای و صلاح که خلق گشته برای مصالح جمهور
امیدگاه امیران مهین امیر نظام که خاک درگه او هست کحل دیده حور
سموم قهرش (سم یذوقه الکفار) نسیم مهرش (عین مزاجها کافور)
هر آن شهی که مر او را چنو امیر بود مشیر و یار و ظهیر و مصاحب و دستور
شگفت نیست اگر باج گیرد از قیصر عجب نباشد اگر تاج گیرد از فغفور
همیشه تا ز سنین و شهور نام بود به کام باد ولی عهد را سنین و شهور
به زیر سایه او فر خجسته صدر اجل امیدگاه امیران خدایگان صدور
زید به دولت و عزت چه در سفر چه حضر به زیر ظل ولی عهد تا به یوم نشور
از ایرج میرزا
فخر اسفندیار 38بیت
+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم تیر 1391 ساعت 18:8 شماره پست: 88
به نام خدای
فخر اسفندیار
خبرگزاری شاهنامه
ساقی سیم بر بده ساغر که جهان یافت رونق دیگر
شهر تبریز فصل تابستان گشته همچون بهار جان پرور
ابر بر روی سبزه پنداری ریخت هر بامداد گوهر تر
باد گویی به مغز بسپارد همه از باغ نکهت عنبر
سرخ گل بین که سر برون کرده چون عروس از زمردین چادر
دوش در باغ بلبل و قمری داشتند این نوای جان پرور
که خداوند آسمان و زمین که جز او نیست نقشبند صور
زیر ظل شهنشه ایران ناصر الدین خدیو کیوان فر
نصرة الدوله را عطای نمود پسری رشک آفتاب و قمر
پسری اعتبار دین و دول پسری افتخار جد و پدر
آسمان بهر چشم زخم بریخت از ستاره سپند بر مجمر
نظر سعد اختران را دید جمع در طالعش ستاره شمر
ابد الدهر اختران زان روی به سعادت در او کنند نظر
هست هم نام جد خود فیروز باد فیروز بخت تا محشر
مادرش دختر ولی عهد است که ز خورشید زیبدش معجر
جامه عصمت و حیا پوشید از ازل دست ایزدش در بر
گر بری بود مریم از تهمت می بگفتم بر او بود همسر
جز در آیینه و در آب ندید دیده عصمتش تنی همبر
هم بر این مادر افتخار کند این ملک زاده ملک منظر
فخر اسفندیار گر بوده ست به کتایون دختر قیصر
به مظفر ملک مبارک باد مقدمش کوست از نتاج ظفر
باش تا خسرو جهان آید به سلامت از این بزرگ سفر
باش تا تاج گیرد از خاقان باش تا باج گیرد از قیصر
باش تا تیغ مملکت گیری دست اقبال بنددش به کمر
باش تا تاج مملکت داری دست دولت گذاردش بر سر
باش تا برنهد به جای کلاه با عنایات شه به سر مغفر
بزند بر به ملک چین خرگاه بکشد سوی باختر لشگر
نصرةَ الدوله ابن عم ملک که ولی عهد راست خدمتگر
می سزد تا که افتخار کند تا قیامت بدین ستوده پسر
آن پدر کو نباشدش فرزند چون درختی است کو ندارد بر
آن شجر کز ثمر بود عاری سوختن را سزاست همچو شجر
باش تا با عنایت سلطان بر نهم آسمان فرازد سر
من به حکم امیر بسرودم این چکامه که به ز لولو تر
فخر اهل ادب امیر نظام که جهانی است پر ز فضل و هنر
نصرة الدوله هم به حکم امیر بایدم خلعتی کند در بر
تا ازین خوبتر طراز دهد مدح سلطان معدلت گستر
ناصر الدین شه عجم که بر اوست تا ابد افتخار تاج و کمر
تا جهان است شادمانه زیاد هست هر جا چه در سفر چه حضر
از ایرج میرزا
دخت پاک شه مظفر
خبرگزاری شاهنامه
بر امد بامدادان مهر انور جهان را کسوت نو کرد در بر
تو پنداری که زرین شاهبازی همی گسترد در صحن فلک پر
و یا از بهر اثبات رسالت کف موسی همی شد ز آستین در
و یا گویی عروسی ماهرخسار شب دوشینه بر سر داشت معجر
کنون برداشت از سر معجر خویش جهان از طلعت او شد منور
و یا گویی که در این جشن فیروز فلک افروختستی مشعل زر
ویا تا عود سوزند اندر این بزم سپهر افروخته زرینه مجمر
چنین روز و چنین عید مبارک که امد امر بلغ بر پیمبر
نبی اندر غدیر خم بر افراشت جهاز چار اشتر جای منبر
بر آمد بر فراز آن و بگرفت به دست خویش اندر دست حیدر
همه بر گرد او گردیده انبوه گروه بی شمار و خیل بی مر
همه تفویض کرد امر ولایت به ابن عم و در معنی برادر
به پا شد اینچنین جشن همایون برای عقد یک تابنده گوهر
نه یک تابنده گوهر بلکه باشد به برج خسروی رخشنده اختر
نه یک رخشنده اختر بلکه باشد زنسل سلطنت فرخنده دختر
یکی دختر که باشد پرده دارش هزاران چون کتایون دخت قیصر
یکی با عفت و ازرم دختی که صد ازرم دخت اوراست بر در
همایون دختری کو را نباشد همایون دختر فغفور همسر
ز نسل پاک فرخ زاد و او را چو فرخ زاد خدمتکار بی مر
سزد گر آینه دارش بود مهر که باشد دخت پاک شه مظفر
ولی عهد شهنشه ناصر الدین بلند اختر خدیو عدل پرور
وجودش گشته از رحمکت مرکب سرشتش گشته از رافت مخمر
هم از روز ازل بنموده ایزد صفاتش را یک از دیگر نکوتر
مر او را خوش تر و فرخنده تر کرد ز منظر مخبر و مخبر ز منظر
ز زچاکرزادگان خویش بگزید همی این شهریار دادگستر
رضاخان ان حسام الملک را پور که کرده جد به جد خدمت به کشور
از ان بگزید تا او را سپارد یگانه گوهری پاکیزه گوهر
بدو بسپرد رخشان گوهر خویش چو دید او را سزاوار است و در خور
بدو بسپرد تا گردد مر او را برای خاندان تا حشر مفخر
پدر اندر پدر خدمت نمودند به سابق هم به کشور هم به لشگر
پسر اندر پسر خدمت نمایند به لا حق هم به لشگر هم به کشور
بود مهمان پذیر این نکو جشن امیری پای تا سر دانش و فر
امیری دستگیر هر چه محتاج امیری دستیار هر چه مضطر
چو او بخشش نماید از خجالت شود احمر به گونه بحر اخضر
به زیر سایه شه باد هموار نهال عزت او تازه و تر
نه مسلم تورات 23 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم تیر 1391 ساعت 17:14 شماره پست: 86
به نام خدای
نه مسلم تورات
خبرگزاری شاهنامه
برخیز که باید به قدح خون رز فگند کآمد مه فروردین تا شد مه اسفند
آورد نسیم آنچه همی باید آورد افگند صبا آنچه همی باید افگند
وقتست نگارا که تو هم چهره فروزی اکنون که گل و لاله همی چهره فروزند
فصلیست مساعد چه خوش اید که درین فصل با یار مساعد بزنی (ساتگنی) چند
من شاعرم و قدر ترا نیک شناسم عشاق دگر قدر تو چون من نشناسند
من ساده دل و باده کش و دوست پرستم نه زهد و ورع دارم نه حیله و ترفند
نه مبغض انجیلم نه مسلم تورات نه منکر قرآنم نه معتقد زند
من مهر و وفایم همه تو جور و جفایی بگشای در صلح و در جنگ فروبند
هر صبح به نوعی دگرم خسته بمگذار هر شام به طرزی دگرم رنجه بمپسند
برخیز و سمن بار از آن زلف سمن بار بنشین و شکر ریز از ان لعل شکرخند
میثاق شکستن بت من آخر تا کی پیوند گسستن مه من آخر تا چند
شایسته نباشد مشکن این همه میثاق بایسته نباشد مگسل این همه پیوند
تنها نه دل من ز تو خرسند نباشد یک دل بندیدم که ز تو باشد خرسند
زود است که از جور تو آیم به تظلم در حضرت آن کش به جهان نیست همانند
ابن عم شه ناصر دین نصرت دولت آن ناصر شرع نبی و دین خداوند
فرخ گهر و پاک و نکو خوی و نکو روی فرخ سیر و راد و عدو سوز و عدو بند
فیروز و جوانبخت و جوانمرد و هنر جوی بهروز و سخن سنج و سخندان و خردمند
عهدش همگی محکم و قولش همگی راست گفتش همگی حکمت و لفظش همگی پند
ای خصم ملکزاده ترا بهره خوشی نیست در هند و ختن باشی یا چین و سمرقند
خاصیت زهر آرد بر جان تو پازهر کیفیت سم بخشد اندر لب تو قند
پیوسته تو فیروزی ای میر ازیراک فیروز پدر بودت و فیروز ت فرزند
فرخنده و فرخ به تو نوروز و سر سال با نصرت و عزت که نهال تو برومند
همدست تو بادا به حضر لطف الهی همراه تو بادا به سفر عون خداوند
از ایرج میرزا
عید سعید فطر
خبرگزاری شاهنامه
مقبول باد طاعت شهزاده اعتضاد عید سعید فطر بر او خجسته باد
چون از جوان پسنده بود طاعت خدای هر طاعتی که کرد خدای را پسنده باد
واجب نمود سجده حق را به خویشتن زان رو به خلق سجده او واجب اوفتاد
شاهان جبین عجز به درگاه او نهند چون او جبین عجز به درگاه حق نهاد
بر حق مطیع بود که چونان مطاع شد شاگرد تا نباشی کی گردی اوستاد
ای شاهزاده یی که ترا از ازل خدای شرم حیا و دانش بنهاد در نهاد
فرخنده زی به دهر که چون جد و چون پدر شاهی و شاهزاده و پاکی و پاک زاد
از کرده تو ایزد شاد است و شادمان زان رو کند همیشه ترا شادمان و شاد
چون هیچ گه برون نبود حق ز یاد تو در هیچ گه نباشی حق را برون ز یاد
از عدل و داد چون که وجود تو خلق شد محکم شد از وجود تو بنیان عدل و داد
آن جا که تو نشستی دولت همی نشست آن جا که تو ستادی دولت همی ستاد
آن کس که بنگرد به جبین مبین تو بیند همی عیان که تویی پادشه نژاد
در روز جنگ دشمن تو بر تو جان دهد بنگر تا چه پایه کریم آمدست شاد
تا نام سلطنت به جهان جاودان کنی ایزد خدای نام ترا جاودان کناد
از ایرج میرزا
بیست تومان رفت! 19 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم تیر 1391 ساعت 16:43 شماره پست: 84
به نام خدایبیست تومان رفت
خبرگزاری شاهنامه
دلا ز بخت بد من علی قلی خان رفت دریغ و درد که از دست بیست تومان رفت
روان شدست به رخسار اشگ چون سیمم از ان که سیم رهی با علی قلی خان رفت
شدم چو حضرت یعقوب مبتلای فراق ازان که یوسف مصری من به زندان رفت
به درد فاقه ما میر داد درمانی خداش عمر دهد درد ما و درمان رفت
برفت سیم دگر بار سوی او آری عجب نباشد اگر سیم جانب کان رفت
نیافت دولت جایی جز آستان امیر ازان بود که چنین سوی او شتابان رفت
چو (کل شی قد یرجع الی اصله) شنیده بود سوی اصل خویشتن زان رفت
علی قلی خان خوش رفت در رکاب و عنانش به بدرقه ز من بینوا دل و جان رفت
به بیست منزلیم میر داد انعامی دریغ آن که به کف مشکل امد اسان رفت
چه باک رفت گر از دست بیست تومانم امیر رفت که سالی دویست تومان رفت
امیر رفت اگر سیم من رود گو رو چه جای سیم بود آنگهی که خود کان رفت
امیر رفت که گویی ز سر برفتم هوش امیر رفت که گویی مرا ز تن جان رفت
امیر رفت که هم سیم رفت و هم زر رفت امیر رفت که هم آب رفت و هم نان رفت
امیر رفت که که دانش برفت و بینش رفت امیر رفت که بخشش برفت و احسان رفت
گذاشت دیده یک شهر اشکبار و گذشت نمود خاطر صد جمع را پریشان رفت
بزرگوارا قایم مقام گفت به من مگر ز بخت بد من علی قلی خان رفت
نه من مدیح تو از بهر سیم و زر گویم تو دیر پای اگر این برفت یا ان رفت
پس از تو طبعم اقبال بر سخن نکند سخن سرایی حیفست چون سخندان رفت
امیر رفت و عجب این که زنده ام بی او چگونه زنده بود آن تنی کز او جان رفت
از ایرج میرزا
انتظار اسب
خبرگزاری شاهنامه
چشمم سپید شد به ره انتظار اسب پیدا نشد ز جانب سوران سوار اسب
آری شدیدتر بود از موت بی گمان چون انتظارهای دگر انتظار اسب
با اسب می کنند همه مرمان شکار من کرده ام پیاده به سوران شکار اسب
چشمم به راه بود که پیدا شود ز دور تا جان و دل کنم به تشکر نثار اسب
از بهر احترام روم چند گام پیش گیرم ز دست رایض و بوسم فسار اسب
همچون عنان دو دست به گردن در آرمش بوسم رکاب وار یمین و یسار اسب
من بیقرار اسب و دو چشمم بود به راه باشد به جای خویش کماکان قرار اسب
رنج پیادگی و لب خشک و راه ذشک یار منند و سایه اصطبل یار اسب
با پای لنگ می روم امروز سوی کنگ فردا چه سود اگر بشوم من سوار اسب
تا کی بسان فاخته کوکو کنم همی در انتظار طلعت طاووس وار اسب
تا کی بود روا که دل مستمند من چون ران اسب خواجه شود داغدار اسب
ترسم که اسب را بفرستد خدایگان روزی که من ز ضعف نیایم به کار اسب
ترسم پیاده طی طریق اجل کنم با خود برم به مدفن خود یادگار اسب
ای یار با وفای من ای هادی مضل قبر مرا تو حفر بکن در جوار اسب
گر هر دو یکدگر را نادیده بگذریم همسایه کن مزار مرا با مزار اسب
بی موجبی نباشد اگر دیر شد عطا کردست خواجه رحم به حال فگار اسب
داند اگر دو روز در اصطبل من بماند چون روزگار بنده شود روزگار اسب
این ها تمام طیبت محض است ورنه زود سازد وفا به وعده خداوندگار اسب
فرمانروای شرق که فرق عدوی او ساید چو شیشه زیر سم استوار اسب
بس اسب ها گرفته ام از خاندان او تنها کنون نگشته ام امیدوار اسب
در پیش خواجه بخشش یک اسب هیچ نیست بخشنده است خواجه مکرر قطار اسب
دارم امید آنکه هم امروز خویش را بینم به فر دولت او در کنار اسب
اسبی که را والی مشرق به من دهد اندر شمار پیل بود نی شمار اسب
دارم من از سواری ان افتخارها هر چند از سوار بود افتخار اسب
ننهاده پا هنوز ز اصطبل خود برون بالا گرفته عجب کار و بار اسب
آیند از برای تماشا ز هر طرف آنان که چون منند به دل دوستدار اسب
در کوهپایه زود صدا منعکس شود نشگفت اگر بلند شود اشتهار اسب
امیدوارم اسب قشنگی عطا کند حالا که رفته همت من زیر بار اسب
منت خدای را که در اصطبلش اسب خوب چندان بود که کس نتواند شمار اسب
میر اجل تقی خان ان نخبه جهان داند خصال اسب و شناسد تبار اسب
در انتخاب اسب بود رای او مطاع با اوست اختیار من و اختیار اسب
اسب موقری بپسندد برای من باشد ز حسن اسب یکی هم وقار اسب
بفرستد و مرا متشکر کند ز خویش با زین و برگ ساخته زرنگار اسب
یا رب همیشه تا سخن از اسب می رود بادا نظام سلطنه دایم سوار اسب
اندر ردیف اسب چنین چامه کس نگفن مشکل بود به قافیه گشتن دوچار اسب
از ایرج میرزا
حسب مرد هنر مند
خبرگزاری شاهنامه
حسب مرد هنرمند به فضلست و ادب شکر ایزد که مرا فضل و ادب گشته حسب
نسب من هنر است و حسب من ادبست وین منم خود شده روی حسب و پشت نسب
ای بسا شب که پی کسب هنر کردم روز ای بسا روز که در اخذ ادب کردم شب
مرکبم فضل و کمالست و منم راکب او پاک و فرخنده چنین راکب و چونین مرکب
اب و ام هنرم فخر به خود دارم و بس نه که چون بی هنری فخر کنم بر ام و اب
مرد آن نیست که بر اصل و نصب فخر کند مرد آنست کز او فخر کند اصل و نسب
نیست مرد آنکه بود معتبر از منصب خویش مرد آنست کزو معتبر آید منصب
چون امیر الامرا صدر اجل میر نظام معدن دانش و کان هنر و بحر ادب
طلب دولت و عزت ننماید زیراک دولت و عزت او را بنمایند طلب
ز رخش تابد مردی چو ستاره ز فلک ز کفش زاید رادی چو شراره ز لهب
راد میرا به همه عید ترا عرضه دهم چامه یی لفظ همه طیب و معنی اطیب
تا پسند افتد بر رای تو و افزاییم خلعت و منصب و سیم و زر و انعام و لقب
لیک گویی که تو خود گفته یی این یا پدرت من ندانم عدم طبع مرا چیست سبب
طبع من تازه جوانست و ازو پیر کهن طبع او بی طرب و طبع منست اصل طرب
گاه گویی پدرت کرده تصرف در شعر من تصرف کنم اشعار پدر را اغلب
شاید ار هست مرا آنچه نباشد در وی زان که در خمر بود آنچه نباشد به عنب
دیگری گوید اگر شعر عجب نیست ولی من اگر شعر بگویم بود آن سخت عجب
نه منم ساخته از مس دگران از نقره نه منم ریخته از نقره و آنان ز ذهب
ای که دست تو بود بحر عطا گاه سخا ای که شخص تو بود قهر خدا گاه غضب
ثعلب از عدل تو رنجه نشود از ضیغم ضیغم از بیم تو پنجه نزند بر ثعلب
هرب شخص ز مرگ است ولی دشمن تو زهراس تو نماید به سوی مرگ هرب
ناصر دولتت سلطانی با تیغ و سنان حافظ ملت ایرانی با حبر و قصب
تو سر جمله امیرانی و ایشان ذنبند همه تابع به تو چونانکه به راس است ذنب
کلک تو بر عدوی دولت آن کرد که کرد ذوالفقار اسد الله علی با مرحب
تا مه شوال آید ز پی ماه صیام تا مه شعبان آید ز پس ماه رجب
دوستانت همه در نعمت و در عیش و نشاط دشمنانت همه در محنت و در رنج و تعب
بهره حاسد تو بادا اندوه و ملال قسمت ناصح تو بادا شادی و طرب
از ایرج میرزا
درة المعالی
خبرگزاری شاهنامه
ز درج دیده در آورده ام لآلی را نثار مقبره درة المعالی را
گمان برم که برای چنین نثاری بود که درج دیده بیندوخت این لآلی را
اگر نه دیده به من همرهی کند امروز چه عذر آورم ای دوست دست خالی را
مثال روی تو در قلب ما به جاست هنوز تهی نمودی اگر قالب مثالی را
چنان بریدی از ما که کس نشان ندهد به هیچ طایری این گونه تیز بالی را
مرا ز مرگ تو قامت هلال وار خمید بر آر سر بنگر قامت هلالی را
تویی که در ره تعلیم سهل بشمردی مشقت بدنی زحمت خیالی را
تویی که پیش تو آسان نمود و بی مقدار علو همت تو کارهای عالی را
علی التوالی در کار تربیت بودی به جان خریدی رنج علی التوالی را
دو باب مدرسه دختران بنا کردی بدون آن که کشی منت اهالی را
ترا به سایر زنها قیاس نتوان کرد به جای زر که خرد کاسه سفالی را؟
چه شعله بود که ناگه نمود جلوه و سوخت دل ادانی این کشور و اعالی را
دقیقه یی ز خیالت فراغ بالم نیست مگر به خواب ببینم فراغ بالی را
از ایرج میرزا
تعبیر خواب
خبرگزاری شاهنامه
خواب دیدم که خدا بال و پری داد مرا در هوا قوت سیر و سفری داد مرا
همچو شاهین به هوا جلوه کنان می گذرم تیزرو بالی تازنده پری داده مرا
هر کجا قصد کنم می رسم آن جا فی الفور گویی از برق طبیعت اثری داده مرا
نه تلگراف به گردم برسد نه نلفن که خدا سرعت سیر دگری داده مرا
همه با چشم تحیر نگرانند به من بال پر زیب و فر معتبری داده مرا
آنچنان بود که پنداشتم از این پر و بال آسمان سلطنت مختصری داده مرا
جستم از خواب در اندیشه که تعبیرش چیست از چه حق قوه فوق البشری داده مرا
من که در هیچ زمین تخم نیفشاندم پار تا کنم فرض که اینک ثمری داده مرا
ده ندارم که بگویم بفزود آب قنات زن ندارم که بگویم پسری داده مرا
مادرم زنده نباشد که بگویم شو کرد باز حق در سر پیری پسری داده مرا
بندگی هیچ نکردم به خدا تا گویم که به پاداش خدا گنج زری داده مرا
عاقبت دانش من راه به تعبیر نبرد گرچه در هر فن ایزد گهری داده مرا
صبح دیدم که به سوارانم و فرمانفرمای اسب با تربیت با هنری داده مرا
والی مشرق کز خدمت او بار خدای طبع از دریا زاینده تری داده مرا
از ایرج میرزا
وزارت امور خارجه
خبرگزاری شاهنامه
بیضه ام رنجور شد از بیضه ات دور ای وزیر پرسشی کن گاه گاه از حال رنجور ای عزیز
دیرگاهی شد که از احوال تخمم غافلی این چنین غفلت بود از جون تویی دور ای وزیر
از همان روزی که شد با تو امور خارجه بیضه ام از نو ورم کرده ست پر زور ای وزیر
این نه آن خایه ست کان را دیده ای در کودکی در بزرگی گشته این اوقات مشهور ای وزیر
چون جراید را دو روز دیگر آزادی دهند شرح آن را دید خواهی جمله مسطور ای وزیر
نسبة اندر درشتی دانه خرما شده ست بیضه یی کو بود چون یک حب انگور ای وزیر
عاقبت چشم بد مردم بدو آسیب زد گر چه بود از چشم ها پیوسته مستور ای وزیر
پاک وافوری شدم از بسکه گفتند این و آن بهر تسکین وجع خوبست وافور ای وزیر
برندارم یک قدم از ترس جان بی بیضه بند گشته ام در دست تخم خویش مقهور ای وزیر
آنچنان حساس شد تخمم که زحمت می برد از طنین پشه یی چون نیش زنبور ای وزیر
پی به درد من نخواهی برد با این حرفها تا نگردد بیضه ات با بیضه ام جور ای وزیر
رحم کرد ایزد که یک تخمم چنین رنجور گشت هر دو گر می شد شدی نور علی نور ای وزیر
خایه بیچاره را این زحمت از کیر است و بس جمله آتش ها بود از گور این کور ای وزیر
کیر کافرکیش یک شب اختیار از من ربود خورده بودم کاش آن شب حب کافور ای وزیر
کون صافی بود لیکن میکرب سوزاک داشت همچو زهری کو بود در جام بلور ای وزیر
لذتی گر بود یا نه حالی آن لذت گذشت ز حمتش باقیست با من تا لب گور ای وزیر
هر سحر دارم امید آنکه دیگر چرک نیست چو فشارم کله کیرم شوم بور ای وزیر
بسکه دستور آمد و انواع مرهم ها گذاشت رید بر تخم من بیچاره دستور ای وزیر
زین جسارتها که کردم عذر من پذرفته دار شاعرم من شاعران باشند معذور ای وزیر
از ایرج میرزا
ای کونی
خبرگزاری شاهنامه
ایرج خطاب به مایه دار
اقوال پر از مکر و فسون تو چه شد الطاف ز حد و عد برون تو چه شد
با آن همه وعده ها که بر من دادی غاز تو چه شد بوقلمون تو چه شد
جواب مایه دار به ایرج
ایرج ز خراسان طلب غاز نمود باب طمع و آز به من باز نمود
غافل بود او که غاز با بوقلمون چون دانه نبود جمله پرواز نمود
پاسخ ایرج به مایه دار
حیفست که خلف وعده آغاز کنی با شعر مرا از سر خود باز کنی
با داشتن هزارها بوقلمون از دادن یک بوقلمون ناز کنی
جواب مایه دار
ای آنکه سزد خوانم اگر شهبازت طوطیست همی کلک شکر پردازت
چون صرفه نبردم از تو قازی همه عمر هرگز ندهم بوقلمون و غازت
ضربه آخر
ای وعده تو تمام بوقلمونی یاد ار از ان وعده در بیرونی
از ان همه ثروت وکیل آبادت یک غاز به من نمی دهی ای کونی
ای خانم درة المعالی 16 بیت
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم تیر 1391 ساعت 16:31 شماره پست: 77
به نام خدایای خانم درة المعالی
خبرگزاری شاهنامه
شد فصل بهار و گل صلا داد بر چهره خوب خود صفا داد
باد سحری ز آشنایی پیغام وفا به آشنا داد
بلبل ز فراق چند ماهه باز آمد و شرح ماجرا داد
افسوس که جای تست خالی
ای خانم درة المعالی
آوخ که بهار ما خزان شد آن روی چو گل زما نهان شد
خوناب جگر ز فرقت تو از چشمه ما روان شد
بلبل صفت از فراق رویت در باغ نصیب ما فغان شد
افسوس که جای تست خالی
ای خانم درة المعالی
گرییم ز درد اشتیاقت سوزیم در آتش فراقت
جفت المیم و یار اندوه بینیم ز دوستان چو طاقت
گوییم ز روی درد و حسرت آییم چو بی تو در وثاقت
افسوس که جای تست خالی
ای خانم درة المعالی
از ما چه خلاف دیده بودی کاین گونه مفارقت نمودی
سر رشته اتحاد ما را رفتی و ز دست ما ربودی
جای تو به روی چشم ما بود در خاک سیه چرا غنودی
افسوس که جای تست خالی
ای خانم درة المعالی
این در آغوشش کشد آن در کنار
خبرگزاری شاهنامه
همچنان آن طفلک شیرین زبان با رخی سرخ و سپید از شیر و خون
آن دو چشم برق زن چون اختران سر کند شادان ز شادیجه برون
بنگرد اطراف خود را شاد خوار
با تبسم های شیرین تر ز قند همچو پروانه گشاید بال و پر
بر جهد از جا چو از مجمر سپند دست مادر بوسد و روی پدر
این در آغوشش کشد آن در کنار
بوسد این را غبغب و آن را عذار 5 بیت
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم تیر 1391 ساعت 16:17 شماره پست: 75
به نام خدایبوسد این را غبغب و آن را عذار
خبرگزاری شاهنامه
صبح دم کاین طایر چرخ آشیان آفتابی گردد از بالای کوه
تافته رخ بال کوبان پر زنان از پر و بالش چمن گیرد شکوه
نغمه خوان مرغ سحر بر شاخسار
بینی ان پروانه خوش خط و خال جسته بیرون از غلاف پیرهن
با پر و بالی پر از زرین نقط سر زند یک یک به گلهای چمن
بوسد این را غبغب و آن را عذار
از ایرج میرزا
نیست خدا
خبرگزاری شاهنامه
کو خدا کیست خدا چیست خدا بی جهت بحث مکن نیست خدا
آن که پیغمبر ما بود همی ما عرفناک بفرمود همی
تو دگر طالب پرخاش مشو کاسه داغ تر از آش مشو
آنچه عقل تو در آنها مات است تو بمیری همه موهومات است
از ایرج میرزا
اشتباهی 2 بیت
+ نوشته شده در پنجشنبه هشتم تیر 1391 ساعت 16:3 شماره پست: 73
به نام خدایاشتباهی
خبرگزاری شاهنامه
این هلال ابرو دو سال بعد ماهی می شود
در میان گل رخان صاحب کلاهی می شود
خلق می گویند مستوفی الممالک آدم است
در میان خلق گاهی اشتباهی می شود
از ایرج میرزا
حرف نفتی
خبرگزاری شاهنامه
تا خدا ترک خدایی گوید وز خداییش جدایی جوید
ول کند کرسی و عرش و همه را کم کند از دو جهان همهمه را
خشک گردد به رگ هستی خون لغو گردد عمل کن فیکون
راه یابد به فلک غمازی انجمن سازی و پارتی بازی
انگلیسان به فلک رخنه کنند نقشه یی طرح در آن صحنه کنند
حرف نفتی به میان اندازند در فلک مجلس شورا سازند
حزبی و لیدری و انجمنی جعل قانونی و درد وطنی
اکثریت کند آماده صفی یا اقلیت یا بی طرفی
من که آخر کشم آسیب ممات از چه بایست کشم رنج حیات
از ایرج میرزا
در هتل پاک کند مقعد خود با هوله! 15 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه ششم تیر 1391 ساعت 18:34 شماره پست: 71
به نام خدای
در هتل پاک کند مقعد خود با هوله
خبرگزاری شاهنامه
امشب اوقات شریف تو چرا خندان نیست راستست اینکه ضرر باب دل انسان نیست
وز سلامی و سده صرف نظر آسان نیست لیک این مایه ضرر را عظمت چندان نیست
که به کشتن بدهی خیل مسلمانان را
دشمن خویش کنی قاطبه ایران را
وانگهی کیست که فرمان تو را گوش کند از برای دل تو جام بلا نوش کند
زن و فرزند به راه تو سیه پوش کند کیست آن خر که مر این نکته فراموش کند
که نجنگیده و ننشانده فرو کینه تو
ناگهان سر برسد دوره کابینه تو
در من از تقویت کار تو کوتاهی نیست لیک ازین بیشترم قوه همراهی نیست
در من آنقدر خیانت که تو می خواهی نیست شاه را نیز ز اعمال تو آگاهی نیست
لیک تا چند توان مساله را پنهان کرد؟
شاه را غافل و یک ناحیه را ویران کرد!
بکن آن کار که کردست وثوق الدوله نه دگر کج شود از بهر وطن نه چوله
در هتل پاک کند مقعد خود با هوله والس می رقصد با مادموازل ژاکوله
برده پولی و کنون با دل خوش خرج کند
متصل قر دهد و فر زند و فرج کند
حالیا وقت فرنگ است بجنبان تنه را با خودت نیز ببر معتمد السلطنه را
از تن مالیه ملک بکن این کنه را نیست در خارجه لذت سفر یکتنه را
بگذار آتش افروخته خاموش شود
ضرر اسب و سده نیز فراموش شود
آشوب خراسان
خبرگزاری شاهنامه
گوش کن عقل من از خست تو بیشتر است اینقدر جوش مزن جوش زدن بی ثمر ست
جان که باقیست ضررهای دگر مختصر است شکر لله که تو را در همه جا سیم و زر ست
خیز و هر جای فرنگستان خواهی که برو
بیش از این باعث خون ریختن خلق مشو
آتش فتنه ز هر گوشه بر افروخته شد خرمن هستی مسکین و غنی سوخته شد
پارگی های خراسان تو هم دوخته شد هر قدر پول که می خواستی اندوخته شد
بیش ازین صرفه ازین ملک نبری
غیر بدنامی اشوب خراسان نبری
ژاندارم خراسان 12 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه ششم تیر 1391 ساعت 18:12 شماره پست: 69
به نام خدایزاندارم خراسان
خبرگزاری شاهنامه
ول مگو گوش به گفتار تو نادان ندهم من سلامی و سده را ز کف آسان ندهم
اسب و اسباب به ژاندارم خراسان ندهم من به ژاندارم اگر جان بدهم نان ندهم
زنده باشم من و کالسکه من ضبط شود
می زنم تا همه جا گر همه جا خبط شود
سی و شش اسب گرانمایه ز من کلنل زد سی و شش داغ بر افروخته ام بر دل زد
پاک بر روزنه دخل خراسان گل زد بر جراحات من از بی نمکی فلفل زد
با چنین حادثه گر من نستیزم چه کنم
خون سرتا سر این ملک نریزم چه کنم
تو مپندا ر که نه شاه و نه لشگر باقیست نه دگر روح و رمق در تن کشور باقیست
عاقل آسوده بود تا به جهان خر باقیست تا دو سرکرده به سنگان و به لنگر باقیست
می کنم حکم و همه حکم مرا گوش کنند
وز شعف مصلحت خویش فراموش کنند
من به هر حیله بود مقصد خود صاف کنم به خوانین خراسان دو تلگراف کنم
دست خطی دو سه بر قاین و بر خواف کنم وعده از جانب شه، رتبه و الطاف کنم
همه دیوان صفت قوه خود جمع کنند
ریش اندارمری و ریشه خود قمع کنند
بیا تا برویم
خبرگزاری شاهنامه
دم مزن قافیه تنگ است بیا تا برویم کلنل بر سر جنگ است بیا تا برویم
قصه توپ و تفنگ است بیا تا برویم نه دگر جای درنگ است بیا تا برویم
هر چه از مردم بیچاره گرفتیم بس است
بیش از این فکر مداخل شدن ما هوس است
مایه ننگ 6 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه ششم تیر 1391 ساعت 17:59 شماره پست: 67
به نام خدایمایه ننگ
خبرگزاری شاهنامه
یک دو روز است دگر دست به کاری نزنی لیره یی میره یی از گوشه کناری نزنی
دشت و فتحی نکنی دخل قماری نزنی نروی مارخ و دزدیده شکاری نزنی
چه شنیدی که بدین گونه هراسان شده ای
مگر آشفته اوضاع خراسان شده ای
این وطن مایه ننگ است پی دخلت باش هر چه گویند جفنگست پی دخلت باش
پای این قافله لنگست پی دخلت باش شهر ما شهر فرنگست پی دخلت باش
دست و پا کن که خرید چمدان باید کرد
فکر کالسکه راه همدان باید کرد
رئیس الوزرا
خبرگزاری شاهنامه
داش غلم مرگ تو حظ کردم از اشعار تو من متلذذ شدم از لذت گفتار تو من
آفرین گفتم بر طبع گهر بار تو من بخدا مات شدم در تو و در کار تو من
وصف مرکز را کس مثل تو بی پرده نگفت
رفته و دیده و سنجیده و پی برده نگفت
هر چه در نمره ده بود منزه دیدم گر تو یک حسن در او دیدی من ده دیدم
قابل محمدت و در خور به به دیدم نظم تو متقن و نثر تو موجه دیدم
هیچ یک از نمرات تو چنین خوب نبود
یک فرازی که در او باشد معیوب نبود
غیر تو پیش کسی این همه اخبار کجاست اگر اخبار بود جرات اظهار کجاست
پنطیند ان دگران لوطی پادار کجاست انکه لوطی گریت را کند انکار کجاست
آفرین ها به ثبات و به وفاداری تو
پر و پا قرصی و رک گویی پاداری تو
که گمان داشت که این شور به پا خواهد شد هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد
دور ظلمت بدل از دور ضیا خواهد شد دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد
مملکت باز همان آش و همان کاسه شود
لعل ما سنگ شود لولو ما ماسه شود
این رئیس الوزرا قابل فراشی نیست لایق آنکه تو دل بسته او باشی نیست
همتش جز پی اخاذی و کلاشی نیست در بساطش بجز مرتشی و راشی نیست
گر جهان را بسپاریش جهان را بخورد
ور وطن لقمه نانی شود آن را بخورد
از بیانات رئیس الوزرا با دو سه تن کرده یک رنده تئاتری و فرستاده به من
من هم الساعه دهم شرح بر ابنا وطن که کند دیده ابنا وطن را روشن
تا بدانند چه نیکو امنایی دارند
چه وطن خواه رئیس الوزرایی دارند
پراگنده 9تا تک بیت یک 4 بیت 6تا دو بیت
+ نوشته شده در سه شنبه ششم تیر 1391 ساعت 17:37 شماره پست: 65
به نام خدایپراگنده
خبرگزاری شاهنامه
شب عید عمر به قول زنان من در این خانه بوده ام مهمان
دست در حلقه موی تو کنم بوسه یی بر سر و روی تو کنم
بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویش خود را خلاص کردم از پاسبانی خویش
خواهد اینک ز جناب تو بار بنده ناچیز تو عبدالحمار!
سر کوی تو باز سبز شوم گر چو بیدم قلم قلم بکنند
نیست جهان جز همین که باتو بگویم روز و شبانی به یکدگر شده پیوند
خلق جهان هم تو اگر نیک بسنجی هیچ برون نیستند از این گره چند
یا قوی ظالمند و عاجز مظلوم ........................................
عده یی از آنچه می ندارند غمگین عده دگر از آنچه دارد خرسند
این عکس که بر عکس خودم زیبا شد تقدیم حضور حضرت والا شد
حضرت اقدس والا ایرج با همه راست بود با ما کج
افسارش از بریشم و پالانش ز مخملست هر چند بد صداست و لیکن مجللست
دست حافظ به در از جامه خواب هشته در دست یکی جام شراب
آمد به چمن برف شگرف خنکی در ثور که دید همچو برف خنکی
ناگه ز دل غنچه برون امد برف چون از دهن ملیح حرف خنکی
دیروز چه گلهای جهان افروزی امروز چه سرمای گلستان سوزی
آرنده برد و آفریننده وزد روزی ان طور می پسنددروزی
ای دوست به ذات حق تعالی سوگند کز هجر تو ساعتی نیم من خرسند
وز یاد تو هیچ گه تغافل نکنم تا حشر اگر برند بندم از بند
دیدیم بسی چو تو در ین عمر قلیل کز کبر چو پشه بود در چشمش پیل
ریشش بدمید و شد گدای سر کوی آری از ریش می شوند ابن سبیل
اکنون که هوای ری به سر دارم و بس ملبوس همین پوست به سر دارم وبس
ز اسباب سفر که جمله مردم دارند من بنده همین عزم سفر دارم و بس
خر وقت که دیدی غضبت رو آورد از یک تا صد شماره کن ای سره مرد
در ضمن شماره عقلت آید سر جای دیگر نکنی آنچه نمی باید کرد
بر سر سفره سپهسالار جوجه ها را كباب مي بينم
نگذاشت باقی مدخلی
خبرگزاری شاهنامه
آنکو به روز مهتری از دوستان گردد بری نا آدمی گر بشمرش اندر شمار آدمش
دارد وطن فریاد ازو کام اجانب شاد ازو اینسان رود بر باد ازو گر بسپری ملک جمش
نگذاشت باقی مدخلی نه معدنی نه جنگلی افزون طلب نبود بلی شاید اگر گیرد کمش
مظهر جمال تو اند 3 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه ششم تیر 1391 ساعت 17:31 شماره پست: 63
به نام خدایمظهر جمال تو اند
خبرگزاری شاهنامه
ای به در گاه تو نیاز همه کرم تست چاره ساز همه
اگر از چهره پرده برداری به حقیقت کشد مجاز همه
مه وشان مظهر جمال تو اند بهر آن می کشیم ناز همه
احوالپرسی
خبرگزاری شاهنامه
به انگشتان پا از ریر کرسی ز کسها کرده ام احوالپرسی
سبحان ربی الاعلی 2 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه ششم تیر 1391 ساعت 17:27 شماره پست: 61
به نام خدایسبحان ربی الاعلی
خبرگزاری شاهنامه
امردی رفت تا نماز کند کرد کون سفید خود بالا
فاسقی زود جست بر پشتش گفت سبحان ربی الاعلی
محمد حسن میرزا
خبرگزاری شاهنامه
اگر شاه معزول رفت از جهان ولی عهد منصوب پاینده باد
محمد علی میرزا گر بمرد محمد حسن میرزا زنده باد
خدا یارش باد
خبرگزاری شاهنامه
گفت استاد مبر درس از یاد یاد باد انچه به من گفت استاد
یاد باد آنکه مرا یاد آموخت آدمی نان خورد از دولت یاد
هیچ یادم نرود این معنی که مرا مادر من نادان زاد
پدرم نیز چو استادم دید گشت از تربیت من آزاد
پس مرا منت از استاد بود که به تعلیم من استاد استاد
هر چه می دانست آموخت مرا غیر یک اصل که نا گفته نهاد
قدر استاد نکو دانستن حیف استاد به من یاد نداد
گر بمردست روانش پر نور ور بود زنده خدا یارش باد
ایرج رو ندارد
خبرگزاری شاهنامه
اسم گل پیش لبش بردن خطا باشد لب او بهتر است از گل یقین است این که گفتگو ندارد
پیش روی چشم او گر لاله و نرگس بروید لاله و نرگس یقینا هیچ چشم و رو ندارد
از برای بوسه یی از روی او دل می شود خون لیک رو می خواهد این اظهار و ایرج رو ندارد
جنده بازی
خبرگزاری شاهنامه
هر کس که نمود جنده بازی دایم به ذکر علیل باشد
سوزاک نمایدش بلا شک گر دختر جبرئیل باشد
متکی
خبرگزاری شاهنامه
خوب داند حساب خویش جهان این محاسب بسی زکی باشد
احمد از تخت چون فرود آید پهلوی جاش متکی باشد
به حساب جمل هم ار شمری احمد و پهلوی یکی باشد
تقدیم به مردم شیراز
خبرگزاری شاهنامه
حضرت شوریده اوستاد سخن سنج آنکه همه چیز بهتر از همه داند
باد صبا گر گذر به پارس نماید شعر مرا از لحاظ او گذراند
بنده ندانم که در کجا روم آخر جذبه شیرازیان مرا بکشاند
مسکن شوریده است و مدفن سعدی شهر دگر همسری به او نتواند
بازم ازین جایگاه نغز دل افروز تا به کجا دست روزگار براند
می روم آنجا که روزگار بخواهد می کشم آنجا که آسمان بکشاند
بنده همین قدر شاکرم که به شیراز هر که شبی دلبری به بر بنشاند
یاد من افتد در ان دقیقه و از دور بوسه چندی به جای من بستاند
گوید جای جلال خالی و آنگاه لذت آن بوسه را به من بپراند
بعد وفاتم میان مردم شیراز این سخن از من به یادگار بماند
شعر از ایرج میرزا
در ایتالیا 7 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم تیر 1391 ساعت 16:19 شماره پست: 54
به نام خدایدر ایتالیا
خبرگزاری شاهنامه
مخور غصه بیش و کم در جهان که تا بنگری بیش و کم فوت شد
چو بنشسته یی دم غنیمت شمار دمادم بده می که دم فوت شد
چه بس سست عنصر ز دنیا برفت چه اشخاص ثابت قدم فوت شد
نه یک نعمتی بر کسی داده بود که گویم ولی النعم فوت شد
نه جود و کرم داشت تا گویمش خداوند جود و کرم فوت شد
در ایران اگر زیست بی احترام در ایتالیا محترم فوت شد
هم بس که گویم به تاریخ او محمد علی شاه هم فوت شد
علما
خبرگزاری شاهنامه
در سر در کاروانسرایی تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمایم این خبر را از مخبر صادقی شنیدند
گفتند که واشریعتا خلق روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد تا سر در آن سرا دویدند
ایمان و امان به سرعت برق می رفت که مومنین رسیدند
این آب آورد آن یکی خاک یک پیچه ز گل بر او بریدند
ناموس به باد رفته یی را با یک دو سه مشت گل خریدند
چون شرع نبی از این خطر جست رفتند و به خانه آرمیدند
غفلت شده بود و خلق وحشی چون شیر درنده می جهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را پاچین عفاف می دریدند
لبهای قشنگ خوشگلش را مانند نبات می مکیدند
بالجمله تمام مردم شهر در بحر گناه می طپیدند
درهای بهشت بسته می شد مردم همه می جهنمیدند
می گشت قیامت آشکارا یکباره به صور می دمیدند
طیر از وکرات و وحش از جحر انجم ز سپهر می رمیدند
این است که پیش خالق و خلق طلاب علوم رو سفیدند
با این علما هنوز مردم از رونق ملک نا امیدند
خلق دوره ما 12 بیت
+ نوشته شده در شنبه سوم تیر 1391 ساعت 18:42 شماره پست: 52
به نام خدای
خلق دوره ما
خبر گزاری شاهنامه
ستوده طبع وحیدا رسید نامه تو شد از رسیدنش این جان ناتوان خرسند
ز گفته های تو در وصف خویش خرسندم چنان که از کرم ابر بوستالن خرسند
نه من بتنها خرسند از آن شدم که شود برای هر که فرستند ارمغان خرسند
اخ الفضایل و ام المکارمی وز تو دل ابوالفرج و ابن خلکان خرسند
زمانه فرصت این حرفها به ما ندهد غمین مباش اگر نیستی به جان خرسند
به هر که درنگری چون من و تو دلتنگست گمان مبر که بود کس در این جهان خرسند
اگر ز درد دل بنده با خبر باشی شوی ز درد دل خویش بی گمان خرسند
من از روان خود ازرده ام ولی مردم ازین که هست فلان شعر من روان خرسند
چنانکه در غم جان کندن است مرد صلیب به نظره جمعی در پای دار آن خرسند
ز ضعف اهل دل ارباب ملک خرسندند چنانکه راهزن از ضعف کاروان خرسند
تمام بی هنرانند خلق دوره ما چسان شود دو هنر ور در ان میان خرسند
من ار ملول گذشتم ز دوستان سهلست به جای بنده بمانند دوستان خرسند
به نام خدای
ایران خودرو
خبرگزاری شاهنامه
فرمان روای شرق که عمرش دراز باد می خواست زحمت من درویش کم کند
از پیری و پیادگی و راههای دور فرسوده دید و خواست که آسوده ام کند
اسبی کرم نمود که از رم به خاطرم اندوه روی انده و غم روی غم کند
اسبی کرم نمود که چون گردمش سوار صد رم به جای یک رم در هر قدم کند
اسبی که هر که خواست سوارش شود نخست باید قلم گرفته وصایا رقم کند
گر فی المثل به دیدن احباب می رود اول وداع با همه اهل و خدم کند
گر گاه گاه اسب کسان می کنند رم این اسب رم قدم به قدم دمبدم کند
باشد درم عزیز و لیکن سوار او چون لفظ رم در اوست هراس از درم کند
گویی که جن نموده در اندام او حلول بیچاره از قیافه خود نیز رم کند
بر تخته سنگی ار گذرد در کنار راه باد افتدش به بینی و لب ها ورم کند
سازد دو گوش تیز و دو چشم آورد به رقص هی از دماغ و سینه برون باد و دم کند
گویی مگر که سنگ پلنگیست تیز چنگ کش پنجه بی درنگ فرو در شکم کند
یک پا رود به پیش و دو پا می رود به پس یک ذرع راه را دو سه نوبت قدم کند
ور هی کنی به خشم دو دست و دو پای خویش این را ستون نماید و آن را علم کند
گویی که شکوه می کند از من به کردگار کاین بد سوار بر من بد زین ستم کند
رقاص وار چرخ زند بر سر دو پای گاهی بغل بدزدد و گه شانه خم کند
ور ضربتی زنی که نهد دست بر زمین فورا بنا به جفت و لگد پشت هم کند
گر فی المثل چنار کلانی به دشت بود با ساق و زین چنار کلان را قلم کند
از بس عنان او را باید کشید سخت چشم سوار را ز تعب پر زنم کند
از سرکشی عروق بر اندام راکبش سخت و سطبر و سرخ چو شاخ بقم کند
نا گفته نگذریم که این اسب خوش خصال تنها نه گاه گیر بود سرفه هم کند
در روی زین به رقص در آرد سوار را زان سرفه های سخت که با زیر و بم کند
روزی دو تخم مرغ کنم در گلوی او تا سینه ملتئم شود و سرفه کم کند
گویند فلفلش بگذارم به زیر دم گر آرزو کنم که دم خود علم کند
هر چند با سوابق خدمت از این حقیر ممدوح نیست داده ممدوح ذم کند
عاقل کسی بود که به او هر چه می دهند لا و نعم نگوید و شکر نعم کند
لیکن مرا چه چاره که این اسب گاه گیر ترسم روانه ام به دیار عدم کند
من فکر خویش نیستم اندیشه زان کنم کو خواجه را به کشتن من متهم کند
سمست بر وجود من این اسب زودتر باید خدایگان اجل دفع سم کند
یا اسب را بگیرد و بخشد به دیگری آنگه یکی که رم ننماید کرم کند
یا گر عطیه باز نگیرد خدایگان یک اسب خاصه نیز به این اسب ضم کند
پیاده های سپاهی 7 بیت
+ نوشته شده در شنبه سوم تیر 1391 ساعت 18:4 شماره پست: 50
به نام خدای
پیاده های سپاهی
خبرگزاری شاهنامه
ندانم از چه به هر جا که لفظ کار آید ردیف آن فی الفور لفظ بار کنند
برای آنکه چو کاری به دستشان افتد بر ان سرند تا بار خویش بار کنند
پیاده های سپاهی به شهر ما هر یک به یک کرشمه همی کار صد سوار کنند
برای بردن اسب و درشکه مردم بیا ببین که چه جفت و کلک سوار کنند
به جای آنکه نشینند و حرف شعر زنند چه خوش بود که نشینند و فکر کار کنند
در ان محیط که باقیست نام خواجه و شیخ چگونه اهل ادب بر من افتخار کنند؟
سخن سرایی را در دولت ذکاء الملک همه به ایرج بیکاره واگذار کنند
مخور کیر
خبرگزاری شاهنامه
چند ترا گفتم ای کمال مخور کیر تا نشوی مبتلا به رنج بواسیر
چون به جوانی تو پند من نشنیدی رنج بواسیر کش کنون که شدی پیر
کیر بواسیر آرد همه دانند درد گلو زاید از زیادی انجیر
خرما افزون خوری خناق بگیری کیر ندارد به قدر خرما تاثیر؟
درویش بی شعور 5 بیت
+ نوشته شده در شنبه سوم تیر 1391 ساعت 17:53 شماره پست: 48
به نام خدای
درویش بی شعور
خبرگزاری شاهنامه
کیست ان بی شعور درویشی که همیشه به لب بود خاموش
نه کند هیچ گفتگو با کس نه به حرف کسی نماید گوش
کارهایی کند سفیهانه خارق عادت و مخالف هوش
مثلا در هوای گرم تموز خرقه پشم افکند بر دوش
لیک در عین سورت سرما تن برهنه نماید از تن پوش
شا حسین
خبرگزاری شاهنامه
بشنو که لطیفه قشنگی است این است حقیقت اصل معنیش
در دسته شاحسین بنگر کان ترک کفن فکنده در پیش
خواهد که کشد سنان و خولی کوبد قمه را به کله خویش
آن ترک دگر زسینه زنها فریاد کند ز سینه ریش!
کوبیدن اشقیا ازین به!؟ دانایی و معرفت از این بیش!؟
حراست طفل 10 بیت
+ نوشته شده در شنبه سوم تیر 1391 ساعت 17:44 شماره پست: 46
به نام خدای
حزاست طفل
خبرگزاری شاهنامه
باز چون جوجه ماکیان بیند از پی صید بر گشاید پر
تند و تیز از هوا به زیر آید همچو حکم قضا و پیک قدر
ماکیانی که در برابر باز نبود غیر عاجزی مضطر
خطر طفل خویش چون بیند یاد نآرد ز هیچ گونه خطر
از جگر بر گشاید آوازی که نیو شنده را خلد به جگر
بجهد تا به پیش چنگل باز بال کوبان فراز یکدیگر
باز چون بیند این تهور مرغ کار مشکل نمایدش به نظر
بگذرد زین شکار قدری صعب در هوای شکاری آسانتر
این چنین می کند حراست طفل مادر مهربان مهر آور
پس روا باشد ار کنند اطفال جان به قربان مهربان مادر
بیچاره مادر
خبرگزاری شاهنامه
پسر رو قدر مادر دان که دایم کشد رنج پسر بیچاره مادر
برو بیش از پدر خواهش که خواهد تو را بیش از پدر بیچاره مادر
ز جان محبوب تر دارش که داردت ز جان محبوب تر بیچاره مادر
نگهداری کند نه ماه و نه روز تو را چون جان به بر بیچاره مادر
از این پهلو به آن پهلو نغلتد شب از بیم خطر بیچاره مادر
به وقت زادن تو مرگ خود را بگیرد در نظر بیچاره مادر
بشوید کهنه و آراید او را چو کمتر کارگر بیچاره مادر
تموز و دی تو را ساعت به ساعت نماید خشک و تر بیچاره مادر
اگر یک عطسه آید از دماغت برد هوشش ز سر بیچاره مادر
اگر یک سرفه بیجا نمایی خورد خون جگر بیچاره مادر
برای اینکه شب راحت بخوابی نخوابد تا سحر بیچاره مادر
دو سال از گریه روز و شب تو نداند خواب و خور بیچاره مادر
چو دندان آوری رنجور گردی کشد رنج دگر بیچاره مادر
سپس چون پا گرفتی تا نیفتی خورد غم بیشتر بیچاره مادر
تو تا یک مختصر جانی بگیری کند جان مختصر بیچاره مادر
به مکتب چون روی تا باز گردی بود چشمش به در بیچاره مادر
و گر یک ربع ساعت دیر آیی شود از خود بدر بیچاره مادر!
نبیند هیچ کس زحمت به دنیا ز مادر بیشتر بیچاره مادر
تمام حاصلش از زحمت این است که دارد یک پسر بیچاره مادر
شعر از ایرج میرزا
جیم- اساسی 29 بیت
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم تیر 1391 ساعت 18:13 شماره پست: 44
به نام خدایجیم- اساسی
خبرگزاری شاهنامه
میم سپاسی کجاست تا که نگویند عارف بیچاره دادخواه ندارد
میم سپاسی اگر قدم ننهد پیش جیم اساسی دگر پناه ندارد
هر که نگوید که عارف آدم خوبی است عامی محض است و اشتباه ندارد
روز قیامت شود به صورت خرچنگ هر که ز عارف ادب نگاه ندارد
آینه باشد وجود حضرت عارف غصه چرا می خوری که آه ندارد
کیست در ایران که هر چه دارد ازو نیست یاوه چه گویی که مال و جاه ندارد
او ملکی باشد از ملایک عرشی هیچ ملک مرتع و سپاه ندارد
مولوی او رسد ز عالم لاهوت جامه مدر گر به سر کلاه ندارد
آن همه کز بهر او زنند کسان دست آن همه مس زن خسوف ماه ندارد
رو تو شبی در تئاتر او که ببینی هیچ شهی اینقدر سپاه ندارد
مجلس حالش ندیده ای که ببینی هیچ کس این مایه دستگاه ندارد
آن قدر او را بود علاقه به ایران هیچ حشیشی به خانقاه ندارد
تا که روان دیده اشک مام وطن را خنده شیرین و قاه قاه ندارد
تهمت محض است بچه بازی عارف بنده قسم می خورم که باه ندارد
بهر تماشای خلقت است که گاهی بچه به گیر آورد که شاه ندارد
گاه به گاه او کند به روی نکو میل کیست که این میل گاه گاه ندارد
عارف ما هر چه هست و نیست همین است هیچ در او مکر و سوسه راه ندارد
با همه تندی و زود رنجی عارف ربط به آن آب زیر کاه ندارد
آدم بی عیب کو تو هیچ شنیدی؟ باغ که گل دارد و گیاه ندارد
در دل من هیچ جز محبت او نیست حیف که این مدعا گواه ندارد
آه که من ره نیافتم به دل او من چه کنم این خرابه راه ندارد
هر که سعایت کند میان من و او هو که ببینم چو من رفاه ندارد
ساعی و نمام روز خوب نبیند چاه کن آسودگی ز چاه ندارد
بنده اگر چند شعر هرزه سرودم این همه الغوث و یا اله ندارد
در دو سه جا نام عارف آمده در شعر وا اسفا وا مصیبتاه ندارد
مردم اگر شعر خواه و شعر شناسند ربط به این عبد روسیاه ندارد
من چه کنم شعرم از شفاه بیفتد بنده تسلط که بر شفاه ندارد
سیل روان عاقبت از سیر بماند شعر روان هیچ ایستگاه ندارد
میم سپاسی قسم به حضرت عباس بنده در این ماجرا گناه ندارد
می کنمت من
خبرگزاری شاهنامه
پیوسته به جنگی تو به ما ای بچه ژاندارم ما با تو به صلحیم و صفا ای بچه ژاندارم
خواهی که شوی یاور ،ار زان که بزودی یک چند بشو یاور ما ای بچه ژاندارم
در مدرسه تا چند توان یک دو سه اخر در میکده هم یک دو سه تا ای بچه ژآندارم
یک شب اگر ایی به برم میکنمت من تا صبح دو صد بار دعا ای بچه ژاندارم!
اداره اوقاف 12بیت
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم تیر 1391 ساعت 17:48 شماره پست: 42
به نام خدایاداره اوقاف
خبرگزاری شاهنامه
قنبل الدوله مقبل دیوان آن که نبود مثال او شیطان
قد او نیست جز چهار وجب نصف او گشته در زمین پنهان
هیچ سروی به قامتش نرسد در زمانه به هیچ سروستان
نبود همچو قد او سروی نه به تهران نه به تویسرکان
در طفولیت او گذر می کرد یکشب از راه رشت زی زنجان
این شنیدم که بچه گرگی کون او را درید با دندان
لیک گویند زخم کیرست این زده او بچه گرگ را بهتان
رفته تا در اداره اوقاف کرده او کون خویش وقف جهان
ای بسا خورده وقف مردم را حال از کون خود دهد تاوان
در میان تمام مأکولات میل دارد بسی به بادنجان
بیند ار عکس کیر در دریا دل به دریا زند بدون گمان
خایه اش دانی از چه پاره شدست بس زدستند زیر او رندان
شعر از ایرج میرزا
گروه وطن پرستان
خبرگزاری شاهنامه
ما که اطفال این دبستانیم همه از خاک پاک ایرانیم
همه با هم برادر وطنیم مهربان همچو جسم با جانیم
اشرف انجب تمام ملل یادگار قدیم دورانیم
وطن ما به جای مادر ماست ما گروه وطن پرستانیم
شکر داریم کز طفولیت درس حب الوطن همی خوانیم
چون که حب وطن ز ایمانست ما یقینا ز اهل ایمانیم
گر رسد دشمنی برای وطن جان به رایگان بیفشانیم
شعر از ایرج میرزا
فراموش مکن 9 بیت
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم تیر 1391 ساعت 17:35 شماره پست: 40
به نام خدایفراوش مکن
خبرگزاری شاهنامه
خسروا گرچه فراموشی در طبع تو نیست این سخن های دلاویز فراموش مکن
نصب یک حاکم عادل با سرعت تام به نگهداری تبریز فراموش مکن
حالت فارس که گردیده ز تاسیس پلیس آتش فتنه در آن تیز فراموش مکن
امر قزاق که چون امر پلیس است و بود عاقبت مفسدت امیز فراموش مکن
اسم این هر دو بر افکن ز جنوب و ز شمال زاخر کار بپرهیز و فراموش مکن
کار نان را که بود فرض و سزد لازمتر از همه کار و همه چیز فراموش مکن
ناله بیوه زنان را ز پی نان یاد آر آه پیران سحر خیز فراموش مکن
دفع این جمع که بر رشوه خوری مشغولند هر یکی در سر یک میز فراموش مکن
گر رئیس الوزرا خواهی و آسایش ملک مخبر السلطنه را نیز فراموش مکن
بچه بازی
خبرگزاری شاهنامه
دیشب دو نفر از رفقا امده بودند در محضر من ساخته بر ما حذر از من
همراه یکیشان پسری بود که گفتی چشمانش طلب می کند ارث پدر از من
از در نرسیده به همان نظره اول دین و دل و دانش بربود آن پسر از من
گفتم که خدایا زمن این قوم چه خواهند ثابت طلبی دارند اینان مگر از من
ناخوانده و خوانده چو بلا بر سرم آیند دارند تمنا همه بی حد و مر از من
نرد آمد و مشغول شدند آن دو ولیکن در حیله که خوش دل شود این یک نفر از من
گفتم تو هم ای مغ بچه بی مشغله منشین کآیینه قلبت نپذیرد کدر از من
پیش آی و بزن با من دلباخته پاسور شاید که یکی سور بری معتبر از من
گفتا که سر سور زدن کار جفنگیست ضایع چه کنی وقت خوشی بی ثمر از من
گفتم سر هرچ آنکه تو گویی و تو خواهی پیش آی و ورق ده که کلاه از تو سر از من
گر من ببرم از تو دو جوراب ستانم بستان تو یکی قوطی سیگار زر از من
زیبا پسر این شرط چو بشنید پسندید زیرا که همه سود از او بد ضرر از من
خادم شد و یک دسته ورق داد و کشیدیم شد چار ورق از وی و چار دگر از من
پشت سر هر یک ورقی یک عرقش داد خادم که در فن بود استاد تر از من
پیمود بدان سان که زمانی نشده پیش من بدتر ازو مست شدم او بتر از من
او جر زد و من جر زدم آنقدر که آخر شام آمد و کوتاه شد این جور و جر از من
خوردند همه جز من و جز من همه خفتند کو برده بو از اول شب خواب و خور از من
پاسی چو ز شب رفت ز جا جستم و دیدم خوابند حریفان همگی بی خبر از من
آهسته به سرپنجه شدم زیر لحافش افتاده از این حال نفس در شمر از من
واکردم ازاو تکمه شلوار و عیان شد کونی که نهان بود چو قرص قمر از من
تر کردمش آن موضع مخصوص به خوبی آری که فراوان زده سر این هنر از من
هشتم سر گرم ذکرم بر در نرمش آهسته در او رفت دو ثلث ذکر از من
دیدم که بر افتاد نفیرش ز تکاپو گویی که رسیده است دلش را خبر از من
وقتست که در غلطد و باطل شودم کار کاریکه که نخواهد شد حاصل دگر از من
چسبیدمش آنگونه که هرگز نتوانست کردنش تبر دار جدا با تبر از من
تا خایه فرو بردم و گفت آخ که مردم گویی به دلش رفته فرو نیشتر از من
چون صعوه افتاده به سرپنجه شاهین در مانده به زیر اندر بی بال و پر از من
گفت این چه بساطست ولم کن پدرم سوخت برخیز و برو پرده عصمت مدر از من
من اهل چنین کار نبودم که تو کردی خود را بکشم گر نکشی زودتر از من
در خواب نمی دید کسی تر کندم در غیر از تو که تر کردی در خواب در از من
با همچو منی؟ همچو فنی؟ گفتمش آرام حق داری اگر پاره نمایی جگر از من
یک لحظه مکن داد که رسوا نکنیمان بشنو که چه شد تا که زد این کار سر از من
شیطان لعین وسوسه ام کرد و الا کس هیچ ندیدست خطا اینقدر از من
تا رفت بگوید چه دهانش بگرفتم گفتم صنما محض خدا در گذر از من
قربان تو ای درد و بلای تو به جانم عفوم کن و آزرده مشو این سفر از من
گر بار دگر همچو خلافی به تو کردم بر خیز زو بزن مشت و بسوزان پدر از من
کاریست گذشتست و سبوییست شکستست بیخود مبر این آب رخ مختصر از من
حالاست که یاران دگر سر بدر آرند ناچار تو شرمنده شوی بیشتر از من
مستیم و خرابیم و کسی شاهد ما نیست بگذار بجنبد کفل از تو کمر از من
یک لحظه تو این جوش مزن حوصله پیش آر هم دفع شر از خود کن و هم دفع شر از من
دانی که تو گر بیش کنی همهمه و قال بد نام کنی خود را قطع نظر از من
زیبا پسر از خشم در اندیشه فرو رفت وا مانده از این حال به بوک و مگر از من
گفتا به خدا نیست بداخلاق تر از تو گفتم به خدا نیست بد اخلاق تر از من
گفتا ده بده قوطی سیگار طلا را گفتم تو نرو تا نستانی سحر از من
بگذار که بی همهمه فارغ شوم از کار چون صبح شود هر چه بخواهی ببر از من
شد صبح و بر اورد سر ان سیم بر از خواب در بستر من دید که نبود اثر از من
با خادم من گفت که مخدوم تو پس کو او داد جوابش که ندارد خبر از من
پژمرد و در اندیشه فرو رفت و به خود گفت دیدی که چه تر کرد در این بد گهر از من
شعر از ایرج میرزا
شهر مسلمانان 3بیت
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم تیر 1391 ساعت 16:51 شماره پست: 38
به نام خدایشهر مسلمانان
خبرگزاری شاهنامه
جز گه و گند کثافت چیزی اندر این شهر ندیدم بنده
هر کجا شهر مسلمانان است از گه و گند بود آگنده
گه به گور پدر آن که نوشت کیر بر کس زن خواننده
خبرگزاری شاهنامه
خبرگزاری شاهنامه
وزارت کشور
ای مهین خواجه در وزارت تو خلق یکسر خوشند و من غمگین
دو مه افزون بود که ننهادم سر بی فکر و غصه بر بالین
بیت الاحزان شدست خانه من بس در این خانه مردمند غمین
من غنی بودم و نمود مرا سفر اصفهان چنین غمگین
خسرو و اصفهان نکو دیدم خسرو ار آن اگر صفاهان این
آفرین بر روان شیرویه باد بر دخمه شکر نفرین
در شگفتم که چون برفت از دست آن همه زیب و زیور و آذین
چون بر این روزگار خود نگرم دودم از دل رود به چرخ برین
پیش از اینم زمانه فرخ بود ای خوشا آن زمانه پیشین
همه اسباب عیشم آماده خانه عالی و صحن خانه گزین
خاطرم خرم از کتاب و قلم منظرم تازه از گل و نسرین
فرش ها داشتم همه زرتار مبل ها داشتم همه زرین
نرد و شطرنجم از صنایع هند قلم و کاغذ از بدایع چین
میزها خوب و پرده ها مرغوب حوضم از سنگ و آینه سنگین
دف و نی بی حساب در تالار خم می بی عدد به شیب زمین
ارگ و بر بط گذشته از آحاد تار و دنبک رسیده تا عشرین
جامه های دیم خز و سنجاب جامه های میم همه سیمین
اسبها در طویله ام بسته همه را پای بند و رشمه و زین
در قشنگی کتابخانه من شده همچون نگارخانه چین
هر کجا اهل دانش و ادراک شده در بزم بنده صدر نشین
طیخ مازندرانی و رشتی سفره ام را نموده عطر آگین
نان و انگور سفره ام به صفا قرص خورشید و خوشه پروین
چشم از خواب ناز نگشودم جز به روی بتی چو حورالعین
الغرض داشتم بساطی خوش شسته و رفته در خور تحسین
سفر اصفهان چو پیش آمد به خزان شد حواله فروردین
همه بر باد رفت و من ماندم با گلیمی به زیر سقف گلین
هر سحر وام خواه بر در من به تقاضای وام کرده کمین
از در خانه پا برون ننهم تا نکو ننگرم یسار و یمین
خادم مه وشی که پیشم بود پیش با صد تجمل و تمکین
مهربان دلنواز آقا دوست خوش زبان خنده رو گشاده جبین
به تقاضا نکرده لب را باز کردی از بوسه کام من شیرین
حالیا هر سحر به جای دو زلف پیشم افکنده بر دو ابرو چین
من ز وصلش ز بی زری بیزار می کند فقر مرد را عنین
هر سحر زر طلب کند از من من ز خجلت فکنده سر به زمین
گویم ای شوخ غم مخور چندان لابم ای ماه بد مکن چندین
خواجه چون شرح حال من شنود زود تکلیف من کند تعیین
حال ای خواجه مبارک فال مهرخو پاک دل مبارک دین
ای ترا روی و خو هر دو نکو ای ترا قول و عهد هر دو متین
من بسی دیده ام بزرگان را کرده ام خدمت کهین مهین
تو چنانی که بعد سیصد قرن بتو ناید در این زمانه قرین
همتی کن که باز بر گردد مر مرا آن تعیش دیرین
وان چنان کن که بعد از این دیگر نشوم جز به منت تو رهین
هم مخواه آن که بهر یک خدمت ببرم صد تعنت و تهجین
گه دهم زحمت فلان الملک گه کشم منت فلان الدین
چند گویم ادیب را که بیا شرح حالم به خواجه کن تبیین
چند گویم عماد کاری کن چند خوانم به گوش خر یاسین
خواستی قطعه تقاضایی گفتم این قطعه همچو در ثمین
بر نگردم به خانه تا ندهی دست خط حکومت قزوین
تو هم ای خواجه از خر شیطان مهربانی کن و بیا به زمین
تا گذشته است و بگذرد ناچار بس شهور و سنین به خلق زمین
روزگار بقای عمر تو باد آنچه باقیست از شهور و سنین
شعر از ایرج میرزا
به سر عشق خراسان دارم 12 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه سی ام خرداد 1391 ساعت 17:37 شماره پست: 36
به نام خدایبه سر عشق خراسان دارم
خبرگزاری شاهنامه
پیرم و ارزوی وصل جوانان دارم خانه ویران بود حسرت مهمان دارم
عشق باقی به سر و موی سر از غصه سپید زیر خاکستر خود آتش پنهان دارم
کاش قید پسران خواستمی پیش از وقت من که اصرار به ازادی نسوان دارم
آفت جان کسان عشق بود یا پیری چه کنم من که هم این دارم و هم ان دارم
همچو ان اهن از کوره برون امده ام که به سر پتک و به زیر تنه سندان دارم
نیست یک لحظه که از یاد تو فارغ باشم گرچه پیرم من و در حافظه نقصان دارم
عقل با حافظه در مرتبه قدر یکیست لیک من حیرت از این عادت انسان دارم
گر چه کس دم نزند هیچ ز بی عقلی خویش از چه با ناز دهد شرح که نسیان دارم
جرم از غیر و عقوبت متوجه بر من حال سبابه اشخاص پشیمان دارم
شعر بد گفتن و نسبت به رفیقان دادن یادگاریست که از مردم تهران دارم
همه یاران خراسان من اهلند و ادیب بی سبب نیست به سر عشق خراسان دارم
هر یکی از شعرا تابع یک شیطان است من در این مغز بر اشفته دو شیطان دارم
ایرج میرزا
من از دستار می ترسم
خبرگزاری شاهنامه
ز یاران انقدر بد دیده ام کز یار می ترسم به بیکاری چنان خو کرده ام کز کار می ترسم
شاپوییها خطرناکند و ترسیدن از ان واجب ولی با این خطرناکی من از دستار می ترسم
نه از مار و نه از کژدم نه زین پیمان شکن مردم از ان شاهنشه بی دین خلق ازار می ترسم
نمی ترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو غم خود را به یکسو هشته از غمخوار می ترسم
چو بی اصرار کار از دست مردم بر نمی اید چه کار آید ز دست من که از اصرار می ترسم
فراوان گفتنیها هست و باید گفتنش اما چه سازم دور دور دیگرست از دار می ترسم
ایرج میرزا
که بنمایی در امریکا تجسس! 9 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم خرداد 1391 ساعت 17:48 شماره پست: 34
به نام خدای
که بنمایی در امریکا تجسس
خبرگزاری شاهنامه
نبینی خیر از دنیا علایی رسد از آسمان بر تو بلایی
تورا کردیم ای گوساله مامور نه ماموری که المامور و معذور
که بنمایی در آمریکا تجسس بیاری مستشاری با تخصص
در آمریکا به خرها کردی اعلان که باشد مرتع سبزی در ایران
ز نوع خود فرستادی کمندی خصوصا یک خر بالا بلندی
چموش و بد لگام و خام و گه گیر نه از افسار می ترسد نه زنجیر
خران داخلی معقول بودند وجیه المله و مقبول بودند
که باشد این مثل منظور هر کس زبان خر خلج می داند و بس
نه تنها مرتع ما را چریدند پدر سگ صاحبان بر سبزه ریدند
بچه رپی
خبرگزاری شاهنامه
گفتم به جوانکی مفرنگ کای در چم و خم بسان خرچنگ
بر گو ز سبیل خود چه دیدی کاین سان دم و گوش او بریدی؟
گفتا که سبیل بنده روزی دزدیده ز کون غیر گوزی!
چون دزدی او به چشم دیدم زان رو دم و گوش او بریدم!
ملک - رئیس الوزرا 15 بیت
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم خرداد 1391 ساعت 17:37 شماره پست: 32
به نام خدای
ملک -رئیس الوزرا
خبرگزاری شاهنامه
این شنیدم که چو کابینه مستوفی رفت فرصت افتاد به کف مردم فرصت جو را
از وطن خواهان یک عده به هم جمع شدند عرضه کردند شهنشاه فلک نیرو را
کاندر این ملک رئیس الوزرایی باید که به اعجاز کند سخره خود جادو را
کاردانی که به تدبیر خرد حل سازد این همه مشکل خم در خم تو در تو را
پهلوان مردی فعال و زبر دست و قوی که ببندد دهن و باز کند بازو را
تیز هوشی که رهاند وطن از بند بلا آنچنان سهل که از ماست کشد کس مو را
شاه فرمود من اقدام به کاری نکنم تا نسنجم همه خوب و بد و زیر و رو را
فکر باید که رئیس الوزرا نتوان کرد هر خر بی خرد با طمع پر رو را
مهلتی باید کاندیشم و زان پس بکنم انتخابی که ببندد دهن بدگو را
همه گشتند از این عزم همایون خرسند همه گفتند ملک زنده بماند هورا
بعد یک هفته ملک داد به آنان پیغام که نکو جستم بر درد شما دارو را
پس از اندیشه مرا رای به صمصام افتاد از همه خلق پسندیدم این هالو را!
فکر خود کردم و کردمش رئیس الوزرا همه بستایید این منتخب نیکو را
خلق رفتند در اندیشه و حیران ماندند که از این کرده چه مقصود بود یارو را
یکی از جمع بپرسید ز گوینده که شاه فکر هم کرد و رئیس الوزرا کرد او را ؟
شعر از ایرج میرزا
شاه ما
خبرگزاری شاهنامه
فکر شاه فطنی باید کرد شاه ما گنده و گول و خرف است
تخت و تاج و همه را ول کرده در هتل های اروپ معتکف است
نشود منصرف از سیر فرنگ این همان احمد لا ینصرف است
خبرگزاری شاهنامه
حجة الاسلام 20 بیت
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم خرداد 1391 ساعت 17:13 شماره پست: 30
حجت الاسلام کتک می زند
گر نرسد بر دگنک دست او دست به نعلین و چسک می زند
این دو سه گر هیچ کدامش نشد با حنک و تحت حنک می زند
تا نشوی پاره خبردار باش گاه حنک را به هتک می زند
گر کومکت رستم دستان بود
ور بکند پا بمیانی فلک چوب به پاهای فلک می زند
چک زن سختی بود این پهلوان
دستش اگر بر فُکُلی ها رسد گوز یکایک به الک می زند
ور الک تنها کافی نشد هم به الک هم به دولک می زند
گویند همه شب آقا زیر جل از تو چه پوشیده کمک می زند
چون ببرد دست به سیخ کباب
نرمک نرمک به سرانگشت خویش
مختصرا هر شب در جوف پارک یارو صد جور کلک می زند
حالا در حضرت عبدالعظیم شیخ در دوز و کلک می زند
ان شاء الله دو روز دگر خیمه از آنجا به درک می زند
منعش اگر کس نکند بی ریا
وان جگر نازکش از بهر پول روزی صد مرتبه الک می زند
مجلس شوراست که با دست حق سیم بدان را به محک می زند
هر جا خواهی به سلامت برو ملت الله معک می زند
قافیه هرچند غلط شد ولی شیخ ز بیکاری سگ می زند
خبرگزاری شاهنامه
نعوذبالله اگر جلوه بي نقاب كند
فقيه شهر به رفع حجاب مايل نيست
چرا كه هر چه حیله کند جمله در حجاب کند
چو نيست ظاهر قرآن به وفق خواهش او
رود به باطن و تفسير ناصواب كند
به هر دليل كه شد بره را مجاب كند
كس اين معما پرسيد و من ندانستم
هر آنكه حل كند آن را به من ثواب كند
به غير از ملت ايران كدام جانور است
كه جفت خود را ناديده انتخاب كند ؟
كجاست همت يك هيأتي زپردگيان
كه مرد وار ز رخ پرده را جواب كند
نقاب بر رخ زن سد باب معرفت است
كجاست دست حقيقت كه فتح باب كند
بلي نقاب بود كاين گروه مفتي را
به نصف مردم ما مالك الرقاب كند
به زهد گربه شبيهست زهد حضرت شيخ
نه بلكه گر به تشبه به آن جناب كند
اگر ز آب كمي دست گربه تر گردد
بسي تكاند و بر خشكيش شتاب كند
به احتياط ز خود دست تر بگيرد دور
چو شيخ شهر ز آلايش اجتناب كند
كسي كه غافل ازين جنس بود پندارد
كه آب پنجه ي هر گربه را عذاب كند
ولي چو چشم حريصش فتد به ماهي حوض
ز سينه تا دم خود را درون آب كند
ز من مترس كه خانم ترا خطاب كنم
ازو بترس كه همشيره ات خطاب كن
به نام خدای
معنی خلق در ایران
خبرگزاری شاهنامه
گوش کن کامدم امشب به نظر قصه دیگر از این با مزه تر
اندر ان سال که از جانب غرب شد روان سیل صفت آتش حرب
انگلیس از دل دریا برخاست آتشی از دل دنیا برخاست
پای بگذاشت به میدان وغا حافظ صلح جهان آمریکا
گاری لیره ز آلمان امد به تن مردم ری جان آمد
جنبش افتاد در احزاب غیور آب داخل شد در لانه مور
رشته طاعت ژاندارم گسیخت عده یی ماند و دگر عده گریخت
همه گفتند که از وحدت دین کرد باید کمک متحدین
اهل ری عرض شهامت کردند چه بگویم چه قیامت کردند
لیک از آن ترس که محصور شوند بود لازم که ز ری دور شوند
لاجرم روی نهادند به قم یک یک و ده ده و صد صد مردم
مقصد عده معدودی پول مقصد باقی دیگر مجهول
من هم از جمله ایشان بودم جز اِ آن جمع پریشان بودم
من هم از درد وطن با رفقا می روم لیک ندانم به کجا
من و یک جمع دگر از احباب شب رسیدیم به یک دیه خراب
کلبه یی یافته مأوا کردیم پا و پاتاوه ز هم وا کردیم
خسته و کوفته و مست و خراب این به فکر خور و ان در پی خواب
یکی افسرده و ان یک در جوش عده یی ناطق و جمعی خاموش
هر کسی هر چه در انبانش بود خورد و در یک طرف حجره غنود
همه خفتند و مرا خواب نبرد خواب در منزل نا باب نبرد
ساعتی چند چو از شب بگذشت خواب بر چشم همه غالب گشت
دیدم ان سیده نره خره رفته در زیر لحاف پسره
گوید اهسته به گوشش که امیر مرگ من لفت مده تخت بگیر!
این چه بی حسی و بد اخلاقی است! رفته یک ثلث و دو ثلثش باقی است!
تو که همواره خوش اخلاق بدی چه شد این طور بداخلاق شدی
من چو بشنیدم از او این تقریر شد جوان در نظرم عالم پیر
هر چه از خلق نکو بشنیدم عملا بین رفیقان دیدم
معنی خُلق در ایران این است بد بود هر که به ما بدبین است!
هر که دم بیشتر از خُلق زند قصدش این است که تا بیخ کند
شعر از ایرج میرزا
معنی هیچ!
خبرگزاری شاهنامه
شد گذار عزبی از در باغ دید در باغ یکی ماده الاغ
باغبان غایب و شهوت غالب ماده خر بسته به میل طالب
سر درون کرد و به هر سو نگریست تا بداند به یقین خر خر کیست
اندکی از چپ و از راست دوید باغ را از سر خر خالی دید
ور کسی نیز به باغ اندر بود هوش خربنده به پیش خر بود
آری آن گم شده را سمع و بصر بود اندر گرو گادن خر
آدمی پیش هوس کور و کر است هر که دنبال هوس رفت خر است
او چه داند که چه بد یا خوب است بیند آن را که بر او مطلوب است
الغرض بند ز شلوار گرفت ماده خر را به دم کار گرفت
بود غافل که فلک پرده در است پرده ها در پس این پرده در است
ندهد شربت شیرین به کسی که در آن یافت نگردد مگسی
نوش بی نیش میسر نشود نیست صافی که مکدر نشود
ناگهان صاحب خر پیدا شد مشت بیچاره خرگا واشد
بانگ برداشت بر او کای جاپیچ چه کنی با خر من گفتا هیچ!
گفت المنة لله دیدم معنی هیچ کنون فهمیدم
نگذارد فلک مینایی که خری هم به فراغت گایی!
به نام خدای تحلیل داستان حجاب زن که نادان شد چنین است | زن مستوره محجوبه این است |
به کس دادن همانا وقع نگذاشت | که با رو گیری الفت بیشتر داشت |
بلی شرم و حیا در چشم باشد | چو بستی چشم باقی پشم باشد! |
اگر زن را بیاموزند ناموس | زند بی پرده بر بام فلک کوس |
به مستوری اگر پی برده باشد | همان بهتر که خود بی پرده باشد |
برون آیند و با مردان بجوشند | به تهذیب خصال خود بکوشند |
چو زن تعلیم دید و دانش آموخت | رواق جان به نور بینش افروخت |
به هیچ افسون ز عصمت بر نگردد | به دریا گر بیفتد تر نگردد |
چو خور بر عالمی پرتو فشاند | ولی خود از تعرض دور ماند |
زن رفته کلژ دیده فاکولته | اگر آید به پیش تو دکولته |
چو در وی عفت و آزرم بینی | تو هم در وی به چشم شرم بینی |
تمنای غلط از وی محال است | خیال بد در او کردن خیال است |
برو ای مرد فکر زندگی کن | نیی خر ترک این خر بندگی کن |
برون کن از سر نحست خرافات | بجنب از جا که فی التاخیر آفات |
گرفتم من که این دنیا بهشتست | بهشتی حور در لفافه زشت است |
اگر زن نیست عشق اندر میان نیست | جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست |
به قربانت مگر سیری؟ پیازی؟ | که توی بقچه و چادر نمازی؟ |
تو مرآت جمال ذوالجلالی | چرا مانند شلغم در جوالی |
سر و ته بسته چون در کوچه آیی | تو خانم جان نه ، بادنجان مایی |
بدان خوبی در این چادر کریهی | به هر چیزی بجز انسان شبیهی |
کجا فرمود پیغمبر به قرآن | که باید زن شود غول بیابان |
کدام است آن حدیث و آن خبر کو | که باید زن کند خود را چو لولو |
تو باید زینت از مردان بپوشی | نه بر مردان کنی زینت فروشی |
چنین کز پای تا سر در حریری | زنی آتش به جان ،آتش نگیری! |
به پا پوتین و در سر چادر فاق | نمایی طاقت بی طاقتان طاق |
بیندازی گل و گلزار بیرون | زکیف و دستکش دلها کنی خون |
شود محشر که خانم رو گرفته | تعالی الله از آن رو کو گرفته است! |
پیمبر آنچه فرموده است آن کن | نه زینت فاش و نه صورت نهان کن |
حجاب دست و صورت خود یقین است | که ضد نص قرآن مبین است |
به عصمت نیست مربوط این طریقه | چه ربطی گوز دارد با شقیقه؟ |
مگر نه در دهات و بین ایلات | همه روباز باشند آن جمیلات |
چرا بی عصمتی در کارشان نیست ؟ | رواج عشوه در بازارشان نیست؟ |
زنان در شهر ها چادر نشینند | ولی چادر نشینان غیر اینند |
در اقطار دگر زن یار مرد است | در این محنت سرا سربار مرد است |
به هر جا زن بود هم پیشه با مرد | در این جا مرد باید جان کند فرد |
تو ای با مشک و گل هم سنگ و همرنگ | نمی گردد از این چادر دلت تنگ؟ |
نه آخر غنچه در سیر تکامل | شود از پرده بیرون تا شود گل |
تو هم دستی بزن این پرده بردار | کمال خود به عالم کن نمودار |
تو هم این پرده از رخ دور می کن | در و دیوار را پر نور می کن |
فدای آن سر و آن سینه باز | که هم عصمت در او جمعست و هم ناز |
خبرگزاری شاهنامه
1390
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
به نام خدای
بیا گویم برایت داستانی
خبرگزاری شاهنامه
1390
بیا گویم برایت داستانی | که تا تاثیر چادر را بدانی |
در ایامی که صاف وساده بودم | دم کریاس در استاده بودم |
زنی بگذشت از آنجا با خش و فش | مرا عرق النساء آمد به جنبش |
ز زیر پیچه دیدم غبغبش را | کمی از چانه قدری از لبش را |
چنان کز گوشه ابر سیه فام | کند یک قطعه از مه عرض اندام |
شدم نزد وی و کردم سلامی | که دارم با تو از جایی پیامی |
پری رو زین سخن قدری دو دل زیست | که پیغام آور و پیغام ده کیست |
بدو گفتم که اندر شارع عام | مناسب نیست شرح و بسط پیغام |
تو دانی هر مقالی را مقامیست | برای هر پیامی احترامیست |
قدم بگذار در دالان خانه | به رقص آر از شعف بنیان خانه |
پری وش رفت تا گوید چه و چون | منش بستم زبان با مکر و افسون |
سماجت کردم و اصرار کردم | بفرمایید را تکرار کردم |
به دستاویز آن پیغام واهی | به دالان بردمش خواهی نخواهی |
چو در دالان هم آمد شد فزون بود | اتاق جنب دالان بردمش زود |
نشست آنجا به صد ناز و چم و خم | گرفته روی خود را سخت محکم |
شگفت افسانه یی آغاز کردم | درصحبت به رویش باز کردم |
گهی از زن سخن گفتم گه از مرد | گهی کان زن به مرد خود چها کرد |
سخن را گه زخسرو دادم آیین | گهی از بی وفاییهای شیرین |
گه از آلمان براو خواندم گه از روم | ولی مطلب از اول بود معلوم |
مرا دل در هوای جستن کام | پری رو در خیال شرح پیغام |
به نرمی گفتمش کای یار دمساز | بیا این پیچه را از رخ بر انداز |
چرا باید تو روی از من بپوشی | مگر من گربه می باشم تو موشی |
من وتو هر دو انسانیم آخر | به خلقت هر دو یکسانیم آخر |
بگو ،بشنو،ببین ،برخیز ،بنشین | تو هم مثل منی ای جان شیرین |
ترا کان روی زیبا آفریدند | برای دیده ما آفریدند |
به باغ جان ریاحینند نسوان | به جای ورد و نسرینند نسوان |
چه کم گردد زلطف عارض گل | که بر وی بنگرد بیچاره بلبل |
کجا شیرینی از شکر شود دور | پرد گر دور او صد بار زنبور |
چه بیش و کم شود از پرتو شمع | که بر یک شخص تابد یا به یک جمع |
اگر پروانه یی بر گل نشیند | گل از پروانه آسیبی نبیند |
پری رو زین سخن بی حد بر آشفت | ز جا برجست و با تندی به من گفت |
که من صورت به نامحرم کنم باز؟ | برو این حرفها را دورانداز |
چه لوطیها در این شهرند واه واه! | خدایا دور کن الله الله ! |
به من گوید که چادر واکن از سر | چه پر رویست این الله اکبر |
جهنم شو! مگر من جنده باشم | که پیش غیر بی روبنده باشم! |
از این بازی همین بود آرزویت | که روی من ببینی تف به رویت! |
الهی من نبینم خیر شوهر | اگر رو واکنم بر غیر شوهر |
برو گم شو عجب بی چشم ورویی | چه رو داری که با من همچو گویی |
برادر شوهر من آرزو داشت | که رویم را ببیند شوم نگذاشت |
من از زنهای طهرانی نباشم | از آن هایی که می دانی نباشم |
برو این دام بر مرغ دگر نه | نصیحت را به مادر خواهرت ده |
چو عنقا را بلند است آشیانه | قناعت کن به تخم مرغ خانه |
کنی گر قطعه قطعه بندم از بند | نیفتد روی من بیرون ز روبند |
چرا یک ذره در چشمت حیا نیست | به سختی مثل رویت سنگ پا نیست |
چه می گویی مگر دیوانه هستی | گمان دارم عرق خوردی و مستی |
عجب گیر خری افتادم امروز | به چنگ الپری افتادم امروز |
عجب برگشته اوضاع زمانه | نمانده از مسلمانی نشانه |
نمی دانی نظر بازی گناه است؟ | ز ما تا قبر چار انگشت راه است |
تو می گویی قیامت هم شلوغ است؟ | تمام حرف ملا ها دروغست؟ |
تمام مجتهد ها حرف مفتند؟ | همه بی غیرت و گردن کلفتند؟ |
برو یک روز بنشین پای منبر | مسااِل بشنو از ملای منبر |
شب اول که ما تحتت در آید | به بالینت نکیر و منکر آید |
چنان کوبد به مغزت توی مرقد | که می رینی به سنگ روی مرقد! |
غرض آنقدر گفت از دین و ایمان | که از گه خوردنم گشتم پشیمان |
چو این دیدم لب از گفتار بستم | نشاندم باز و پهلویش نشستم |
گشودم لب به عرض بی گناهی | نمودم از خطاها عذر خواهی |
مکرر گفتمش با مد و تشدید | که گُه خوردم غلط کردم ببخشید ! |
دو ظرف آجیل آوردم زتالار | خوراندم یک دو بادامش به اصرار |
دو باره آهنش را نرم کردم | سرش را رفته رفته گرم کردم |
دگر اسم حجاب اصلا نبردم | ولی آهسته بازویش فشردم |
یقینم بود کز رفتار این بار | بغرد همچو شیر ماده در غار |
جهد بر روی و منکوبم نماید | به زیر خویش کس کوبم نماید |
بگیرد سخت و پیچد خایه ام را | لب بام آورد همسایه ام را |
سر و کارم دگر با لنگه کفش است | تنم از لنگه کفش اینک بنفش است |
ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار | تحاشی می کند اما نه بسیار |
تغیر می کند اما به گرمی | تشدد می کند ،لیکن به نرمی |
از آن جوش و تغیر ها که دیدم | به عاقل باش و آدم شو رسیدم |
شد آن دشنام های سخت سنگین | مبدل بر جوان آرام بنشین ! |
چو دیدم خیر ، بند لیفه سستست | به دل گفتم که کار ما درست است |
گشادم دست بر آن یار زیبا | چو ملا بر پلومومن به حلوا |
چو گل افکندمش بر روی قالی | دویدم زی اسافل از اعالی |
چنان از حول گشتم دست پاچه | که دستم رفت از پاچین به پاچه |
از او جفتک زدن از من تپیدن | از او پر گفتن از من کم شنیدن |
دو دست او همه بر پیچه اش بود | دو دست بنده در ماهیچه اش بود |
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر | که من صورت دهم کار خود از زیر |
به زحمت جوف لنگش جا نمودم | در رحمت به روی خود گشودم |
کسی چون غنچه دیدم نوشکفته | گلی چون نرگس اما نیم خفته |
برونش لیموی خوشبوی شیراز | درون خرمای شهد آلود اهواز |
کسی بشاش تر از روی مومن | منزه تر زخلق و خوی مومن |
کسی هرگز ندیده روی نوره | دهن پر آب کن مانند غوره |
کسی بر عکس کسهای دگر تنگ | که با کیرم ز تنگی می کند جنگ |
به ضرب و زور بر وی بند کردم | جماعی چون نبات و قند کردم |
سرش چون رفت خانم نیز وا داد | تمامش را چو دل در سینه جا داد |
بلی کیر است و چیز خوش خوراکست | زعشق اوست کاین کس سینه چاک است |
ولی چون عصمت اندر چهره اش بود | ز اول تا به آخر چهره نگشود |
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم | که چیزی نآید از مستوریش کم |
چو خوردم سیر از آن شیرین کلوچه | حرامت باد گفت و زد به کوچه |
| شعر از ایرج میرزا |
طـبـعـم نـشـاط کـرد بـه انشـاد این غـزل در اقتفا به خواجه کابینه ساز کن | ||
دیـدی کـفـیـل خـارجـه را چـون وزیـر کـرد آن موی ریسمان کن گنجشک باز کن | ||
یا خود مدیر خارجه را چون کفیل ساخت ان گربه را به قوه شخصی گراز کن | ||
ما بـی دلان ز خـاطر تـو محـو گشتـه ایم ای بر قبیله دل و دین ترکتاز کن |
وکیل محترم ما 46 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم خرداد 1391 ساعت 17:28 شماره پست: 21
به نام خدای
وکیل محترم ما
1) خبرگزاری شاهنامه
رفیق اهل و سرا امن و باده نوشین بود اگر بهشت شنیدی بساط دوشین بود
چه حال خوب و شب جمعه خوشی دیدیم چه بودی ار شب هر جمعه حال ما این بود
عجب شبی به احبا گذشت و پندارم که چشم چرخ در آن شب به خواب سنگین بود
جهان به دیده من نا پسند می آمد ولی در آن شب دیدم که دیده بدبین بود
لوازم طرب و موجبات آسایش ز لطف حاج امین جمله تحت تامین بود
تمام حرف وفا در لب و صفا در چشم نه در سری هوس بد نه در دلی کین بود
نه از ملیسپو آنجا سخن نه از نرمال نه ذکر آنقره نی صحبت فلسطین بود
نه گفتگوی رضا خان نه یاد احمد شاه نه فکر موتمن الملک و ذکر چایکین بود
انار و سیب و به و پرتقال و نارنگی کباب بره خوب و شراب قزوین بود
عرق به حد کمال آب جو به حد نصاب گل و بنفشه فزون تر ز حد تخمین بود
معاشران همه خوش روی و مهربان بودند یکی نبود بد خوی و زشت آیین بود
جلال و حاج زکی خان و اعظم السلطان ادیب سلطنه و فتح بود و فرزین بود
بس است آنچه شنیدی تو یا بگویم باز بتول بود و قمر بود و ماه پروین بود
نگار خانه چین بود و بارنامه هند هزار چندان بود و هزار چندین بود
بتول چارقدی بر سرش زمنسوجی که نسج آن غرض از کارگاه تکوین بود
به گرد عارضش از زیر چارقد بیرون دو قسمت متساوی ز موی مشکین بود
سفید روی و بر اطراف ان دو موی سیاه بنفشه بود که اندر کنار نسرین بود
نداده بود به خود هیچ گونه آرایش که بکر بود و منزه ز قید تزیین بود
دلم تپید چو بر چشم او گشادم چشم چو صعوه یی که گرفتار چنگ شاهین بود
قمر مگو که یکی از ودایع حق بود قمر مگو که یکی از بدایع چین بود
به پا ز حله زربفت داشت پاچینی چه گویمت که چها در میان پاچین بود !
از ان لطافت و ان پودر و پارفم و توالت شبیه ماد موازلهای برن و برلین بود
مثال خوشه خرما فراز تخت بلند نموده جمع به سر گیسوان زرین بود
نه شانه بود که آن گیسوان به هم می ریخت کلید محبس دلهای مستمندین بود
مرا به مهر ببو سید و من خجل گشتم که پیر بودم و رخسار من پر از چین بود
دلم جوان شد و طبعم روان از ان بوسه مگر به لعل وی آب حیات تضمین بود
بتول شور به مجلس فکند با ویلن قمر مطابق او در غناء شیرین بود
به یک تغنی او در نشاط می امد اگر چه قلب پدر مرده طفل مسکین بود
ز یک ترنم او شادمان شدی گر چند طلاق دیده زن نا گرفته کابین بود
روان جامعه از این دو زن صفا می یافت اگر نه بر رخشان ان نقاب چرکین بود
کشید کار در آخر به تعزیت خوانی که باده نوشان سر مست و باده نوشین بود
یکی سکینه یکی مادر وهب می شد همان دو باز سنان بود و شمر بی دین بود
چو شمر حضرت عباس را طلب می کرد حکایت سپر و گرز بود و زوبین بود
چه گویمت که چه می کرد اعظم السلطان حقیقـة یکی از جمله ملاعین بود
جناب فرزین گه راست رفت و گاهی چپ همیشه این حرکت از خواص فرزین بود
ادیب سلطنه هم بد نشد در آخر کار اگر چه اول شب با وقار و تمکین بود
چو نیمی از شب بگذشت سفره آوردند که اندر آن خورش قیمه بود و ته چین بود
شکم پرست کند التفات بر ماکول به خاصه کز سر شب بار معده سنگین بود
ادیب و فرزین بعد از دو ثلث شب رفتند کسی که ماند بجا فتح و ان خواتین بود
جناب حاج امین با قمر به یکجا خفت اگر چه کثرت جا و وفور بالین بود
بلی قمر یکی از جمله خبیثات است وکیل محترم ما هم از خبیثین بود
من و بتول به جای دگر شدیم ولی بتول بکر و جلال الممالک عنین بود
به یاد خلق خوش میزبان و میهمانان برین و بالین بر من عبیر آگین بود
خلا صه بر من مهجور راست می خواهی شبی که در همه عمر خوش گذشت این بود
به یاد شب جمعه گفتم این اشعار که همچو بزم سزاوار شرح چونین بود
گمان نبود که دیگر شبی چنین بینم که عمر من به حدود ثلاث و خمسین بود
شعر از ایرج میرزا
به نام خدای
ملکا
خبرگزاری شاهنامه
ملکا با تو دگر دوستی ما نشود بعد اگر شد شده است اما حالا نشود
بنشسته است غباری زتو در خاطر من که بدین زودی از خاطر من پا نشود
دلم از طیبت پر ریبت تو سخت گرفت تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود
خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من عذر خواهی بکن البته والّا نشود
گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است لیک راز رفقا باید افشا نشود
غزلی گفتم و کلک تو مرا رسوا کرد گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود
اسم نان بردم و گفتی تو که نان دگران همچو نانی که خورد حضرت والا نشود
محرمانه دو سه خط زیر غزل بنوشتم گفتم این راز زکلک تو هویدا نشود
سر من فاش نمودی تو و تقصیر تو نیست شاعری شاعر از این خوبتر اصلا نشود
من جواب تو به آیین ادب خواهم داد تا میان من و تو معرکه بر پا نشود
تو هنر مندی و من نیز ز اهل هنرم در میان دو هنر مند معادا نشود
تو کسی هستی کاندر هنر و فضل و کمال یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود
شاهد علم و ادب چون به سرای تو رسید گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود
هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نبشت با تو در عرض ادب همسر و همتا نشود
نه ملک گردد هر کس که به کف داشت قلم با یکی جقّه چوبینه کسی شا نشود
نشود سینه تو تنگ زگفتار عدو سیل هرگز سبب تنگی دنیا نشود
غم مخور گر نبود کار جهانت به مراد کار دنیا به مراد دل دانا نشود
رفت مطلب ز میان صحبت ما از نان بود غیر از این صحبت در مملکت ما نشود
نان نمی گویم خوبست ولی بد هم نیست همه خواهیم که بهتر شود اما نشود
ای که بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب نان نبود انچه تو می خوردی حاشا نشود
نان از این ترد تر و خوب تر و شیرین تر نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود
این که طیبت بود اما به حقیقت امروز زحمت خواجه ما باید اخفا نشود
باز ما شاکر و ممنونیم از شخص وزیر کرد کاری که برای نان بلوا نشود
شاه اگر محتکری چند به دار آویزد کار ارزاق بدین سختی گویا نشود
ور زنانواها یکتن به تنور اندازد دم نانوایی این شورش و غوغا نشود
تا سیاست نبود در کار، این کار درست به خداوند تبارک و تعالی نشود
ما همین قدر زممتاز تمنا داریم غافل از گندم تا اخر جوزا نشود
بس کن ایرج سخن از نان و زجانان می گوی کار این ملک فره یا بشود یا نشود
شعر از ایرج میرزا
از سیبری بخوانم و منچوری 33 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم خرداد 1391 ساعت 16:54 شماره پست: 19
به نام خدای
از سیبری بخوانم و منچوری
خبرگزاری شاهنامه
چندی گزیده یار زمن دوری افزوده شور بخت مرا شوری
چون بیندم به خویش فزون مشتاق از من فزون کند بت من دوری
آری مجربست که در هر باب مشتاقی است مایه مهجوری
ای ماهرو که در صف مه رویان داری به دست رایت منصوری
در خرگه جمال تو روز و شب آیند مهر و ماه به مزدوری
آزادیم به عقل نمی گنجد تا هست طره تو و مقهوری
بی چشم و رو بود که به خود بندد نرگس به پیش چشم تو مخموری
بس نیش زد به دیده من مژ گان تا جویمت پس از همه مهجوری
اطباق عنکبوتی چشم من شد رخنه همچو پرده زنبوری
من شاعری خمیده و درویشم تو جنگجوی ترک سلحشوری
بر خویشم ار بخوانی ممنونم از پیشم ار برانی معذوری
خواهی نوازشم کن و خواهی نه مختاری و مصابی و مأ جوری
من دیده بهر دیدن تو خواهم زانست اگر حذر کنم از دوری
گر نیست مال و عزت و زور من وین نیستی است علت منفوری
تا با منی تو جمله بود با من تو عزتی ، تو مالی و تو زوری
تو صدری و تو بدری و تو قدری تو شاهی و تو ماهی و تو هوری
بر خانه گلینم پا بگذار تا بگذرد ز خرگه تیموری
از کوزه سفال من آبی نوش تا گیرد اب کاسه فغفوری
گردد ز عکس آینه رویت خشت وثاقم آیینه غوری
بنشین که تا بهشت شود خانه با بودن تو خوبتر از حوری
در ساده زندگانی من می بین کت روشنی ببخشد و مسروری
آلوده اش نبینی و چرکینش کاسوده از عوار بود عوری
در سادگی نهفته حلاوتهاست زان بیشتر که در حلل صوری
نه کذب اندرو نه شره نی کین نه ضنت و ضلالت و مغروری
ما پاکباز بلبل قوالیم در ما مجوی شهوت عصفوری
آسای در خرابه من چون گنج بر من ببخش منصب گنجوری
پوشیم در به رخ ز همه اغیار مستی کنیم از پس مستوری
تو جویی از دفاتر من اشعار من بویم از دو عارض تو سوری
مشغولی خیال ترا گویم افسانه های کلده و آشوری
تاریخ های همچو لبت شیرین از سیبری بخوانم و منچوری
وز دیده های خود به شبان تار اوصاف عشق و پیری و رنجوری
چون هر دو را به غایت دارم دوست جان تو و ادیب نشابوری
عاشق ترا چو من نشود پیدا ای همچو آفتاب به مشهوری
خوش امد گویی به شاه در مهمانی آقای وزیر
خبرگزاری شاهنامه
تا شهنشاه جهان گردید مهمان وزیر متفق دید اسمان بخت جوان با بخت پیر
عمر ها پرورده شد در مرتع گردون حمل تا چنین روزی شود طبخ خدیو شیرگیر
شیر گردون کرد فربه خویش را تا اورند شهریار پیل افکن را کباب از ران شیر
ثور اندر چرخ باشد منتظر تا خواهدش بهر قربان قدوم شه وزیر بی نظیر
زین وزیر پیر و زین شاه جوان شایسته است گر جوانی را ز سر گیرد همی گردون پیر
دولت ایران ز فر کلک او و تیغ این زود یابد ارزویی را که در دل داشت دیر
خود به تیغ او بود اقبال و نصرت پای بند همچنان بر کلک این فضل و هنر شد دستگیر
شهریارا روزگار دولتت بادا دراز انچنان کاین چامه چون عمر عدویت شد قصیر
دوستدار ایران 17 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم خرداد 1391 ساعت 16:16 شماره پست: 17
به نام خدای
دوستدار ایران در رثای کلنل محمد تقی پسیان
خبرگزاری شاهنامه
دلم به حال تو ای دوستدار ایران سوخت که چون تو شیر نری در این کنام کنند
تمام خلق خراسان به حیرتند اندر که این مقاتله با تو را چه نام کنند
به چشم مردم این مملکت نباشد آب و گرنه گریه برایت علی الدوام کنند
مخالفین تو سرمست باده گلرنگ موافقین تو خون جگر به کام کنند
نظام ما فقط از همت تو دایر بود بیا و ببین که چه بعد از تو با نظام کنند
رسید نوبت آن کز برای خون خواهی تمام عده ژاندارمری قیام کنند
دروغ و راست همه متهم شدند به جبن به هر وسیله ز خود دفع اتهام کنند
مرام تو همه آزادی و عدالت بود پس از تو خود همه ترویج این مرام کنند
کسان که آرزوی عزت وطن دارند پس از شهادت تو آرزوی خام کنند
به جسم هیئت ژاندارمری روانی نیست وگر نه جنبشی از بهر انتقام کنند
ترا سلامت از ان دشت کین نیاوردند کنون به مدفن تو رفته و سلام کنند
پس از تو بر سر آن میزهای مهمانی پی سلامت هم اصطکاک جام کنند
پس از تو بر سر آن اسب ها سوار شوند عروس وار در این کوچه ها خرام کنند
سبیل ها را تا زیر چشم تاب دهند به قد و قامت خود افتخار تام کنند
خدا نخواسته کاین مملکت شود آباد وطن پرستان بیهوده اهتمام کنند
از این سپس همه مردان مملکت باید برای زادن شبه تو فکر مام کنند
سزد که هر چه به هر جا وطن پرست بود پس از تو تا به ابد جامه مشک فام کنند
شعر از ایرج میرزا
به نام خدای
روزنامه چی
خبرگزاری شاهنامه
ای همسفر عزیز من مجد افکار تو خنده آورنده است
خواهی تو اگر نویسی این جُنگ بنویس چه جای شعر بنده است
این پند که می دهم فراگیر هر چند که اندکی گزنده است
در شعر مپیچ و در فن او کاین کار ز کارهای گنده است
رو هوچی و روزنامه چی شو این است که فایدت دهنده است
امروز به هر کجا ادیبی است در گوشه عزلتی خزنده است
اشغال نصیب هر چه کونی است احرار اسیر هر چه جنده است
این سگ مرضی بود که آخر از گرسنگی ترا کشنده است
این است طناب احتیاجی کت بر در هر خسی کشنده است
رو تجربه یی ز حال من گیر کاین تجربه مر تو را بسنده است
بینی تو که شعر بنده امروز بر طبع جهانیان پسنده است
هر طالب شعر و صاحب ذوق افکار مرا به جان خرنده است
هر شعر که بشنوند نیکو هر چند که بوی خون دهنده است
چون مختصر و سلیس و خوب است یا صاف و صریح و پوست کنده است
از فرط محبتی که دارند گویند که شعر شعر رنده است
با این همه هیچ کس نپرسد کاین مرد که مرده یا که زنده است
دزدان خروس دیگرانند پرهاش برون ز جیب بنده است
شعر از ایرج میرزا
جن گیر 4 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم خرداد 1391 ساعت 16:15 شماره پست: 15
به نام خدای
جن گیر
خبرگزاری شاهنامه
به قدر فهم تو کردند وصف دوزخ را که مار هفت سر و عقرب دو سر دارد
خدای خواهد اگر بنده را عذاب کند ز مار و عقرب و آتش گزنده تر دارد
از آن گروه چه خواهی که از هزار نفر اقل دویست نفر روضه خوان خر دارد
دویست دگر جن گیر و شاعر و رمال دویست واعظ از روضه خوان بتر دارد
شعر از ایرج میرزا
به نام خدای
دزد نگرفته
خبرگزاری شاهنامه
هر کس ز خزانه برد چیزی گفتند مبر که این گناه است
تعقیب نموده و گرفتند دزد نگرفته پادشاه است
شعر از ایرج میرزا
حاکم بی عرضه خراسان 4 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم خرداد 1391 ساعت 16:13 شماره پست: 13
به نام خدای
حاکم بی عرضه خراسان
خبرگزاری شاهنامه
این حاکم بی عرضه به ما اهل خراسان دردی نفرستاد و دوا نیز نبخشید
گویند که از فرط لئامت به همه عمر در راه خدا نان به گدا نیز نبخشید
تنها نه از او خلق خدا خیر ندیدند تقصیر کسی را به خدا نیز نبخشید
راضی به عبایی شدم از همت عالیش با همت عالیش عبا نیز نبخشید
شعر از ایرج میرزا
به نام خدای
مجلس درس
خبرگزاری شاهنامه
نشسته بود فقیهی به صدر مجلس درس به جای لفظ عن اندر کتاب خود من دید
قلم تراش و قلم برگرفت و من عن کرد سپس که داشت در آن باب اندکی تردید
یکی ز طلاب این دید و گفت با دگران جنانب آقا عن کرد ، جمله عن بکنید
شعر از ایرج میرزا
اشک شیخ 7 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم خرداد 1391 ساعت 16:12 شماره پست: 11
به نام خدای
اشک شیخ
خبرگزاری شاهنامه
نعوذ بالله از ان قطره های دیده شیخ چه خانه ها که از این آب کم خراب کند
شنیده ام که به دریای هند جانوری است که کسب روزی با چشم اشک یلب کند
به ساحل آید و بی حس به روی خاک افتد دو دیده خیره به رخسار آفتاب کند
شود ز تابش خور چشم او پر از قی و اشک برای جلب مگس دیده پر لعاب کند
چو گشت کاسه چشمش پر از ذباب و هوام به هم نهد مژه و سر به زیر آب کند
به آب دیده سوزنده تر ز آتش تیز تن ذباب و دل پشه را کباب کند
چو اشک این حیوان است اشک دیده شیخ مرو که صید تو چون پشه و ذباب کند
شعر از ایرج میرزا
به نام خدای
قبر حکیم
خبرگزاری شاهنامه
یک وجب ساخته آخر نشود قبر حکیم شاید از خود دو سه پارک دگر اباد کنند
روح فردوسی از این زن جلبان در تعبست کاش کاین روح گرامی را آزاد کنند
زنده در قبر کنند اهل ادب را لیکن قبر فردوسی طوسی را آباد کنند
مبلغی پول بگیرند به این اسم از خلق بعد خرج پسر و دختر و داماد کنند
بسکه مال همه خوردند به این عنوانات ف که گفتند همه فکر فرح زاد کنند
باید از دولت متبوعه کنند استمداد خلق بیچاره چه دارند که امداد کنند
یادشان رفته که این کره خر از ان پدر است کاش مرحوم علایی را هم یاد کنند
این قرمساق ز مشروطه چنین آدم شد جای آنست که رحمت به ستبداد کنند
زنده بودم من و یک تن ز من امداد نکرد جاکشان بعد که مردم به من امداد کنند
دل احیا که از این زن جلبان شاد نشد روح اموات مگر از خودشان شاد کنند
دل اهل هنر از دست شماها خون شد بی جهت نیست اگر ناله و فریاد کنند
دال با ذال دگر فرق ندارد امروز جای آن نیست که ایراد به استاد کنند
حبس اولاد نمود آن همه بی هوشی ها که مبادا ستمی خلق بر اولاد کنند
همه در باطن شمرند و به ظاهر در زهد دعوی همسری سید سجاد کنند
آن که پیش دگران از غم خود یاد کند قصدش آنست که قلبش دگران شاد کنند
شعر از ایرج میرزا
علت گرایش به لواط در ایران از نظر ایرج میرزا 30 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم خرداد 1391 ساعت 16:9 شماره پست: 9
به نام خدای
علت گرایش به لواط در ایران از نظر ایرج میرزا
خبرگزاری شاهنامه
بدینجا چون رسید اشعار مخلص پریشان شد همه افکار مخلص
که یا رب بچه بازی خود چه کار است که بر وی عارف و عامی دچار است
چرا این رسم جز در ملک ما نیست و گر باشد بدینسان بر ملا نیست
اروپایی بدان گردن فرازی نداند راه و رسم بچه بازی
چو باشد ملک ایران محشر خر خر نر می سپوزد بر خر نر
شنید این نکته را دارای هوشی بر آورد از درون دل خروشی
که تا این قوم در بند حجابند گرفتار همین شی ء عجابند
حجاب دختران ماه غبغب پسرها را کند همخوابه شب
تو بینی آن پسر شوخ است و شنگ است برای عشق ورزیدن قشنگ است
نبینی خواهر بی معجرش را که تا دیوانه گردی خواهرش را
چو این محجوبه آن مشهود عام است نه بر عارف نه بر عامی ملامست
اگر عارف در ایران داشت باور که باشد در سفر مِترس میسر
به کون زیر سر هرگز نمی ساخت به عبدی جان و غیره دل نمی باخت
تو طعم کس نمی دانی که چون است و الا تف کنی بر هر چه کون است
در آن محفل که باشد فرج گلگون ز کون صحبت مکن گه می خورد کون
ترا اصل وطن کس بود کون چیست چرا حب وطن اندر دلت نیست
مگر حس وطن خواهی نداری که کس را در ردیف کون شماری
بگو آن عارف عامی نما را که گم کردی تو سوراخ دعا را
بود کون کردن اندر رای کس کن چو جلقی لیک جلق با تعفن
خدایا تا کی این مردان به خوابند زنان تا کی گرفتار حجابند
چرا در پرده باشد طلعت یار خدایا زین معما پرده بردار
مگر زن در میان ما بشر نیست مگر زن در تمیز خیر و شر نیست
تو پنداری که چادر زآهن و روست اگر زن شیوه زن شد مانع اوست
چو زن خواهد که گیرد با تو پیوند نه چادر مانعش گردد نه روبند
زنان را عصمت و عفت ضرورست نه چادر لازم و نه چاقچورست
زن روبسته را ادراک و هش نیست تئاتر و رستوران ناموس کش نیست
اگر زن را بود آهنگ حیزی بود یکسان تئاتر و پای دیزی
بنشمد در ته انبار پشگل چنان کاندر رواق برج ایفل
چه خوش این بیت را فرمود جامی مهین استاد کل بعد از نظامی
پری رو تاب مستوری ندارد در ار بندی سر از روزن بر آرد
بخشی از صفحات 78و79 دیوان کامل ایرج میرزا به اهتمام دکتر محمد جعفر محجوب
ثبت در دفتر کتابخانه ملی به شماره 239
خبرگزاری شاهنامه
به نام خدای
سیاست خارجی در شعر ایرج میرزا
خبرگزاری شاهنامه
گویند که انگلیس با روس عهدی کرده ست تازه امسال
کاندر پلتیک هم در ایران زین پس نکنند هیچ اهمال
افسوس که کافیان این ملک بنشسته و فارغند از این حال
کز صلح میان گربه و موش بر باد رود دکان بقال
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی 99 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم خرداد 1391 ساعت 16:6 شماره پست: 7
به نام خدای
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی
خبرگزاری شاهنامه
فکر آن باش که سال دگر ای شوخ پسر روزگار تو دگر گردد و کار تو دگر
حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو که ز روز بد تو بر تو شدم یا دآور
بر تو این موی بود ( اقرب من حبل ورید) ای تو در دیده من ( ابهی من نور بصر)
موی انست که چون سر زند از عارض تو همه اعضایت تغییر کند پا تا سر
نه دگر وصف کند کس سر زلفت به عبیر نه دگر مدح کند کس لب لعلت به شکر
نه دگر باشد روی تو چو ماه نخشب نه دگر ماند قد تو به سرو کشمر
گوشت ان گوش است اما نبود همچو صدف چشمت ان چشمست اما نبود چون عبهر
طره ات طره پیش است ولی کو زنجیر سینه ات سینه قبلست ولی کو مر مر ؟
همچو این مو که کند منع ورود از عشاق خار آهن نکند دفع هجوم از سنگر
نه دگر کس ز قفای تو فتد در کوچه نه دگر کس به هوای تو ستد در معبر
آنکه بر در بود امسال دو چشمش شب و روز که تو باز آیی و برخیزد و گیردت به بر
سال نو چون به در خانه او پای نهی خادم و حاجب او عذر تو خواهد بر در
نه کم از موری در فکر زمستانت باش پیش کاین مو به رخت چون مور آرد لشگر
من ترا طفلک با هوشی انگاشته ام طفل با هوش نه خود رای بود نه خودسر
گر جوانیست بس، ار خوشگذرانیست بس است آخر کار ببین عاقبت کار نگر
در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نشاط در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
تو به اصل و نصب از سلسله اشرافی این شرافت را از سلسله خویش مبر
وقت را مردم با عقل غنیمت شمرند اگرت عقل بود وقت غنیمت بشمر
تکیه بر حسن مکن در طلب علم بر آرای این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر
سیم امروز ز دستت برود تا فردا بادبر باشد چیزی که بود باد آور
خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد خسر الدنیا و الاخره گردی آخر
کوش کز علم به خود تکیه گهی ساز کنی چون ببندد حسن از خدمت تو ساز سفر
درس را باید زآن پیش که ریش آید خواند نشنیدی که بود درس صغر نقش حجر
دانش و حسن به هم نور علی نور بود وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور
علم اگر خواهی با مردم عالم بنشین گل چو گل گردد خوش بو چو به گل شد همبر
ذره بر چرخ رسد از اثر تابش خور پشک خوشبو شود از صحبت مشک اذفر
تو گر از خدمت نیکان نچنی غیر از خار به که در صحبت دونان دروی سیسنبر
چاره کار تو این است که من می گویم باور از من کن و جز من مکن از کس باور
بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند کآنچه از من به تو آید همه خیرست نه شر
یکدل و یکجا در خانه من منزل کن آنچنان دان که خود این خانه خریدی با زر
گرچه بی مایه خریدار وصال تو شدم علم من بین و به بی مایگی من منگر
هنری مرد به بدبختی و سختی نزید ور زید یک دو سه روزی نبود افزونتر
من همان طرفه نویسنده وقتم که برند منشآ تم را مشتاقان چون کاغذ زر
من همان دانا گوینده دهرم که خورند قصب الجیب حدیثم را همچون شکر
سعدی عصرم این دفتر و این دیوانم باورت نیست به دیوانم بین و دفتر
بهترین مرد شرفمند در این ملک منم همنشین تو که می باید از من بهتر
هیچ عیبی بجز از فقر ندارم بالله فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر
همت عالی با کیسه خالی دردیست که به آن درد گرفتار نگردد کافر
تو مدارا کن امروز به درویشی من من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور
ای بسا مفلس امروز که فردا شده است صاحب خانه و ده مالک اسب و استر
من نه آنم که حقوق تو فراموش کنم گر رسد ریش تو از عارض تو تا به کمر
تا مرا چشم بود در عقبت می نگرم هم مگر کور شوم کز تو کنم صرف نظر
تا مرا پای بود بر اثرت می آیم مگر آن روز که بیچاره شوم در بستر
بخدایی که به من فقر و به قارون زر داد گنج قارونم در دیده بود خاکستر
گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار نه چنان است که در کار تو گردم مضطر
با همه فقر کشم جور تو تا دارم جان با همه ضعف برم بار تو تا هست کمر
گرچه آتش بتفد چهره آهنگر باز آرد از کوره برون آهن خود آهنگر
من چو خورشید جهانتابم و بینی خورشید خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور
هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم گر چه با کدّ یمین باشد و با خون جگر
به فدای تو کنم جمله دارایی خویش ای رخت خوبتر از آینه اسکندر
حکم حکم تو و فرمایش فرمایش توست تو خداوندی در خانه و من فرمانبر
نه به روی تو بیارم نه به کس شکوه کنم گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر
تو بجز خنده نبینی به لبم گرچه مرا در دل انواع غصص باشد و اقسام فکر
هر چه در کیسه من بینی برگیر و برو هر چه از خانه من خواهی بر دار و ببر
هر چه از جامه من بینی خوبست بپوش جامه خوبتر ار هست به بازار بخر
پیش روی تو نهم خوب ترین لقمه چرب زیر بال تو کشم نرم ترین بالش پر
تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی گرچه بفروشم سرداری تن را به ضرر
آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم که زهر با مد این شهر شوی با مد تر
جامه ات باید با جان متناسب باشد به پلاس اندر پیچید نشاید گوهر
پیش تو میرم پروانه صفت همچو چراغ دور تو گردم چون هاله که بر دور قمر
تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت من یقینا به تو دلسوز ترم تا مادر
گرد سرداری و شلوار تو خود پاک کنم من به تزیین تو مشتاق ترم تا نوکر
پیرهن های تو را جمله خود اهار زنم من ز آهار زدن واقفم و مستحضر
جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت تو پسر بچه تفاوت نکنی با دختر
زیر شلواری و پیراهن و شلوار ترا شسته و رفته و تا کرده بیارمت به بر
کفش تو واکس زده جامه اتو خورده بود هر سحر کان را در پا کنی این را در بر
یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز عینک و دستکش و ساعت و پوتین در خور
دستمالت را مخصوص معطر سازم نه بدان باید تو خشک کنی عارض تر؟
تر و خشکت کنم آنسان که فراموش کنی آن شفقت ها کز مادر دیدی و پدر
شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت سینه پبش آرم تا تکیه دهی بر وی سر
نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر
ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر
شب بپوشانم روی تو چو یک کدبانو صبح برچینم جای تو چو یک خدمتگر
چشم از خواب چو بگشودی پیش تو نهم سینی نان پنیر و کره و شیر و شکر
شانه و آینه و هوله و صابون و گلاب جمله با سینی دیگر نهمت در محضر
آب ریزم که بشویی رخ همچو ن قمرت آنکه ناشسته برد آب رخ شمس و قمر
خود زنم شانه سر زلف دلارای ترا نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر
بستر خواب من ار توده خاکستر بود از پی خواب تو آماده کنم تخت فنر
صندلی های تو را نیز فنر دار کنم صندلی های فنردار بود راحت تر
آرم از بهر تو مشاق و معلم لیکن درس و مشقت را خود گیرم در تحت نظر
سعی استاد به کار تو نه چون سعی من است دایه هر قدر بود خوب نگردد مادر
هر قدر خسته کند مشغله روز مرا شب ز تعلیم تو غفلت نکنم هیچ قدر
چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید تا تو درس خود پاکیزه نمایی از بر
صد غلط داشته باشی همه را می گویم گر به یکبار نفهمیدی یکبار دگر
از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر
هفته یی یک شب از بهر نشاط دل تو تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر
جمعه ها پول درشکه دهمت تا بروی گه معینیه گهی شمران گه قصر قجر
ور کنی گاهی در کوه و کمر قصد شکر از پس و پیش تو بشتابم در کوه و کمر
هم انیس شب من باشی و هم مونس روز هم رفیق سفرم گردی و هم یار حضر
شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل نقل گویم به تو از روی تواریخ و سیر
قصه ها بهر تو خوانم که برش هیچ بود به علی قصه عثمان و ابوبکر و عمر
یک دو سالی که شوی مهمان در خانه من مرد آراسته یی گردی با فضل و هنر
عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی صاحب بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر
خط نویسی که اگر بیند امیر الکتاب کند اقرار که بنوشته ای از وی بهتر
شعر گویی که اگر بشنود آقای ملک آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور
داخل خدمت دولت کنمت چندی بعد آیی از جمله اعضای دوائر به شمر
ابتدا گردی ثبات، سپس آرشیویست بعد منشی شوی و بعد رئیس دفتر
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی من چنین دیده ام اندر نفس خویش اثر
آنچه در کار تو از دست من آید اینست بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟
شعر از ایرج میزرا
خبرگزاری شاهنامه
به نام خدای
غیر معقول بود منکر محسوس شدن
خبرگزاری شاهنامه
دیدم و گفتم نادیده اش انگار کنم دل سودازده نگذاشت که این کار کنم
غیر معقول بود منکر محسوس شدن من از این یاوه سرایی ها بسیار کنم
با پسر مشدیی افتاده سر و کار مرا که بنتوانم ازو ترک سر و کار کنم
تا مگر روزی از خانه به بازار اید صبح تا اول شب خانه به بازار کنم
بینم از دور مرا رعشه به اندام افتد تکیه از سستی اعصاب به دیوار کنم
اندر ان حال گر انگشت مرا قطع کنند خبرم نیست که اهی ز دل زار کنم
ور سگ هار به من حمله کند در ان حال قدرتم نی که هزیمت ز سگ هار کنم
ور ذنوبم همه بخشند به یک استغفار نیست قدرت به زبانم کاستغفار کنم
کشف اسرار مرا خواهد اگر غمازی بی گمان پیشش کشف همه اسرار کنم
الغرض سخت گرفتارم و می نتوانم تاش بر خویش کم و بیش گرفتار کنم
نه بود شاعر و شاعر طلب و شعر شناس که سرش گرم و دلش نرم به اشعار کنم
نه منجم که نهم شرم و حیا را به کنار پیش خورشید رخش صحبت اقمار کنم
کیمیاگر نبود کز پی مشغولی او صحبت از شمس و قمر ثابت و سیار کنم
مشدی و قلدر و غدار است این تازه حریف من چه با مشدی و با قلدر و غدار کنم
اینقدر هست که گاهی روم از دنبالش سیر و نظاره بر آن قامت و رفتار کنم
گویم آهسته که قربان تو گردد جانم تا بگوید که چه گفتی ؟ انکار کنم !
چه کنم ؟ چاره جز انکار در آن موقع نیست به آژان گوید اگر بیشتر اصرار کنم
گر بر آشوبد و کوبد لگدی بر شکمم چه کنم ؟ درد دل خود به که اظهار کنم ؟
ور زند سیلی و از سر کلهم پرت شود خویش را در سر کو سخره نظار کنم
ور برد دست به ششلول و به من حمله کند زهره دربازم و زهراب به شلوار کنم
شرح این واقعه را گر به جراید ببرند شهره خود را به سفه در همه اقطار کنم
گر رئیس الوزرا بشنود این قصه من بعد با او به چه رو باید دیدار کنم؟
ور یکی از وزرا بیند و لبخند زند این تعنت به چه سان بر خود هموار کنم
مر مرا منصب و ادرار است از دولت و من بایدم قطع ید از منصب و ادرار کنم
من از ابناء ملوکم نتوانم که سلوک با پسر مشدی ولگرد ولنگار کنم
حضرت والا گویند و نویسند مرا حفظ این مرتبه را باید بسیار کنم
مر مرا اهل هنر ز اهل ادب می دانند خویش را در نظر اهل ادب خوار کنم ؟
نصب از دوده قاجار برم می باید فکر خوش رویی از دوده قاجار کنم
پسر شاه سزاوار من و عشق من است نه سزاوار بود ترک سزاوار کنم
خانه او را تا خانه من راه بسیست فکر همسایه دیوار به دیوار کنم
من که اهل قلم و دفتر و نردم ز چه روی آشتی با پسر مشدی بیعار کنم
او همه رامش در خانه خمار کند من چه سان رامش در خانه خمار کنم
روی سکوی فلان کافه خورم با او چای در دکان چلویی با او ناهار کنم
لاس با زن ها در کوچه و بازار زنم نقل خود نقل سر کوچه و بازار کنم
دم هر معرکه یی رحل اقامت فکنم سیر قوچ و کرک و خرس و بز و مار کنم
چپق و کیسه نهم جیب و چپق کش گردم ترک این عادت دیرینه به سیگار کنم
گر چه در پنج زبان افصح ناسم دانند به علی من کرتم شیوه گفتار کنم
نشده پشت لبش سبز بدان جفت سبیل گویم و در قسم کذب خود اصرار کنم
آبرو را بگذارم سر این پاره دل بهر لختی جگرک سفره قلمکار کنم
عاشقی کار سری نیست که سامان خواهد من سر و سامان چون در سر این کار کنم
با چنین مشدی آمیزش من عار منست من همه دعوی النار و لا العار کنم
عاشق بچه مردم شدن اصلا چه ضرور من چرا بی سببی خود را آزار کنم
چشم او باشد اگر نرگس شهلا گو باش من ز تیمار چرا خود را بیمار کنم
او اگر دارد موی سیه و روی سفید من چرا روز خود از غصه شب تار کنم
این همه روده درازی شد و شاه اندازی بایدم فکر پسر مشدی طرار کنم
عشق شیریست قوی پنجه و خونخوار و خطاست پنجه با شیر قوی پنجه و خونخوار کنم
کار دشوار بود لیک مرا می باید حیلتی از پی آسانی دشوار کنم
گر گشاید گره از کار به جادوی و به سحر سالها خدمت جادوگر و سحار کنم
او نه یاریست کز او صرف نظر بتوان کرد من نه ان مار که بیم از سخط غار کنم
خواهم ار کار بگردد به مراد دل من به مراد دل او باید رفتار کنم
مشدی من خرکی دارد رهوار و مراست که روم فکر خر مشدی و رهوار کنم
از برای خرم از مخمل و قالی فی الفور تشک و پالان آماده و طیار کنم
از سپید و سیه و زرد و بنفش و قرمز به گل و گردن او مهره بسیار کنم
دم و یالش را از بهر قشنگی دو سه بار به حنا گیرم و گلناری گلنار کنم
عصر ها باید تغییر دهم شکل و لباس خویش را هم زی با آن بت عیار کنم
کله پوست نهم کله سر مشدی وار از قصب شال و ز ابریشم دستار کنم
ملکی پوشم از آن ملکی های صحیح پیش مشدی ها خود را پر و پادار کنم
گیرم از مرجان تسبیح درازی در دست بند و منگوله ز ابریشم زرتار کنم
یک عبای نو بوشهری اعلا بر دوش آستر تافته یا مخمل گلدار کنم
کیسه را پر کنم از اشرفی و امپریال جای زر خاک به دامان طلبکار کنم
چو رود یار همه عصر سوی قصر ملک من هم البته همه عصر همین کار کنم
روم انجا ولی از راه نه از بیراهه کار را باید پوشیده ز انظار کنم
چون رسیدم خر خود پیش خر او بندم خود به تقریبی جا در بر ان یار کنم
روز اول طرف او نکنم هیچ نگاه من همه کار به اسلوب و به هنجار کنم
پای روی پا انداخته با صوت جلی قهوه چی را به بر خویشتن احضار کنم
شربت و بستنی و قهوه و چایی خواهم گر چه بی میل بوم خواهش هر چار کنم
یک دو روزی نکنم هیچ تعارف با او ور کنم مختصر و سرد و سبکبار کنم
وقت برخاستن از جیب کشم کیسه برون هر چه اندر ته کیسه است نگونسار کنم
اشرفی ها را بر دیده او بشمارم بعد یک مبلغ بر قهوه چی ایثار کنم
من نپرسم که چه دادی و چه قیمت خواهی جای صرف دو درم بذل دو دینار کنم
خر به زیر آرم بنشینم و آیم سوی شهر یک دو روز این عمل خود را تکرار کنم
تا پسر مشدی ما بر سر گفتار آید طرح یک مکری چون مردم مکار کنم
روزی افسار الاغم را بندم به درخت گرهش سست تر از عهد سپهدار کنم
خر من برکشد افسار و جهد بر خر او محشر خر که شنیدی تو پدیدار کنم
دو خر افتند به هم بنده میانجی گردم کار میر آخور و اقدام جلودار کنم
خر خود را لگدی چند زنم بر پک و پوز به خر او چو رسم نازش و تیمار کنم
عاقبت کار چو تنها نرود از پیشم صاحب آن خر دیگر را اخبار کنم
به همین شیوه میان خود و ان خوب پسر پایه صحبت و الفت را ستوار کنم
گر بپرسد زمن آن شوخ که این خر خر تست پیشکش گویم و در بردنش اصرار کنم
بعد از آن چای چو آرند نهم خدمت او عرض خدمت را شایسته و سرشار کنم
پشت چایی چپقی چند به نافش بندم هم در ان لحظه منش واقف اسرار کنم
کم کم این دوستی از قصر کشد تا خانه خانه را از رخ او غیرت فرخار کنم
از قضا گر خر او لنگ شد و بارش ماند خر بدو بخشم تا بارش را بار کنم
شعر از ایرج میرزا
خبرگزاری شاهنامه
بدرود گفتم باه را 15 بیت
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم خرداد 1391 ساعت 16:4 شماره پست: 5
به نام خدای
بدرود گفتم باه را
خبرگزاری شاهنامه
دیدم اندر گردش بازار عبد الله را این عجب نبود که در بازار بینم ماه را
مردمان آیند استهلال را بالای بام من به زیر سقف دیدم روی عبدالله را
یوسف ثانی به بازار آمد ای نفس عزیز ر و بخر او را و بر خوان ( اکرمی مثواه) را
هر که او را دید ما هذا بشر گوید همی من در این گفته ستایش می کنم افواه را
ترسم این بازاریان از دیدن او بشکنند کاش تغییری دهد یکچند گردش گاه را
گم کند تاجر حساب ذرع و کاسب راه دخل چون ببیند بر دکان آن شمسه خرگاه را
ور بیفتد چشم زاهد بر رخش وقت نماز لا اله ار گفته ساقط سازد الا الله را
هر که او را دید راه خانه خود گم کند بارها این قصه ثابت گشته این گمراه را
در زبانم لکنت آید چون کنم بر وی سلام من که مفتون می کنم از صحبت خود شاه را
ای که گویی قصه از زلف پریشان دراز رو ببین آن طره فر خورده کوتاه را
غبغبی دارد که دور از چشم بد بی اختیار می کشد از سینه بیننده بیرون آه را
کوه نور است آن کفل در پشت آن دریای نور راستی زیبد خزانه خسرو جم جاه را
هیچ کس آگه نخواهد شد ز کار عشق ما مغتنم دان صحبت این پیر کار آگاه را
گر تو عصمت خواه می باشی مرم از من که من پاسبان عصمتم اطفال عصمت خواه را
من ز زلف مشک فام تو به بویی قانعم سال ها باشد که من بدرود گفتم باه را
شعر از ایرج میرزا
پلیس و وزارت اطلاعات در شعر ایرج میرزا
خبرگزاری شاهنامه
ای سیه چشم چه دیدی تو از این دیده گناه که نگاهت چو کنم خیره کنی چشم سیاه
هر کسی با کس در کوچه شود رویاروی همه را چشم فتد بر رخ هم خواه نخواه
پیش چشم تو گنهکار همین چشم من است چشم های دگران را نبود هیچ گناه
تو به نظمیه و مستخدم تامیناتی گر خطا کار مرا دانی زین گونه نگاه
جلب بر درگه خود کن پی استنطاقم بهر تحقیق نگه دار مرا در درگاه
هر دو دستم را با بند کمر شمشیرت سخت بربند که از غیر تو گردد کوتاه
ساز تحت نظر خود دو سه مه توقیفم حبس تاریک کن اندر خم ان زلف دو تاه
بر تنم پوش از آن جامه که دزدان پوشند به گناهی که چرا کردم دزدیده نگاه
در ردیف همه دزدان دو به دو چار به چار پی تسطیح خیابان بر و روبیدن راه
هیچ یک لحظه مشو دور ز بالای سرم تا به سر نگذرد امید فرارم ناگاه
شرط باشد که ز ازادی خود دم نزنم گرچه مشروطه طلب باشم و آزادی خواه
من گواهی نگرفتم که ترا دارم دوست تا مفتش شنود قصه عشقم ز گواه
داغ مهر تو بود شاهد بر جبهه من وین چنین داغ نباشد دگران را به جباه
من گرفتم که ترا در دل خود دارم دوست آن که بودت که ز راز دل من کرد آگاه
خوب حس کردی عاشق شدن آیین منست این به من ارث رسید از پدرم طاب ثراه
بی جهت اخم مکن تند مرو زشت مگو که چو من بهر تو پیدا نشود خاطر خواه
بهر من کج کنی ابرو برو ای چشم سفید وه چه بی جا غلطی شد برو ای چشم سیاه
که ترا گفت که در کوچه سلامم نکنی ؟ که ترا گفت که باید نروی با من راه
آن که گوید بگریز از من و با او بنشین خواهد از چاله برون آیی و افتی در چاه
آن رفیق تو ترا مصلحت خویش آموخت! به خدا می برم از دست رفیق تو پناه
کیست جز من که خورد باطنا از بهر تو غم کیست جز من که کشد واقعا از بهر تو آه
کیست جز من که اگر شهر پر از خوشگل بود او همان شخص ترا خواهد الا لله
کیست استادتر از من که کماهی داند که چه استادی در خلقت تو کرد اله
کیست جز من که زند یک مه آزاد قلم و آورد پیش تو شهریه خود اخر ماه
دور پیری را با محنت و سختی سپرد که تو ایام جوانی گذرانی به رفاه
فی المثل گر سر و پای خود او ماند لخت کله و کفش خرد بهر تو با کفش و کلاه
من همان صورت زیبای ترا دارم دوست مطمئن باش که در من نبود قوه باه
به هوای تو کنم گردش باغ ملی به سراغ تو روم مقبره نادر شاه
کوه سنگی را در راه تو بر سینه زنم سنگ بر سینه زدن بهتر از این دارد راه؟
خواهی امروز به من اخم کن و خواهی نه عاقبت رام و دلارام منی خواه نخواه
حاضرم دکه پالوده فروش دم ارگ با تو پالوده خورم من که نخوردم با شاه
با درشکه برمت تا گل خطمی هر روز چکنم نیست در این شهر جز این گردشگاه
گر دهد ره پدر دانش و صدر التجار با تو آسوده توان بود شبی در نوچاه
باش بینی که تو خود سوی من آیی با میل گرچه امروز به من می گذری با اکراه
باش بینی که وفاق من و تو زایل کرد مثل (وافق شن طبقه) از افواه
شکر امروز بکن قدر محبان بشناس من نگویم که در اخر چه شود وا اسفاه
دید خواهی که تو هم مثل فلان الدوله خط بر آوردیی از گرد بنا گوش چو ماه
لا جرم مهر کنی پیشه و پیش آری چهر بوسه بشماریم از لطف زیک تا پنجاه
کج مرو لج مکن ایرج مشو اقایی کن چاکرانت را نیکوتر از این دار نگاه
گاهی احوال مرا نیز بپرس از دم در گاهی از لطف مرا نیز ببین در سر راه
نه چو من عاشقی افتد نه چو تو معشوقی هر دو بی شبه نداریم شبه از اشباه
گر به دریا شوی اندر دل تحت البحری یا روی در شکم زیپلن بر قله ماه
ور روی در حرم قدس تحصن جویی عاقبت مال منی مال منی ان شاء الله
زلف سیه
خبرگزاری شاهنامه
هر که را با سر زلف سیه افتد کارش چون سیه کاران آشفته بود بازارش
دی زکف برد دلم دلبرکی کز در حسن سجده آرند بتان چگل و فرخارش
واعظ ار بیند یکبار دو چشم سیهش وعظ یکسو نهد ، از عشق رود گفتارش
مفتی ار بیند خال لب لعلش یکسر ز کف اندازد تسبیح و ز سر دستارش
غارت عقل بود دو رخ چون سرخ گلش آفت هوش بود دو لب شکر بارش
دوش با عشق گفتم که ستایمش به شعر بو که با شعر و غزل حیله کنم در کارش
عشق گفتا که به شعرش نتوان رام نمود رام نتوانی کردن مگر از دینارش
ور ترا نبود دینار یکی چامه سرای عید قربان چو رسد همره خود بردارش
رو به دربار امیر آور و پس عرضه بدار آنکه بر چرخ همی طعنه زند دربارش
آن امیری که به پیش نظر همت او کوه زر چون پر کاه است همه مقدارش
آن امیری که امیران جهان بی اجبار از بن دندان فرمانبر و خدمتکارش
بحر جود و کرم و فضل و ادب میر نظام آن که چو ن لؤلؤ شهوار بود گفتارش
ان امیری که پی طاعت او بی اکراه دست بر سینه ستادند همه احرارش
هر که دشواری در دل بودش از زر و سیم کف راد وی آسان کند ان دشوارش
بخت بدخواهش خفتست بدان سان که دگر نفخه صو ر به محشر نکند بیدارش
خصم او نیز سرافراز شود اندر دهر لیک ان دم که زند دست اجل بر دارش
دشمن او که به تن سر بودش بار گران سبک از تیغ شرربار نماید بارش
هر که او را به سخن سنجی تصدیق کند طعنه بر گوهر رخشنده زند گفتارش
هست از مرحمت و تربیت حضرت میر ایرج ار محکم و سنجیده بود اشعارش
بلبل از فیض گل اموخت سخن ور نه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
سرهنگ ابوالحسن خان
خبرگزاری شاهنامه
ای بر کچلان دهر سرهنگ حق حفظ کند سر تو از سنگ
ای اکچل ای ابوالحسن خوان ای تو وزغ و حسین خرچنگ
من چون تو کچل ندیده ام هیچ نه در کن و سولقان نه در کنگ
ماه فلکی نموده تقلید از زفت سرت به شکل و از رنگ
باشد کچلی نهان به فرقت چون نشوه که مضمرست در بنگ
آید چو نسیم ری به مشهد از بوی سر تو می شوم منگ
مدهوش کند مسافرین را بوی سرت از هزار فرسنگ
گفتی در شعر خود که هستم من سائس صدهزار الدنگ
رفتی که کنی ز بنده تعریف هجوم کردی تو ای قرم دنگ
سااِس یعنی که کارفرما یا راهنما به صلح یا جنگ
معنای سیاست امر و نهی است خوبست نظر کنی به فرهنگ
کی الدنگان به من مطیعند زین نسبت بد بود مرا ننگ
گر شعر دگر کلان جفنگست شعر تو کچل کلاچه افجنگ
ما شاء الله رفته رفته خطت شده مثل خط خرچنگ
اینها همه طیبت و مزاح است از من نشوی رفیق دلتنگ
در شعر نه کس تراست همدوش در خط نه کسی تراست همسنگ
بر چنگ چو پنجه برگشایی از پنجه باربد فتد چنگ
ساز تو عجیب تر ز درویش نقش تو غریب تر ز ارژنگ
تو نی کچلی سرت پر از موست وانگاه چه موی خوب خوش رنگ
تازی تو به علم همچو خرگوش دیگر متعلمان چو خرچنگ
ان شاء الله پیر گردی گوزم شود از سبیلت آونگ
از بردن اسم داش کاظم گردید دلم چو قافیه تنگ
صد حیف از آن رفیق یک روی افسوس از آن رفیق یکرنگ
تا صبح مرا نمی برد خواب آید چو خیال او شباهنگ
افسوس که رفت و دوستان را دیگر نرسد به دامنش چنگ
ما نیز رویم از پی او یعنی که برندمان به اردنگ
راهیست که طی نماید آن را هم اسب رونده هم خر لنگ
هم آن که به چاه کرد منزل هم آنکه به ماه برد اورنگ
هم آنکه وزیر شد به تزویر هم آنکه وکیل شد به نیرنگ
درهم کوبد زمانه ما را ماییم برنج و آسمان دنگ
لَ لِه
خبرگزاری شاهنامه
پدرش گفته که با من ننشیند پسرش مردم از غصه خدا مرگ دهد بر پدرش
گر بمیرد پدرش جای غم و ماتم نیست زنده ام من بنوازم ز پدر خوبترش
ل له را نیز اگر دست به سر می کردم خوب می شد که کشم دست ابوت به سرش
بعد مرگ پدرش کار ل له آسانست به دهن کوبم اگر حرف زند مشت زرش
ل له ها قاطبة راهبر اطفالند گر دهم سیم کجا خود نشود راهبرش
مادرش بی خبر از عالم ما خواهد بود گر نسازد ل له از عالم ما با خبرش
باید از فتنه دور قمرش داشت نگاه تا نگهدار شود فتنه دور قمرش
گر خداوند اجابت کند این دعوت من بزند دست قضا دست قضا بر کمرش
دور و نزدیک خبر دار شوم از حالش حاضر ایم به برش چون شنوم محتضرش
چهره غمناک کنم جامه جان چاک کنم گریه اغاز کنم چون رفقای دگرش
داستان ها کنم از دوستی ان مرحوم قصه ها سر کنم از خوبی خلق و سیرش
تا نگویند ترا با پسر غیر چه کار مادرش را به زنی گیرم و گردم پدرش
باش تا در اثر تربیت من بینی چند سال دگرش صاحب چندین هنرش
حسن خوبست اگر کام دل از وی گیری ثمرش چیست درختی که نچینی ثمرش؟
ساده را باید یک موی نباشد به سرین ظرف مودار اگر مفت دهندش مخرش
همچنان گر دو شبانروز نیابی خورشی هر غذایی که در او موی ببینی مخورش
نامرد کونی
خبرگزاری شاهنامه
نمی دانستم ای نامرد کونی که منزل می کنی در باغ خونی
نمی جویی نشان دوستانت نمی خواهی که کس جوید نشانت
و گر گاهی به شهر آیی ز منزل نبینم جای پایت نیز در گل
بری با خود نشان جای پا را کنی تقلید مرغان هوا را
برو عارف که واقع حرف مفتی مگر بختی که روی از من نهفتی
مگر یاد امد از سی سال پیشت که بر عارض نبود اثار ریشت
مگر از منزل خود قهر کردی که منزل در کنار شهر کردی
مگر در باغ یک منظور داری نشان نرگس مخمور داری
مگر نسرین تنی داری در اغوش که کردی صحبت ما را فرامو ش
مگر با سرو قدان ارمیدی که پیوند از تهی دستان بریدی
چرا در پرده می گویم سخن را چرا بر زنده می پوشم کفن را
بگویم صاف و پاک و پوست کنده که علت چیست می ترسی ز بنده
ترا من می شناسم بهتر از خویش ترا من اوریدستم به این ریش
خبر دارم ز اعماق خیالت به من یک ذره مخفی نیست حالت
تو از کون های گرد لاله زاری یکی را این سفر همراه داری
کنار رستوران قلا نمودی ز کون کنهای تهران در ربودی
به کون کنها زدی کیر از زرنگی نهادی جمله را زیر از زرنگی
چو ان گربه که دنبه از سر شام همی ور دارد و ور مالد از بام
کنون ترسی که گر سوی من آیی کنی با من چو سابق اشنایی
منت ان دنبه از دندان بگیرم خیالت غیر اینه من بمیرم؟
تو می خواهی بگویی دیر جوشی به من هم هیزم تر می فروشی
تو ما را بسکه صاف و ساده دانی فلان کون را برادر زاده خوانی
چرا هر جا که یک بی ریش باشد تو را فی الفور قوم و خویش باشد
چرا در روی یک خویش تو مو نیست چرا هر کس که خویش تست کونیست
از ایرج میرزا
You received this message because you are subscribed to the Google
Groups "US consulting Contract Opportunities" group.
To post to this group, send email to us-consulting-temp@googlegroups.com
To unsubscribe from this group, send email to
us-consulting-temp+unsubscribe@googlegroups.com
For more options, visit this group at
http://groups.google.co.in/group/us-consulting-temp?hl=en-GB
No comments:
Post a Comment